- افلاطون (Plato)، دومین فیلسوف از سهگانهی بزرگ فلاسفهی یونان باستان (سقراط، افلاطون، ارسطو) ، در حدود ۲۴۰۰ تا ۲۵۰۰ سال پیش و در آتن و سیسیل زندگی میکرد. او نخستین فیلسوف غربی بود که آثارش سالم و دست نخورده باقی مانده است.
- افلاطون بر خلاف استادش، سقراط، جوانی زیبا، ثروتمند و ورزشکار بود. او سالهای ۲۰ تا ۳۰ سالگی خود را در راه آموختن از سقراط سپری کرد و در نهایت پس از محکومشدن سقراط به اعدام و نوشیدن جام زهر، در اوج تأثر و ناامیدی، آتن را ترک و به مهاجرتهای گستردهای اقدام کرد.
- سفرهای افلاطون به مصر، سیسیل، فلسطین و سواحل رود گنگ چیزی در حدود ده سال طول کشیده و او در حدود ۴۰ سالگی مجددا به آتن بازگشت. پس از بازگشت به دیار خود، «مدرسهی علوم، فلسفه و ادبیات» خود را به نام «آکادمیا» بنا کرد؛ که بهنوعی میتوان آن را اولین دانشگاه تاریخ دانست. او بالای آکادمی خود این عبارت را نقش کرد: «کسی که ریاضی نداند، اجازهی ورود به اینجا را ندارد.» .
- معروفترین اثر افلاطون، کتاب «جمهور» میباشد که بهصورت مکالمات جدلی میان سقراط با سایر فرزانگان تنظیم شده و البته از صراحت زیادی نیز برخوردار نیست. این کتاب را میتوان جامع نظریات افلاطون در زمینههای مختلف فلسفه دانست. مشهورترین نظریهی او نیزنظریهی صورتها (مُثُل) میباشد که در تاریخ بارها و بارها محل ارجاع اندیشمندان بوده است.
- او سرانجام در حدود هشتاد سالگی و درحالیکه در طول عمر خود بیش از بیست مکالمهی کوتاه و بلند منتشر کرده بود، دیده از جهان فرو بست.
+ برخی منابع مورداستفاده در ذکر وقایع تاریخی این مطلب عبارتاند از کتابهای خداوندان اندیشه سیاسی، تاریخ فلسفه ویل دورانت و سرگذشت فلسفه برایان مگی
فلسفهبان، شاخهای از این وبسایت است که با تمرکز بر نظریات اندیشمندان حوزه فلسفه، سعی در معرفی، نقد و بررسی آنها دارد. در ابتدای کار، به موضوع شناخت پرداخته شد و آراء سوفسطائیانِ منکر شناخت و نیز بعضی از باورهای شکاکان و ندانم گرایان موردتوجه قرار گرفت. حال با کمی فاصله گرفتن از موضوع شناخت، به معرفی مختصری از خود فلسفه و زیرشاخههای آن میپردازیم. سپس در بخشهای بعدی، نظریات فلاسفه بزرگ را در هریک از این زیرشاخهها بررسی کرده و با دیدی انتقادی با آنها روبرو میشویم. از مهمترین فیلسوفانی که به افکار آنها خواهیم پرداخت، میتوان به افلاطون، ارسطو، بیکن، اسپینوزا، ولتر، کانت، شوپنهاور، اسپنسر، نیچه، برگسون، کروچه، راسل، سانتایانا، ویلیام جیمز و جان دیوئی اشاره کرد.
فلسفه را مادر علوم میدانند. چراکه جهت دهندهی علوم مختلف بوده و در حالت کاربردی، حوزهی استفاده از دستاوردهای علوم را بیان میکند. به بیانی دیگر میتوان گفت علم، میسازد و فلسفه مدیریت میکند. علم عینی است و فلسفه ذهنی. علم دربارهی واقعیتها و مشخصات پدیدهها صحبت میکند و فلسفه دربارهی حقیقتها و ارزشها و مطلوبیتها. بهطور مثال علم در شاخهی اقتصادِ خود، به ما قوانین اقتصادی را میگوید و فلسفه، این قوانین را در جهت ارزشی کردن جامعه به کار میگیرد.
فلسفه در حالت کلی پنج زیرشاخه را شامل میشود. البته دستهبندیهای مختلفی از آن صورت دادهاند که مهمترین و کلیترین آنها، همین طبقهبندی زیر است؛ که عبارت است از:
الف) سیاست = تشکیلات ایدئال و مطلوب ساختارهای آن
ب) اخلاق = رفتار مطلوب و خیر و شر و حکمت عملی
ج) زیباییشناسی (علم الجمال) = فلسفهی هنر و زیبایی و شکل مطلوب آن
د) متافیزیک (الهیات، روانشناسی، شناختشناسی و...) = کشف حقیقت نهان کلیهی اشیا و پدیدهها
ه) منطق = روش مطلوبِ اندیشیدن.
باید توجه داشت این اجزای مورداشاره منفک از هم نیستند و برای هر نظریهی جامعی، همهی این زیرشاخهها حول محور بنیادی آن نظریه شکل میگیرند؛ بنابراین باید به این پیوستگی مفاهیم، در طول بحث توجه داشت.
+ در بخش بعدی به معرفی مختصری از زندگی افلاطون و ارسطو میپردازیم.
++ در متن فوق از کتاب تاریخ فلسفه نوشتهی ویل دورانت بهرههایی گرفته شده است.
در ادامه بررسی مسالهی شناخت، بنا بر آن شد که در دو پست و به صورت خلاصهوار نتایج گرفته شده را ذکر کنیم. برای مشاهدهی پست اول خلاصه میتوانید به اینجا مراجعه کنید.
- دستهی دوم در مواجهه با مسالهی شناخت، شکاکان و ندانمگرایان هستند. شاید بتوان مبدأ حرکتی شک گرایی را یونان باستان و فردی به نام پیرهو دانست. از دیگر چهرههای شکگرای برجسته میتوان به دنی دیدرو و برتراند راسل اشاره نمود. این افراد بر این اعتقادند که در مقابل حقیقت نمیتوان موضع قاطعانهای گرفت و باید با دیدهی تردید به همه چیز نگریست.
- طبق یک دستهبندی شک را به سه گونه تقسیم کردهاند:
شک قانونی: مجاز بوده و پلی برای رسیدن به حقیقت است؛ و در حکم تصفیهکننده باورها به کار میرود.
شک بیماری: همچون خورهای روح را میخورد و انسان را فلج میکند.
شک حرفهای: خودِ شک را هدف و اعتقاد خویش میدانند؛ که لاادریون و ندانمگرایان غالباً در این دسته جای میگیرند.
- در بررسی نظرات پیرهو، به سه مورد اساسی پی بردیم که مورد تأکید او بود:
الف) نبود رابطه بین ذهن و عین
ب) خطاپذیری حس و عقل
ج) آرامش ناشی از شک گرایی
- الف) پیرهو معتقد بود بین ذهن (دنیای درون) و عین (دنیای بیرون) رابطهای محکم وجود ندارد؛ و آنچه ما در ذهن از حقایق میسازیم، الزاماً خود حقایق نیستند؛ مثلاً اگر ما در ذهنمان برای آتش خاصیت حرارت قائلیم، دلیل بر آن نیست که آتش در عالم واقع هم میتواند حرارت ایجاد کند.
در پاسخ باید گفت که از خواص ذاتی علم، قدرت کشف آن بوده و بدیهی ست که «کشف» به «مکشوف» تعلق میگیرد و تا مکشوفی نباشد کشفی هم نخواهد بود. به بیان سادهتر بدون کمک از عالم خارج، هیچ تصور ذاتی نمیتوان در فکر خود ایجاد کرد. پس درنتیجه ذهن و عین باهم در ارتباطاند.
- ب) خطاپذیری حس و عقل دلیل دیگری بود که پیرهو به آن اشاره کرد و از آن استدلال نمود که نمیتوان به حقیقت رسید، نکتهی پنهانی که در این نظرِ پیرهو مستتر است آن است که او خود خطا را باور دارد؛ و نسبت به این مسئله که عقل و حواس دچار خطا میشوند هیچ شکی ندارد؛ و بدین گونه بهطور ضمنی با حرف خود، اعتقاد خودش را نقض میکند. برای روشن شدن بیشتر مسئله میتوان پیرهو را فردی دانست که ادعای نشنیدن میکند؛ او را صدا کرده و از او میپرسیم آیا مطمئنی نمیشنوی؟ و او میگوید بله نمیشنوم!
- ج) آرامش ناشی از شک گرایی نیز مورد سومی است که بنیان تفکرات پیرهو را میسازد. او معتقد بود با رد امکان شناخت میتوان به آرامش رسید. در پاسخ باید گفت اولاً در اکثر انسانها، شک دربارهی حقایق و تمام اتفاقات محیط، نهتنها منجر به آرامش نمیشود، بلکه ترس ناشی از جهل را القا میکند. ریشهی بسیاری از ترسها «ندانستن» است؛ که شک گرایی آن را تقویت میکند. در ثانی باید به این نکته نیز اذعان داشت که ممکن است در صورت تمرینهای مکرر بتوان از دیدگاههای جزمی و علت یابانه فارغ شد، اما این حالت به معنای آرامش نیست؛ بلکه به معنای بیتفاوتی و رخوت و سکون است. فردی که میداند هیچ نمیتواند بداند، در تصمیمات خود دربارهی مسائل مختلف دچار بیتفاوتی و انفعال میشود و بدین ترتیب با سلب اختیار از خود، خویشتن را به دست حوادث روزگار میسپارد.
سلام دوستان. بعد از مدتها دوباره تصمیم گرفتم به دنیای وبلاگ برگردم و شروع به نوشتن کنم. راستش آدم با نوشتن خیلی چیزا به دست میآره. از آرامش روحی گرفته تا آرامش فکری. نظم فکریای که خود من با نوشتن به دست میآرم برام فوق العاده ارزشمنده.
از شما بزرگواران هم خواهش میکنم ما رو از نظراتتون بیبهره نذارید.
آخرین پستی که درباره بنیان فکریمون گذاشتم برمیگرده به حدود دو سال و نیم پیش. به همین خاطر تو این پست و پست بعدی، خلاصهوار مهمترین نتایجی رو که از ده پست بنیان فکری قبلی گرفتیم، بیان می کنم؛ تا مقدمهای باشه برای ادامه کار و برای هدف اصلیمون از این مجموعه؛ یعنی محکم کردن پایههای اعتقادی.
- شناختشناسی یکی از پایه های اصلی فلسفه و اعتقادات به حساب میآد و معنیش اینه که آیا انسان اصلا میتونه حقایق و پدیده ها رو بشناسه؟ اگر جواب مثبته، به چه طریقی و چگونه میشه حقایق رو فهمید.
- در پاسخ به سوالات بالا چهار دستهبندی عمده وجود داره. دسته اول میگن شناخت حقیقت غیرممکنه. دسته دوم نظرشون اینه که باید شکگرا بود و معلوم نیس بشه به حقیقت رسید یا نه. دسته سوم معتقدن اصلا مهم نیس که بدونیم که آیا انسان میتونه حقیقت رو بفهمه یا نه. مهم اینه که آدم عملگرا باشه و تمام تمرکزش رو رو جنبههای عملی بذاره و نه فکری. دسته چهارم هم میگن میشه به حقیقت رسید، منتها به روشهای مختلف. این دسته چهارم خودش چندین زیرمجموعه داره که بعدها بهش میپردازیم.
- گفتیم که دسته اول معتقد به ممکن نبودن شناخت بودن. سوفسطائیان یونانی قبل از میلاد مسیح، مهمترین چهرههای این تفکر به حساب میآن و ما از بین اونها، پروتاگوراس، گرگیاس، آرکسیلائوس و آنسیدموس رو بررسی کردیم.
- پروتاگوراس دو مساله رو مطرح کرد: ۱- کوتاهی عمر بشر و مبهم بودن مساله خدایان. ۲- نسبی بودن حقیقت. درجواب قسمت اول گفتیم که اگر فرد تنها با ابزار شناختی خودش بخواد حقیقت رو درک کنه ممکنه ناموفق باشه. به خاطر همین باید از سایر ابزارها مثل خردجمعی استفاده کنه. جواب قسمت دوم هم این بود که حقیقت فارغ از شناخت انسانها موجودیت داره و نسبی نیست، بلکه مطلقه.حقیقت همواره حقه، چه بشناسیمش و چه نششناسیمش. این شناخت انسانها نسبت به اونه که نسبیه و میتونه از فردی به فرد دیگه متفاوت باشه. اما حقیقت در هر حال مطلقا وجود داره.
- گرگیاس بنیانگذار فرقه عنادیه بود و به کلی منکر "وجود" بود و می گفت اصلا ما وجود نداریم. به خاطر سفسطهآمیز بودن حرفای این بشر،به کلی از پرداختن بهش صرف نظر کردیم!
- آرکسیلائوس معتقد بود ما ابزاری نداریم که بین دانا و نادان تفاوت بذاریم و بگیم حرف کدومشون درسته. به خاطر همین نمیتونیم به حقیقت برسیم.جواب دادیم که خود حرف مهمه و نه گویندهی حرف.چه بسا حرف درستی از زبان نادانی بیان بشه و بالعکس.
- آنسیدموس دو تا دلیل میآره برای ممکن نبودن شناخت. یکی وجود خطا در مسیر شناخت و دیگری هم نسبی بودن شناخت. درباره ایراد اول باید گفت که این موضوع انکارناپذیره. اما باید تلاش کرد که با استفاده از ابزارهای شناختیِ کمکی مثل ابزارهای انسانی (مشورت و خردجمعی) ، ابزارهای علمی و آزمایشگاهی و ابزارهای فلسفی و منطقی، این خطاها رو به حداقل رسوند. درباره موضوع دوم هم باید اینو بگیم که باز حرف این آقا حرف درستیه. شناخت در حالت کلی نسبیه، اگرچه در حالتهایی هم این شناخت مطلق میشه. اما مسالهای که وجود داره اینه که درسته که شناخت نسبیه و ممکنه کامل و مطلق نشه، اما این بدان معنی نیست که شناخت ما "اشتباه"ه. بهعبارتی نسبی بودن شناخت رو نمیشه مترادف اشتباه بودن اون در نظر گرفت.
- در نهایت برای جمع بندی دسته اول باید بگیم که نتیجه گرفتیم حقیقت مطلقه و شناخت نسبی. این شناخت نسبی باید اصلاح و کامل بشه تا بتونه به حقیقت برسه؛ ولو این که نتونه تمام حقیقت رو فرا بگیره. پس میتونیم اینو بگیم که شناخت حقیقت ممکنه اما گاهی به طور نسبی و گاهی به طور مطلق و کامل. در هر دو حالت، "درست" بودن این شناخت حداکثر اهمیت رو داره ؛حتی اگه خیلی خیلی کامل هم نباشه!
+ حدود یک ماهی بود که وبلاگم هک شده بود. خدا رو شکر از اون حالت خارج شد و از این به بعد کما فی السابق آماده خدمترسانیه! با تشکر از مدیریت محترم بلاگ اسکای.
پیرهون، شکاک یونانی، در حدود سیصد سال قبل از میلاد مسیح میزیسته است و میتوان او را از چهرههای برجسته و بهنوعی بنیانگذار "ندانم گرایی" دانست. همانطور که گفتیم افکار و نظرات او را در سه بخش عمده میتوان طبقهبندی کرد. بخش اول را که مربوط به رابطهی بین ذهن و عین بود، بررسی کردیم و دیدیم که بین ذهن و عین، درون و بیرون، ارتباط وجود دارد.
بخش دوم سخنان پیرهون مربوط به بحث خطا در مسیر شناخت است.
پیرهون میگوید ابزارهای شناخت انسان، یکی حس است و یکی عقل. حس خطا میکند. عقل هم دچار خطا میشود؛ بنابراین نه حس و نه عقل قابلاعتماد نیستند؛ بنابراین با تکیه بر هیچکدام از آنها نمیتوان به شناخت و علم دست پیدا کرد.
در اینجا خوب است دستهبندی دیگری (افزون بر دستهبندیهای پست اول شکاکان) برای شکاکیت و شکاکان صورت بدهیم.
شکاکیت را میتوان ازنقطهنظری به سه دسته تقسیم کرد:
الف) شکاکیت از راه استدلال (شکاکیت استدلالی)
ب) شکاکیت از راه استفهام (شکاکیت سؤالی)
ج) شکاکیت از راه طرز تلقی (شکاکیت مزاجی)
الف) شکاکیت استدلالی
شکاک استدلالی، شکاکی است که برای شک خود استدلال میآورد. او برای اثبات شک خود دلیلهایی میآورد و درنهایت از طریق این دلیلها به ناممکن بودن شناخت و لزوم شک گرایی رأی میدهد.
ب) شکاکیت سؤالی
این شکاک، بهتنهایی و بهخودیخود نظری ندارد. بلکه کار او طرح سؤال و شک در نظریات دیگران است. به عبارتی این شکاک با رد استدلالهای دیگران میخواهد درنهایت به ناممکن بودن شناخت برسد. مثلاً فردی استدلال "الف" را میآورد و شکاک آن را رد میکند. فرد استدلال "الف" را به استدلال "ب" تصحیح میکند و شکاک دوباره آن را نیز رد میکند و این فرایند تا جایی ادامه مییابد که فرد دلیل دیگری نداشته باشد و مجبور شود به ناممکن بودن شناخت اعتراف کند.
بدیهی ست که این دستهی شکاکان را نمیتوان بهطور مستقل مطالعه کرد. چراکه وجود آنها بسته به وجود "استدلال کنندهها" است.
ج) شکاکیت مزاجی
این نوع شکاکیت را میتوان بهنوعی وسواس و مشکل روانی دانست. شکاک مزاجی برای شک خود نه دلیل میآورد و نه از استدلال دیگران ایراد میگیرد. بلکه او "مزاجاً" شکاک است و معتقد است افراد قائل به شناخت بدون دلایل کافی به شناخت رسیدهاند. او نگاهی بسیار سخت گیرانه و جزمی به مسئلهی شناخت دارد و شک جزئی از شخصیت او شده است.
افلاطون میان "باور" و "شناخت" تفاوت قائل میشود. توجه به این نظر افلاطون میتواند بسیار رهنمون باشد."باور" درجهای بهمراتب ضعیفتر از "شناخت" دارد. باورها ازآنجاییکه پایهی محکمی ندارند، شک پذیرند و اصلاً شک در باورها بهطور مقطعی حتی میتواند مفید باشد؛ اما شناخت مبتنی بر اصول محکمی ست و بهراحتی شک در آن نفوذ نمیکند شکاک مزاجی باید توجه داشته باشد که اگرچه در باورها میتوان شک کرد اما شناختهایی محکم وجود دارند که در آنها نمیتوان بهراحتی شک کرد.
در مطلب بعدی بیشتر به گسترهی نفوذ شک خواهیم پرداخت.
با توجه به دستهبندی بالا، پیرهون را میتوان سوفیستی (سوفیست در مقابل فیلسوف قرار دارد) دانست که در دستهی اول جای میگیرد. پیرهون شکاکی ست مطلقگرا و استدلالی. پاسخ اندیشمندان تاریخ به این شکاکان بسیار جالب است. آنها از شکاک میپرسند تو که در همهچیز شک داری آیا در شک خودت هم شک داری؟ به عبارتی آیا مطمئنی که شک داری یا خیر؟ اگر شکاک بگوید خیر؛ در هر چیز شک داشته باشم، در شک خودم دیگر شک ندارم؛ آنگاه لاجرم شکاک حکم نقض نظر خود را صادر کرده است. چراکه همین "نظر قطعی دادن" ناقض نتیجهگیری او مبنی بر ناممکن بودن شناخت و رسیدن به حقیقت است؛ و حال اگر شکاک بگوید در شک خودم هم شک دارم، باید گفت که او به مغلطه و بیماری دچار است! چنین استدلالی را در کلام ابوعلی سینا میبینیم.
به قول آیتالله مصباح یزدی "شکاکیت با طرح استدلال، مدعای خود را مبتنی بر شکاکیت مطلق نقض کرده و به تعبیری شکاکیت، خود گرفتار انتحار به دست خویش است.".
پیرهون در یکی از دلایل خود در رد امکان شناخت به "خطاهای شناخت" اشاره میکند و از طریق مطرح کردن "خطاپذیری شناخت" به "ناممکن بودن شناخت" میرسد. حال با توجه به مجموع گفتههای بالا باید از پیرهون پرسید آیا مطمئنی که حس و عقلت در مواردی دچار خطا شدهاند؟ مثلاً آیا مطمئنی که رنگ حقیقی جسمی را در شرایطی اشتباه تشخیص دادهای؟ مسلماً او پاسخ خواهد داد که بله. وجود خطا را انکار نمیکنم و میدانم که اشتباه کردهام؛ و بدین گونه بدون درنگ خواهیم گفت که تو حکم به حقیقتی کردهای (اینکه اشتباه کردهام)؛ بنابراین نظر تو مبنی بر ناممکن بودن شناخت، رد میشود.
با کمی دقت متوجه خواهیم شد که اساساً خطا بهتنهایی وجود ندارد. بلکه در صورت وجود حقیقت و یقین است که خطا هم پدید میآید. تا زمانی که حقیقتی وجود نداشته باشد، خطا هم وجود نخواهد داشت. چراکه خطا به معنای اشتباه در نمود حقیقت و درک آن میباشد و مسلم است که بدون وجود حقیقت، خطایی هم وجود نخواهد داشت.
پیرهون و شکاکان همفکر او، با طرح استدلال خطاپذیری شناخت و ناممکن بودن رسیدن به حقیقت (شناخت)، ناخودآگاه به حقایقی اعتراف کردهاند و در پس گفتههای آنها میتوان یقینشان به مواردی را پیدا کرد. یقین به وجود خطا در حس و عقل؛ یقین به واقعیت خارجی و نپذیرفتن معرفت منطبق بر آن؛ یقین به صور ذهنی؛ یقین به وجود خطاکننده و مواردی از این قبیل؛ و همهی این یقینها تیری ست بر پیکرهای خود آنها.
به قولی در یک مثال خلاصه و کوتاه میتوان گفت شکاک استدلالی کسی است که میگوید چیزی نمیشنوم؛ و هنگامیکه از او میپرسیم مطمئنی چیزی نمیشنوی؛ میگوید آری چیزی نمیشنوم!
سخن شکاکانی نظیر پیرهون دربارهی وجود خطا، قابلانکار نیست؛ اما مشکل آنجا پدید میآید که آنها میخواهند از "وجود خطا"،"ناممکن بودن شناخت" را نتیجه بگیرند و به عبارتی وجود خطا و اشتباه در "بعضی ادراکات" را به "کل ادراکات" تعمیم دهند. همانطور که بارها اشاره شد، با معیاری به نام "منطق" میتوان ادراکات درست را از خطا تشخیص داد. همچنین با استفاده از ابزارهایی چون خرد جمعی و نیز با افزودن دقت بیشتر به ابزارهای شناخت، میتوان به شناخت قطعی و مسلم نزدیک شد.
در پست بعدی شکاکان، مطالبی تکمیلکننده در این بحث خواهیم داشت و بیشتر به دامنه و گسترهی شک گرایی خواهیم پرداخت.
+ برای تهیهی مطلب بالا علاوه بر منابع قبلی، از کتاب "آموزش فلسفه" نوشتهی آیتالله مصباح یزدی و همچنین سایت "پژوهشکدهی باقرالعلوم" کمک گرفتهام.
مسئلهی شناخت، مسئلهای ست که باید قبل از ایجاد هر بنیان فکری موردتوجه قرار گیرد. نظرات مختلف دربارهی «امکان شناخت» و «راههای شناخت» به مذهبها و مسلکهای مختلف منجر میشود. بنابراین توجه به آن، ضرورتی اجتنابناپذیر است.
همانطور که چندین بار اشاره شد، چهار دستهی فکری عمده دربارهی این مسئله وجود دارد. دستهی اول کسانی هستند که شناخت را اساساً غیرممکن میدانند. سوفسطائیان یونان باستان منجمله پروتاگوراس و آنسیدموس در این دسته قرار میگیرند.
دستهی دوم شامل شکاکان و ندانم گرایان است که میتوان آنها را بهنوعی جزئی از همان دستهی اول دانست. پیرهون، دنی دیدرو، اسپنسر و راسل چهرههای شاخص این تفکر میباشند.
دستهی سوم فلاسفهی عملی هستند که صرفاً عمل و کار را، بدون توجه به مسئلهی شناخت، اصل میدانند. ویلیام جیمز و جان دیویی از معروفترین افراد این گروه فکری میباشند.
و درنهایت دستهی چهارم، کسانی هستند که شناخت را ممکن و حائز اهمیت میدانند. که البته خود به دستههای جزئیتری تقسیم میشوند. بزرگترین فلاسفهی تاریخ در این دسته قرار میگیرند. ارسطو، افلاطون، دیوید هیوم، دکارت، فلاسفهی اسلامی، کانت، مارکس، هگل و بسیاری دیگر از بزرگان اندیشه این گروه را تشکیل میدهند.
ما تاکنون دستهی اول را بهطور کامل و دستهی دوم را تا حدودی بررسی کردهایم.
دستهی اول، یعنی سوفسطائیان بر این باورند که چون انسان نمیتواند به شناخت پدیدهها برسد بنابراین نباید خود را درگیر شناختن و حقیقتیابی پدیدههای اطرافش بکند. چراکه آن تلاشی ست بیهوده و ناکام. آنها در بیان علت ناممکن بودن شناخت، دلایلی چون نسبی بودن حقیقت و نسبی بودن شناخت و وجود خطا در مسیر شناخت را عنوان میکنند. که ما در بخش سوفسطائیان نظرات آنها را بهتفصیل بررسی کردیم و دیدیم که حقیقت امری ست مطلق و شناخت ما و شرایط مکانی و زمانی روی آن بیتأثیر است. حالآنکه شناخت امری ست نسبی. اما در هر حال از "نسبی بودن" شناخت، نمیتوان "ناممکن بودن" یا "نادرست" بودن آن را نتیجه گرفت. اگر پروسهی شناخت در مسیری درست و با حداقل خطا صورت گیرد، میتواند به حقیقت مطلق برسد.
دستهی دوم را میتوان بهنوعی فرقهای از همان دستهی اول دانست. شکاکان و ندانم گرایان تا حدودی مطلقیت سوفسطائیان را به کنار گذاشتهاند و با دیدی شکاکانه و غیرقطعی روی آوردهاند. شاید بتوان مؤسس این فرقه را پیرهون یونانی دانست. سقراط، افلاطون و ارسطو فیلسوفانی بودند که در مقابل سوفسطائیها و شکاکان ایستادند و جوابهایی محکم به آنها دادند و به همین خاطر تا صدها سال شک گرایی را از متن جامعه زدودند؛ اما در حدود پانصد سال قبل و در قرن شانزدهم میلادی با ظهور شک گرایان جدید، این تفکر دوباره جان گرفت و هماکنون نیز در دنیای امروز، تفکری نسبتاً پرطرفدار است.
با بررسی سخنان پیرهون میفهمیم که اساس نظرات او، سه بخش دارد. یک؛ نبود رابطه میان ذهن و عین، درون و بیرون و نیز نسبی بودن ادراکات و نبود قدرت تشخیص صحت آنها. دو؛ خطاپذیریهای مسیر شناخت و سه؛ نتیجه و بازخورد بیرونی و عملی حاصل از شک گرایی.
قسمت اول حرف پیرهون را اینگونه جواب دادیم که ذهن و عین در ارتباط با یکدیگرند و علم اساساً به معلوم و کشف به مکشوف تعلق میگیرد. خوب است اکنون دوباره سؤال پست قبل را تکرار کنیم که آیا میشود در ذهن چیزی ساخت، بدون آنکه از عالم بیرون کمک گرفت؟
دربارهی نسبی بودن ادراکات و نبود قدرت تشخیص صحت آنها نیز گفتیم که نسبی بودن همارز با نادرست بودن نبوده و با معیارهایی نظیر «منطق» میتوان صحت ادراکات را بررسی کرد.
بخش بعدی نظرات پیرهون یونانی مربوط میشود به خطاهای مسیر شناخت که در مطلب بعدی به آن خواهیم پرداخت.
پیرهون Pyrrho
۳۲۰ سال قبل از میلاد مسیح/یونانی
شکاکان و ندانم گرایان که دستهی دوم از چهار دستهی معرفت شناسان بهحساب میآیند دو دوره حیات تاریخی داشتهاند. دوره اول حیات آنها مربوط میشود به یونان باستان و معاصر با سوفسطائیها. در این دوره فلاسفهی یونانی قائل به شناخت چون سقراط و ارسطو و افلاطون جوابهای محکمی به این شکاکان میدهند و تا صدها سال سکوت و خاموشی را بر آنها تحمیل میکنند. این خاموشی ادامه مییابد تا حدود پانصد سال قبل و در قرن شانزدهم میلادی.
ما در این مجموعه پستها ابتدا شکاکان یونان باستان را بررسی میکنیم و سپس شکاکان جدیدتر شرقی و غربی را.
پیرهون را از بنیانگذاران اصلی شکاکیت میدانند. این شکاک یونانی نظراتی دارد که آنها را در سه بخش بررسی میکنیم.
در بخش اول به بررسی این حرف پیرهون میپردازیم که علم و ادراک ما نسبت به واقعیات و هستندهها الزاماً اثباتکنندهی آنها نیست چراکه علم و ادراک ما نسبت به آنها صرفاً مفاهیمی ست که در ذهن ما پدید آمده و لزومی ندارد که در خارج ذهن نیز وجود داشته باشد.
بخش دوم سخنان پیرهون که بررسیاش میکنیم، مربوط به سخنان او دربارهی خطاپذیریهای حس و عقل و ابزار شناخت است که بنا به گفتهی این شکاک، منجر به رد اطمینان نسبت به شناخت حقیقی میشود.
و قسمت آخر نیز مربوط به بازخورد عملی تفکر پیرهون است که بنا به گفتهی او، افکار ندانم گرایانه به یک آرامش منتهی میشوند.
بخش اول
پیرهون، شکاکی بود که اساساً دانش را نفی میکرد. او میگفت:
به دلیل وزن برابر برهانها، امکانپذیر نیست تا فرد، هستنده های حقیقی را بهصورت جزمی (دگماتیک) تبیین نماید. بلکه باید اعتراف کند که هستندهی بهطور فینفسه، برای او نا شناختنی است؛ بنابراین تمام چیزهایی که میشناسیم، خود اشیاء نیستند بلکه صرفاً وضعیتهای خود ما هستند و به دلیل نسبی بودن دریافتهای حسی و تفکرات ما و بیاعتبار بودن سنجیدارهای آنها، برای محسوسات و فهم ما ناممکن است که تشخیص دهد کدام شناخت با واقعیات منطبق است و کدام نه. پس اعتمادی به شناخت ما وجود ندارد و باید معتقد شد که شناخت واقعیت یک امر انسانی نیست و شاید امری از آن خدایان باشد.
این بخش سخنان پیرهون خود سه محور اصلی دارد:
الف) عدم توانایی تشخیص صحت برهانها و ادراکات
ب) نبود رابطه بین ذهن و عین
ج) نسبی بودن ادراکات
الف) عدم توانایی تشخیص صحت برهانها و ادراکات
پیرهون میگوید برهانهای مختلف وزنهای برابر دارند و برای یک فرد ممکن نیست که بتواند معیاری داشته باشد تا بدان وسیله ادراکات اشتباهش را از ادراکات درستش تمییز دهد. درحالیکه ما میدانیم اساساً علم «منطق» برای همین منظور توسط ارسطو به وجود آمده و هدف آن جداسازی ادراکات موهومی و اعتباری از ادراکات حقیقی است. البته بعدها منطق دیگری در کنار منطق ارسطویی به وجود آمد به نام منطق بیکنی که آن نیز هدفش همین ایجاد تمایز میان ادراکات درست و اشتباه بود. بههرحال حرف اصلی ما این است که معیارهایی برای نمره دادن به ادراکات وجود دارد که البته توضیح بیشتر درباره آنها به مطلبی جداگانه احتیاج دارد.
ب) نبود رابطه بین ذهن و عین
پیرهون و سایر شکاکان و سوفسطائیان و ایدئالیستها بر این باورند که علم ما نسبت به خارج صرفاً مفهومی ذهنی ست؛ یعنی انسان با جستوجو در عالم واقع و طبیعت تنها به «علم» خود میافزاید و دلیلی ندارد که این علم و معرفت، معرف نفس واقعیات باشد. به بیان سادهتر، آنچه ما دربارهی اشیا و پدیدههای اطرافمان درک میکنیم، تنها «درک» ماست و نه «حقیقت» آن اشیاء و پدیدهها؛ یعنی ما هر چه بیشتر به سراغ شناخت برویم، تنها به علم خود افزودهایم و هم چنان نتوانستهایم به حقیقت خارج برسیم.
در پاسخ به این شبهه که علم ما با خارج ارتباطی ندارد میتوان گفت که از خاصیتهای لاینفک علم، خاصیت کاشفیت آن است. به این معنا که مهمترین خاصیت علم، قدرت کشف آن است و بدیهی است که «کشف» بدون «امر مکشوف» معنایی ندارد؛ یعنی حتماً باید مکشوفی (واقعیتی) وجود داشته باشد تا علم آن را کشف کند. کشف بهطور مستقل و مجرد موجودیت ندارد و حتماً به ازای یک مکشوف شکل میگیرد.
اگر به علم خود نگاهی بیندازیم متوجه خواهیم شد که تمام علم ما بهواسطهی برخورد با خارج و کشف یک سری واقعیات شکلگرفته. ما در ادراکات خود چیزی را درنمییابیم که درواقع موجود نباشد و صرفاً یک پدیدهی ذهنی باشد. مثلاً هنگامیکه ما به علم خود رجوع میکنیم میبینیم که مولکول آب از دو عنصر هیدروژن و اکسیژن تشکیل شده. مسلّم است که این علم ما درواقع هم وجود دارد و یک تصور صرفاً ذهنی نیست.
حتی ادراکات ما نسبت به وهمیاتی چون سیمرغ و شانس و از این قبیل مفاهیم نیز بهواسطهی ارتباط ذهن و عین شکل گرفته. اگر ما در ذهن خود تصوری داشته باشیم مبنی بر اینکه «آتش موجب خنکی میشود» درواقع ما هم از «آتش» و هم از «خنک شدن» با توجه به برداشتهایمان از خارج، مفاهیمی در ذهن ساختهایم؛ اما حال اینکه نتیجهگیریمان از رابطهی بین این دو درست است یا غلط بحث جداگانه ایست.
ج) نسبی بودن ادراکات
از موضوعاتی ست که ما در مطالب قبل هم به آن اشاره کرده بودیم. همانطور که پیرهون میگوید غالب شناختهای ما نسبی هستند؛ یعنی در رابطه با سایر پدیدهها شکل میگیرند.
ما این حرف را قبول داریم منتها نتیجهگیریای که از آن میشود را خیر. شکاکان و سوفسطائیان از این نسبی بودن ادراکات، به نادرستی ادراکات و ناتوانایی در شناخت میرسند؛ که باید گفت نسبی بودن، همارز با نادرست بودن یا ناتوان بودن نیست. چهبسا نسبیاتی که درست و حقیقیاند. ما بوی عطر را بهطور نسبی و از طریق جابجاییشان توسط مولکولهای هوا و برانگیخته شدن سلولهای شامه و انتقال پیامهایی از اعصاب به مغز درک میکنیم؛ اما آیا این واسطه و نسبیت دلیل به را آن است که بوی عطر واقعیت و حقیقت ندارد؟ اشتباه نشود. ما نمیگوییم که تصور همه افراد در هر شرایطی از این بوی عطر یکسان است. خیر؛ که البته این به دلیل خطاهای انسانی و محیطی ست؛ اما بههرحال آنچه مسلم است، این است که با حذف عوامل خطا زا به این حقیقت پی خواهیم برد که بوی عطر حقیقتی ست که اگرچه نسبی درک شده اما واقعیت دارد و حقیقی است.
در پستهای بعدی به دو بخش دیگر سخنان پیرهون خواهیم پرداخت.
+ میتونید چیزی رو تو ذهنتون بسازید بدون اینکه از عالم واقع کمکی بگیرید؟
++ ببخشید پست طولانی شد. چارهای نبود. به نظرم اگر خواستید و حوصله داشتید بخونیدش، اون رو تو چند قسمت بخونید...
++ شکل و ظاهر و ترتیب وبلاگ و مطالبش با مرورگرهای مختلف عوض میشه. آگه نامرتب میبینید من معذرتخواهی میکنم!
در طول تاریخ چهار دستهی عمدهی فکری در رابطه با مسئلهی «شناخت» وجود داشته است؛ که ما دستهی اول یعنی منکران امکان شناخت و بهاصطلاح سوفِسْطائیان را بررسی کردیم.
حال در این مجموعه پستها قصد داریم به دستهی دوم یعنی ندانمگرایان بپردازیم که بسیاری، آنها را به دلیل اشتراکات فراوان با سوفسطائیها، فرقه و زیرمجموعهای از دستهی اول میدانند، اما ما به دلیل گستردگیها و اختلافات، آنها را دستهی دوم مینامیم و چهرههای مطرح این فرقه را بررسی میکنیم.
پیرهو، کارنئادس، ابوالعلاء معری، خیام نیشابوری، دنی دیدرو و برتراند راسل افرادی هستند که نظرات آنها را بررسی میکنیم.
حال در این قسمت، به کلیاتی از ندانمگرایی یا بهعبارتدیگر «لاادریگری» میپردازیم.
برای شک و شک گرایان دستهبندیهای مختلفی را صورت دادهاند.
علامه جعفری، شک را به سه دسته تقسیم میکند:
۱. شک قانونی
۲. شک بیماری
۳. شک حرفهای
۱. شک قانونی: این شکها، شکهایی هستند که بهمنزلهی پلی برای رسیدن به حقیقت و تصفیهکنندهی باورها عمل میکنند. خوب است هرکس در مقطعی از زندگی به باورهای خود شک کند و بدون درنگ به دنبال رفع آنها برود؛ چراکه اگر شک بدون جواب و ایستا باقی بماند احتمالاً به دو قسم دیگر شک تبدیل میشود.
۲. شک بیماری: این نوع شک همچون خورهای روح فرد را آرم آرام میخورد و او را به تدریجاً فلج میکند. این شک اساساً «توان» رویارویی با حقیقت و جستجوی آن را گرفته و انسان را بهتدریج و از درون پوک و ترسو میکند. پس باید توجه داشت که در صورت دچار شدن به این نوع شکها، باید هرچه سریعتر در جهت رفع آنها اقدام کرد.
۳. شک حرفهای: این شک در افرادی بروز میکند که اساساً به شک خود میبالند و شک را مذهب و مرام خود میدانند. آنان برخلاف شکاکان قانونی (دسته اول)، شک را نه وسیلهای برای رسیدن به هدف و حقیقت، که خود هدف میدانند. لاادریون و ندانمگرایان و فیلسوفانی از این قسم در این گروه قرار میگیرند.
دستهبندی دیگری که برای شکاکان وجود دارد، آنها رو به دو دستهی شکاکان قوی و شکاکان ضعیف تقسیم میکند.
دستهی اول یعنی شکاکان قوی کسانی هستند که به شک خود اذعان دارند و درنتیجه از این شک، به انکار شناخت رسیدهاند. به عبارتی این دسته با سوفسطائیان پیوند خوردهاند؛ اما دستهی دوم یعنی شکاکان ضعیف، کسانی هستند که حتی در شک خود نیز شک دارند و میگویند ممکن است در آینده و در شرایطی، ازنظر خود برگردند.
لازم به ذکر است دلیل اصلی انحطاط فلسفهی مترقی و پربار یونان باستان و ضعف آن در دورههای بعدی را همین افکار شک گرایانهی لاادریون دانستهاند که امکان حرکت را از آنها گرفته و فلجشان ساخته است. چراکه شک دائم، خود بزرگترین مانع حرکت و مسبب ناامیدی ست.
نکتهی دیگری که باید به آن توجه داشت آن است که نمیتوان بهطور مطلق و در یک چارچوب و حصار، افکار لاادریون را بررسی کرد. چراکه نظرات و افکار آنها غالباً از جواب به استدلالات فلاسفهی سایر دستهها به وجود آمده؛ بنابراین بدون بررسی نظرات فلاسفهی قائل به امکان شناخت، نمیتوان تمام نظرات و افکار ندانمگرایان را بررسی کرد.
حال با این پیشزمینه، در پست بعدی به افکار نخستین ندانمگرا، یعنی پیرهو میپردازیم.
اولین قدم برای رسیدن به حقیقت و درستی، پرداختن به اصل مسئلهی شناخت میباشد. در وهلهی اول و قبل از هر اقدامی باید امکان شناخت و راه شناخت را یافت. در طول تاریخ چهار دستهی عمدهی فکری در این باره وجود داشته است که ما در طی چهار پست اخیر، دستهی اول را، یعنی منکران امکان درک و شناخت و یا به اصطلاح سوفسطائیان، بررسی کردیم. بزرگترین و شاید نخستین متفکر این دسته، سوفسطائی معروفی به نام پروتاگوراس است که صحبتهایی درباره شناخت و حقیقت کرده.
عمدهی حرفهای پروتاگوراس دو چیز است: ۱. کوتاهی عمر بشر و مبهم بودن مسئلهی خدایان. ۲. نسبی بودن حقیقت.
در جواب قسمت اول گفتیم که اگر یک فرد تنها با اتکا به ابزار شناختی خویش به دنبال حقیقت برود، ممکن است تمام حقیقت را بهدرستی درک نکند؛ بنابراین باید از ابزارهای کمکی چون خرد جمعی بهره ببرد.
اما قسمت دوم درباره عدم مطلقیت حقیقت. ابتدا بهتر است تعریف مختصری از «حقیقت» و وجه تمایز آن با «واقعیت» داشته باشیم. حقیقت، واقعیتی است که برحق و درست باشد. به عبارتی هر حقیقتی، الزاماً واقعیتی هم هست اما هر واقعیتی حقیقت نیست؛ که برای روشن شدن این مطلب میتوان مثال آینهی مقعر و یا خواب دیدن را ذکر کرد.
اشاره شد که حقیقت فارغ از فکر و ارادهی انسان موجودیت دارد. به عبارتی حقیقت به شناخت انسان و درک او بستگی نداشته و مستقلاً موجودیت دارد؛ بنابراین نمیتوان آن را نسبی دانست.
فیلسوف سوفسطائی دیگر، گرگیاس نام دارد که بنیانگذار فرقه عنادیه میباشد. این فیلسوف بسیار تندتر از دیگر فیلسوفان همردیف خود پیش رفته و بهکلی منکر «وجود» شده است. همانطور که قبلاً هم گفتیم، به خاطر بیاساسی و مغلطه گفتههای این فیلسوف، به آنها نمیپردازیم.
دیگر فیلسوف سوفسطائیِ بنام یونان باستان، آرکسیلائوس نام دارد. او میگوید ازآنجاییکه ما معیاری برای تمایز دادن میان دانا و نادان نداریم پس نمیتوانیم بگوییم حرف «الف» درست است یا حرف «ب» ؛ بنابراین نمیتوانیم به حرف درست و یا به عبارتی به «حقیقت» برسیم.
در جواب آرکسیلائوس باید گفت که برای تشخیص درستی یا نادرستی یک سخن نباید به گویندهی سخن توجه کرد؛ بلکه باید خود گفته را نقد و بررسی کرد. چهبسا حرف درستی از زبان یک نادان گفته شود و یا بالعکس؛ و درنهایت جواب مکمل به این فیلسوف آن است که درست است برای نادانی و دانایی معیاری وجود ندارد، اما برای درستی یا نادرستی گفتهها، معیارهایی هست.
آخرین فیلسوف سوفسطائی که به آن پرداختیم، آنسیدموس بود. آنسیدموس در رد امکان شناخت دلایلی آورده است که بهطورکلی به دو مفهوم اشاره میکنند. یک، وجود خطا در مسیر شناخت. دو، نسبی بودن شناخت؛ که درنهایت این فیلسوف با اتکا به این سخنان و بابیان دشواری راه شناخت، به این نتیجه رسیده است که نمیتوان به شناخت قطعی رسید.
در جواب خطاپذیری مسیر شناخت باید گفت که این حقیقت را نمیتوان انکار کرد که وجود خطاها، ما را در رسیدن به شناخت مسلّم، با مشکل روبرو میکنند اما میتوان با استفاده از ابزارهای پیشرفته شناختی چون ابزارهای انسانی چون مشورت و خرد جمعی و یا ابزارهای علمی و آزمایشگاهی و یا ابزارهای فلسفی و منطقی، نقش این خطاها را کمتر کرد.
در اینجا خوب است به این مطلب اشاره کنیم که یک موضوع ممکن است بهقدری پیچیده و عظیم باشد که اگرچه ازلحاظ تئوری بتوان آن را شناخت، اما در عمل نتوان آن را درک کرد. برای این قسمت میتوان شناخت ذات خدا را مثال زد.شاید بهطور تئوریک و در حالت نظری بتوان گفت که شناخت هر پدیدهای «ممکن» است، منجمله شناخت ذات پروردگار؛ اما در عمل میبینیم موضوعی بهقدری گسترده و پیچیده است که عملاً نمیتوان به حقیقت آن رسید. احتمالاً این موضوعی است که آنسیدموس به آن اشاره داشته. البته باید توجه داشت که با نگاه دقیقتر خواهیم فهمید که موضوعات اندکی هستند که ما نمیتوانیم با ابزارهای شناختی قوی خود به حقیقت آنها برسیم.
اما موضوع دیگر نسبی بودن شناخت است که بهوضوح در گفتههای این فیلسوف سوفسطائی مشهود هست. همانطور گه گفتیم، نسبی بودن شناخت را قبول داریم. شناخت در حالت کلی برخلاف حقیقت، امری ست نسبی. به عبارتی شناخت ما نسبت به چیزهای دیگری به دست میآید؛ که البته باید گفت شناخت همیشه هم نسبی نیست. در بعضی مسائل بدیهی مثل «بودنمان» این شناخت و درک، به یک شناخت مطلق بدل میشود. ما با هیچ واسطهای به این حقیقتِ «بودن» ایمانداریم. پس شناخت دراینباره مطلق است؛ اما در حالت کلی باید گفت که شناخت نسبی است. اشتباهی که آنسیدموس در این قسمت کرده آن است که «نسبی بودن» را همارز «اشتباه بودن» گرفته. دلیلی ندارد اگر شناخت ما نسبی است بگوییم پس اشتباه کردهایم.
بنابراین در آخر این مجموعه پستهای اخیر، به این نتیجه میرسیم که:
بهجز موارد بسیار معدود که پیچیدگی و گستردگی بینهایتی دارند، شناخت سایر پدیدهها و حقایق غیرممکن نیست.
ابتدای نوشته عرض کنم چون فاصله نسبتاً زیادی با پست قبلی که دربارهی سوفسطائی معروفی به نام آنسیدموس بود، ایجاد شد، اول خلاصهای از اون پست رو میگم و بعد دلایل دیگهی آنسیدموس رو بررسی میکنم.
آنسیدموس فیلسوف سوفسطائی یونانی قبل از میلاد در ادامه سوفسطائیهای قبلی و در بحث «ممکن نبودن شناخت» چند دلیل میآورد که آنها را به تفکیک بررسی میکنیم. دلیل اول او برای رد امکان شناخت پدیدههای مختلف آن بود که حیوانات مختلف نسبت به یک پدیده واحد، ادراکات مختلفی دارند. این دلیل آنسیدموس را اینگونه جواب دادیم که علت تفاوتهای شناختی در حیوانات، به امکانات و ابزارهای شناخت آنها بر میگردد. ضعف ابزارهای شناخت در یک موجود منجر به ایجاد درکی ناقص میشود که البته راه حل این مشکل مشارکت و استفاده از خرد جمعی میباشد. بدین ترتیب که اگر فردی به علت نقص ابزار شناختیاش درک کاملی از حقیقت ندارد میتواند با استفاده از ابزارهای کمکی این مشکل را حل کند.
دلیل دوم آنسیدموس در رد «شناخت» ، ایجاد تناقضات برای فرد بود. گفتیم که تناقض ریشه در خطا دارد. با رفع خطاها و دقیقتر کردن ابزار شناخت میتوان به شناخت اصیل رسید.
دلیل سوم و چهارم او هم به تأثیرگذاری شرایط محیطی در نوع ادراکات مربوط میشد که اشاره کردیم این دلایل هم مانند دلیل دوم به خطاهای مسیر شناخت اشاره میکنند و بنابراین جواب به این دلایل مانند قبل، همان رفع خطایاست.
۵. اشیاء تنها بهطور غیرمستقیم و از طریق رسانهی هوا، رطوبت و غیره شناخته میشوند.
اشیاء بهطور غیرمستقیم شناخته میشوند. کاملاً درست است؛ اما از این غیرمستقیم بودن چه چیزی را میتوان نتیجه گرفت؟ آیا «غیرمستقیم» با «غیر درست» همارز است؟
بهطور مثال یک عطر را میتوان از روی بوی آنکه بهطور غیرمستقیم و از طریق رسانهی هوا به مشام میرسد، شناخت؛ اما آیا شناخت غیرمستقیم که به وساطت رسانندگی هوا صورت گرفته دلیلی ست بر غیر درست بودن شناخت ما از بوی عطر؟ مسلماً اگر این عوامل غیرمستقیم، از خطاها زدوده شوند و با معیارهایی صحتشان تأیید شود، آنگاه با اطمینان میتوان گفت که حقیقتِ مطلق که همان بوی خالص عطر است، به طرز صحیح و مطلقی شناخته شده است، ولو اینکه این شناخت باواسطه و مرحلهای صورت گرفته باشد.
۶. این اشیاء در یک وضعیت تغییر دائمی در رنگ، دما، اندازه و حرکت قرار دارند.
حقایق میتوانند هم ثابت باشند و هم متغیر. بهطور مثال حقیقت روشنایی بخشی نور، یک حقیقت ثابت است. حقیقت نور هیچگاه نمیتواند تاریکی بخش باشد.
حقایقی هم هستند که متغیرند. از حقایق متغیر میتوان به شرایط جوی یک محیط اشاره کرد. ممکن است در لحظهی اول آسمان ابری باشد. در این لحظه حقیقت، ابری بودن آسمان است؛ و در لحظهی دوم آسمان آفتابی باشد؛ بنابراین در لحظهی دوم حقیقت آفتابی بودن آسمان است.
هردو حقیقتاند. چراکه منطبق بر واقعاند.
برای اشیاء متغیر نیز میتوان همین دید را داشت. اگر جسمی در لحظهی اول دمای ۲۰ درجه سانتیگراد را دارد، شناخت حقیقی ما که منطبق بر واقعگرایی و رئالیسم است دمای ۲۰ درجه را تأیید میکند؛ و اگر در لحظهی دوم جسم دمای ۳۰ درجه را داشته باشد، شناخت ما ۳۰ درجه را تأیید مینماید؛ و این دو تناقضی باهم ندارند.
اگر در لحظه اول، جسم وضعیت «الف» را داشته باشد، «الف» را حقیقت فرض میکنیم و اگر در لحظه دوم وضعیت «ب» را داشته باشد، حقیقت «ب» را درک میکنیم. این دو منافاتی باهم ندارند. این تغییرات تنها میتواند شناخت ما را اندکی به تأخیر و زحمت بیندازد. ولی در اصل مسئلهی شناخت خللی ایجاد نمیکند.
۷. همهی ادراکات نسبی هستند و در کنار هم شکل و ارتباط میگیرند.
این موضوع که ادراکات نسبی هستند را قبول داریم؛ اما در این ادراکات نسبی، ادراکهایی هستند که به حقیقت مطلق رهنمون میشوند.
آیا این نسبی بودن اشکالی ایجاد میکند؟ ممکن است شناخت من از حقیقت «۲» با توجه به شناخت من از حقیقت «۱» شکل گرفته باشد؛ اما آیا این دلیلی بر آن است که شناخت من از حقیقت «۲» اصالت ندارد؟
مثلاً میگوییم حقیقت «۱» این است که «الف» و «ب» مساویاند و همچنین «ب» و «ج» نیز مساویاند. از این حقیقت، بهطور نسبی و بهواسطهی «۱» به این شناخت میرسیم که «الف» و «ج» هم مساویاند. این شناخت «۲» نسبت به شناخت «۱» حاصل شد؛ اما بههرحال شناختی ست اصیل و درست. شاید بتوان گفت که شناخت نسبی ما درنهایت به یک شناخت مطلق منتج شده است.
۸. برداشتهای ما، در صورت تکرار و تبدیل به فرهنگ، کمتر انتقادی را میپذیرند.
این اشکالی است که واقعاً باید بدان توجه کرد. مادامیکه صحت یک برداشت و شناخت با قطعیت ثابت نشود نباید آن را متعصبانه ثبات بخشید. باید تعصبات بیجا را کنار گذاشت و آزادفکر و واقعگرا بود. با زدودن تعصبات بیمورد، میتوان به رسیدن به شناختِ مطمئن و مسلّم، امیدوار بود.
۹. همهی افراد، با باورهای مختلف، تحت قوانین و شرایط اجتماعی مختلف بزرگ شدهاند.
پاسخ به این اشکال مشابه مورد قبل است. تعصبات را باید به کنار گذاشت. آزادفکر بود و در ضمن از خرد جمعی و مشورت و ابزارهای قوی شناختی و معرفتی بهرهی کافی و وافی برد. در این صورت رسیدن به حقیقت از راه شناخت قطعی، محتمل مینماید.
در آخر باید گفت که اکثر دلایلی که آنسیدموس آورده است، مربوط به خطاها و دشواریهای مسیر شناخت میشود که کاملاً هم بهحق و درست است؛ اما وجود این خطاها میتواند دلیلی باشد بر مشکل بودن رسیدن به شناخت حقیقی و نه ممکن نبودن شناخت.
باید توجه داشت که سختیهای مسیر شناخت نمیتواند اصل شناخت را مردود کند.
+ در پستهای بعدی جمعبندیای از سوفسطائیها خواهیم کرد؛ و بدین ترتیب کار دسته اول را تمامشده خواهیم دانست.
آنسیدموس Aenesidemus
۱۰۰ سال قبل از میلاد مسیح / یونانی
در ادامهی بررسی آراء و نظرات سوفسطائیان به آنسیدموس که یکی از سوفسطائیهای بنام یونان باستان است، میپردازیم.
آنسیدموس چندین دلیل برای اثبات ممکن نبودن شناخت میآورد که به ترتیب آنها را بررسی میکنیم.
۱. بروز حالتهای مختلف ادراک در حیوانات مختلف
بدیهی ست که چرا حیوانات مختلف ادراکات مختلف دارند. تفاوت در ابزارهای شناخت است که این تفاوتهای ادراکی را میسازد.
یک حیوان ممکن است به واسطه قدرت بینایی قویترش یک نوع شناخت پیدا کند و حیوان دیگر به واسطهی قدرت بویایی قویترش شناخت دیگری. هرکدام از این شناختها را باید توسط معیارهایی به نقد کشاند. همانطور که در قبل اشاره شد، حقیقت، مطلق بوده و فارغ از نوع شناختها موجود است. شناخت درست و حقیقی و مطلق، شناختی ست که به این حقیقت رهنمون شود. حال باید با سپردن این شناختها به معیارهایی، حقیقی بودن آنها را بررسی کرد. و در صورت لزوم آنها را رد و یا اصلاح کرد. مهم آن است که میتوان با زدن سنگ محکهایی در طول زمان به شناخت حقیقی رسید.
برای مثال حیوانی چون سگ را در نظر بگیرید. سگ قدرت بینایی ضعیفی دارد و بنابراین نمیتواند به تمام حقیقت برسد. اولین کاری که باید کرد آن است که با ابزارهای علمی و منطبق بر واقع و رئالیسم، قدرت بینایی این حیوان را آزمود. اگر متوجه شدیم که قدرت بینایی سگ ضعف دارد باید سعی کنیم این نقص را با الهام از قدرت بینایی حیوان قویتری چون عقاب برطرف نماییم. مهم آن است که قدرت ادراک رنگ و اندازه و ویژگیهای یک جسم «وجود دارد» . اما اگر در موجودی این قدرت ادراک ضعیف است، باید به دنبال تقویت آن رفت.
در آخر به طور خلاصه میتوان گفت که این ضعفهای شناختی اگرچه رسیدن به حقیقت را زمانبر و دشوار میکند، اما نمیتواند اصل شناخت را رد نماید.
۲. یک فرد، با دریافت اطلاعات و درک آنها، گاهی اوقات به تناقضاتی برمیخورد.
ما معتقد هستیم که حقیقت مطلق است. حقیقت در آنِ واحد و برای یک موجود واحد نمیتواند بیش از یکی باشد. تناقض همواره در کنار «خطا» موجودیت مییابد.
مثلا فردی در ابتدا میگوید "دیروز ظهر در خانه خوابیده بودم" ؛ و بعد از مدتی میگوید "دیروز ظهر برای برادرم هدیهای خریدم" . همانطور که مشخص است حرف دوم با حرف اول در تضاد و تناقض است. اما حال این تناقض از کجا نشأت می گیرد؟
آیا در آن واحد هر دو حقیقت میتوانند موجود باشند؟ حقیقتِ خواب بودن و حقیقت خرید کردن؟! مسلماً خیر. حقیقت ثابت است. فرد یا خرید میکرده و یا میخوابیده. حال اگر به بررسی عوامل خطا بپردازیم و این تناقض را ریشهیابی کنیم متوجه خواهیم شد که این فرد دیروز ظهر در خواب میدیده که برای برادرش هدیهای خریده!
این خطای خود شخص است که رویا و خواب را منطبق بر واقعیت دانسته. حقیقت مطلق، خواب بودن این فرد بوده. اما وجود خطاهایی باعث آن شده که به آن رویای مجازی نیز شکل حقیقی ببخشد و به تناقض برسد. حال اگر این فرد علت را جستجو میکرد و از عقل و فکر دیگران نیز بهره میبرد علت ایجاد تناقض را درمییافت و درنتیجه آن را پیش خود حل میکرد.پس میتوان گفت تناقضات علتهایی دارند که با ریشهیابی آنها میتوان حلشان کرد و به شناخت اصیل و حقیقی رسید.
مثالهای دیگری نیز می توان زد. مثلا ممکن است فردی در لحظهی اول و در یک شرایط مشخص، رنگ جسمی را آبی و در لحظهی دوم آن را سبز ببیند. رنگ جسم که همان حقیقت میباشد،ثابت است. مثلا رنگ اصلی جسم همان آبی است. اما فرد به خاطر علل مختلفی از جمله خستگی و یا خطای دید در لحظهی دوم آن را سبز میبیند و به تناقض میرسد. حال آن که میتواند با استفاده از ابزارهایی کمکی این تناقض را ریشهیابی کرده و با حل آن ، به شناخت و درک قطعی برسد.
۳. با تغییرات فیزیکی، اطلاعات درک شده توسط یک فرد نیز تغییر میکند.
برای این قسمت میتوان مجدداً دلایل قسمت اول را تکرار کرد. تغییرات فیزیکی نتیجهاش را بر روی ابزارهای شناخت میگذارد. با رفع مزاحمتها، نواقص و عوامل خطا و در نتیجه تقویت ابزارها و کاهش دادن خطاها، میتوان شناخت حقیقی را از میان شناختهای همراه با خطا پاکسازی کرد.
۴. روابط محلی،در نوع این ادراکات تاثیرگذار است.
برای این مورد هم میتوان دلایل قسمتهای قبل را متذکر شد. در صورت افزایش ارتباطات و با بهرهبرداری از خرد جمعی، میتوان عوامل خطازا را کاهش داد.
+ ۵ تا از دلایل دیگر آنسیدموس را در پستهای بعدی بررسی مینماییم.
در این پست به نظرات سوفسطائی بزرگ دیگری به نام آرکسیلائوس می پردازیم.
آرکسیلائوس Arcesilaus
۲۸۰ سال قبل از میلاد مسیح / یونانی
این فیلسوف یونانی به سخنان جزمی و قاطعانه رواقیون پاسخهایی داده است. رواقیون گروهی از فلاسفه بودند که سرسختانه از امکان شناخت دفاع میکردند.
رواقیون میگفتند:
برخی ادراکات آن چنان از دیگر ادراکها متمایز، و در بادی نظر صادق اند که هیچ امکان شک دربارهی آنها وجود ندارد.
دانا کسی است که وقتی چنین ادراکی برای او دست دهد، به آن اذعان کند و علمی قطعی بر آن بنیاد نهد.
آرکسیلائوس در جواب آنها میگوید:
وقتی دانا مدعی چنین شناختی میشود،آن را صادق میدانیم و هنگامی که نادان تصور میکند چنین ادراکی داشته است،آن را کذب میشماریم. ولی این مصادره به مطلوب است. زیرا هیچ ملاکی در دست نداریم که یقین کنیم چه کسی دانا است و چه کسی نادان. بدون این ملاک، ناگزیر باید از اذعان به شالودههای معرفت شناسی جزمی رواقیان خودداری کنیم.
آرکسیلائوس بعدها امر معقول و محتمل را ابداع کرد. به عبارتی او به این نکته پی برده بود که اذعان به عدم امکان شناخت، زندگی را فلج میکند.به همین خاطر از "امر معقول" سخن به میان آورد.
حال، به تفصیل سخنان فوق می پردازیم.
رواقیون میگویند برای هر فردی، ادراکاتی قویتر و بدیهیتر از ادراکات دیگری به نظر میرسند. یک فرد در صورت قبول کردن این ادراکات برتر و اذعان به آنها، شناخت قطعی پیدا کرده است.
آرکسیلائوس در جواب به آنها می گوید ممکن است برای فرد دانا، ادراک "الف" قویتر از ادراک "ب" به نظر بیاید و بنابراین شناختش را از "الف" بسازد. در عین حال ممکن است فرد نادان، ادراک "ب" را قویتر از ادراک "الف" بداند. در این صورت شناخت فرد نادان،"ب" است. در کنار این موضوع به این نکته میرسیم که برای میزان دانایی و نادانی، معیاری نداریم.برای همین ممکن است شناخت "الف" درست باشد و یا شناخت "ب". پس نمیتوانیم به شناخت درست و قطعی برسیم.
اگر دقت کرده باشید، متوجه خواهید شد که سخنان این سوفسطائی تا چه حد نسبت به سخنان دو سوفسطائی قبلی پختهتر به نظر میآید.این سخنان آرکسیلائوس واقعا قابل اعتناست و نیاز به توجه ویژه دارد.
جوابی که به آرکسیلائوس میتوان داد این است که باید به سخن و صورت شناخت افراد توجه کرد و نه به شخصیت آنها.
ممکن است حرف درستی از زبان یک دانا برخیزد و یا از زبان یک نادان؛ مهم خود بیان و صورت شناخت است. باید به خود سخن پرداخت نه گوینده سخن. باید به خود شناخت توجه داشت.
در ادامه صحبتهایی که در مورد حقیقت و مطلق بودن آن گفته شد، به نسبی و مطلق بودن شناخت میپردازیم. شناخت برخلاف حقیقت که امری مطلق است، در میان افراد مختلف به صورت نسبی خود را نشان میدهد. البته شناخت حقیقی و اصیل مطلق است اما شناخت افراد مختلف نسبی ست. حال باید تلاش کرد تا این شناختهای نسبی را به شناخت اصیل و مطلق نزدیک کرد.
در جواب آرکسیلائوس گفته شد که باید صحت خود شناخت تایید شود . نه صحت صاحب شناخت. به عبارتی معیار درست و حقیقی بودن یک شناخت، نه گوینده سخن و صاحب شناخت، که معیارهای دیگری ست.برای بررسی حقیقی بودن یک شناخت، دو راه وجود دارد. یک راه را منطق قیاسی و یا منطق ارسطوئی میسازد، و راه دیگر را منطق عمل و یا منطق بیکنی تشکیل میدهد. پرداختن به این دو منطق، خود بحث دیگری را میطلبد که به خاطر اطناب کلام فعلا از آن میپرهیزیم؛ اما آن چه مهم است، این است که این معیارها وجود دارد. حال با وجود این معیارها، دیگر اصلا چه معیاری برای دانایی و نادانی افراد وجود داشته باشه چه وجود نداشته باشد میتوان اصالت یک شناخت را بررسی کرد.
در آخر به طور خلاصه میتوان گفت که شناخت حقیقی، ممکن است.این شناخت را با ملاکهایی به جز شخصیت و صحت عقل گوینده و صاحب شناخت تصدیق و یا تکذیب میکنیم. بنابراین حرف آرکسیلائوس را این گونه جواب میدهیم که باید گفته را به بوته نقد سپرد و نه گوینده را.
لاادریون یا به عبارتی "ندانمگرایان" را به خاطر تفاوتهایی که با دو دسته اول دارند، در پستهای بعدی مدنظر قرار خواهیم داد.
از بزرگ ترین سوفسطائیان می توان به پروتاگوراس،گرگیاس،پیرهو،آرکسیلائوس و آنسیدموس اشاره کرد.
پروتاگوراس Protagoras
۴۵۰ سال قبل از میلاد مسیح / یونانی
این سوفیست یونانی را شاید بتوان نخستین منکر امکان شناخت دانست. جالب است که بعدها افلاطون جوابهایی تند به این فیلسوف سوفسطائی میدهد.
پروتاگوراس میگوید:
آدمی نمیتواند بداند آیا خدایان وجود دارند یا نه. زیرا عمر بشر کوتاه و مسأله خدایان مبهم و تاریک است.
حقیقت مطلقی وجود ندارد. چرا که سرنوشت هرکس در داوریهایش تاثیر میگذارد.
"انسان معیار همه چیز است. معیار هستیِ آن چه هست و این که چگونه هست؛ معیار نیستی آن چه نیست و این که چگونه نیست."
۱. عمر بشر کوتاه است.
اگر انسان بخواهد منفردانه و تنها با اتکا به ابزار شناخت خود از قبیل عقل و حس و شهود به دنبال حقیقت برود، نخواهد توانست در مدت کوتاه عمر خود تمام حقیقت را درک کند. اگرچه ممکن است در این مسیر به رگههایی از حقیقت پی ببرد، اما نمیتواند تمام حقیقت را کشف کند. بنابراین باید با استفاده از ابزارهایی کمکی، این رگهها را پررنگتر کند.
هنگامی که فرد با عقل و حس فردی نمیتواند به تنهایی تمام حقیقت را بشناسد، لاجرم باید به دنبال ابزارهای کمکی دیگری برود. مثلا از ابزار مشورت و به اصطلاح خرد جمعی برای تقویت عقل خود بهره ببرد. یا مثلا با استفاده از قدرت علم و ابزار دقیق، محسوسات خود را قابل اطمینانتر کند. و خلاصه آن که به عقلها و حسهای بالاتر دست یاری دراز کند. در این صورت فرد حتی در عمر کوتاه خود خواهد توانست رگههای پررنگتری از حقیقت را درک کند. حال این انسان هرچه بتواند از عقلها و حسهای قویتر و مطمئنتری کمک بگیرد، بالتبع بخشهای بیشتری از حقیقت را میتواند درک کند.
۲. پروتاگوراس میگوید حقیقت نسبی است چرا که سرنوشت هرکس در داوریهایش تاثیر میگذارد.
این فیلسوف ادعایش این است که حقیقت نسبی است. مثلا فرض کنید تابلویی روی دیوار نصب شده است. "الف" در طرف راست این تابلو قرار دارد و "ب" در طرف چپ این تابلو. حال ممکن است "الف" و "ب" هرکدام به واسطهی زاویه و فاصلهای که نسبت به این تابلو دارند، درباره کجی و راستی و در کل، موقعیت این تابلو اختلاف نظر داشته باشند. مثلا "الف" بگوید تابلو به سمت راست انحراف دارد و "ب" بگوید به سمت چپ. حال میپرسیم خلاصه حقیقت کدام است؟ پروتاگوراس می گوید هر دو حقیقت اند. انحراف به راست تابلو از دید "الف" درست است، پس حقیقت است. انحراف به چپ تابلو از دید "ب" درست است، پس آن هم حقیقت است. و در نتیجه هر دو حقیقت اند.
بدیهی ست که حقیقت همزمان نمیتواند هم انحراف به راست باشد و هم انحراف به چپ. جهان و انسان بالذات "واقعی" و "رئال" موجودیت دارند. به عبارتی انسان "واقعیت" را "حقیقت" میداند. واضح است که آنچه واقع است و نام واقعیت میگیرد تنها یک چیز است. حال در این مثال واقعیت کدام است؟ واقعیت آن است که موقعیت تابلو را خط کش و دیگر ابزارهای اندازه گیری تعیین میکنند. واقعیت و بالتبع حقیقت آن است که این تابلو در موقعیت (x,y,z) قرار دارد و این واقعیتی ست که فارغ از دیدگاههای "الف" و "ب" وجود دارد. واقعیتی ست که حتی در صورت عدم حضور "الف" و "ب" موجودیت دارد و بنابراین حقیقت است.
این سخن پروتاگوراس کاملا درست است که سرنوشت هرکس در داوریهایش تاثیر میگذارد؛ اما خطا آنجا پدید میآید که پروتاگوراس از این قسمت دوم، قسمت اول را نتیجه گیری میکند؛ و میگوید سرنوشت "الف" و "ب" در داوریهایشان تاثیر میگذارد، بنابراین حقیقت مطلقی وجود ندارد.
به طور خلاصه می توان گفت که حقیقت مطلقا موجودیت دارد و از داوریها منفک است. این خود داوریها هستند که به طور نسبی وجود دارند. حال این داوریهای نسبی را با تکیه بر واقعگرایی و رئالیسم و با کمک خرد جمعی و دستیابی به منابع اطلاعاتی قویتر میتوان به یک داوری مطلق و منطبق بر حقیقت مطلق نزدیک کرد.
گرگیاس Gorgias
۴۳۰ سال قبل از میلاد مسیح / یونانی
گرگیاس را متفکر اصلی فرقه عنادیه سوفسطائی میدانند. توجه به نظریهی این فیلسوف، کاملا میتواند بیانگر علت نام گذاری این فرقه به "عنادیه" باشد.
۱. هیچ چیز وجود ندارد.
۲. حتی اگر چیزی وجود داشته باشد نمیتوان آن را شناخت.
۳. حتی اگر بتوان آن را شناخت، نمیتوان این شناخت را به دیگری منتقل کرد.
۴.حتی اگر بتوان این شناخت را منتقل کرد، این شناخت فهمیده نمیشود.
ترجیح میدهم در جواب گفتههای این فیلسوف عنادیه و سفسطهگر، کلام ابنسینا را در اینجا بیاورم.
و اگر گفتند ما ابدا چیزی را نمیفهمیم و نمیفهمیم که نمیفهمیم و در همه چیزها حتی در وجود خودمان شاکّیم و در شک خودمان نیز شاکّیم و همه اشیا را انکار داریم حتی انکار بر آنها را نیز انکار داریم، شاید از روی عناد زبانشان به این حرفها گویا است. پس احتجاج با ایشان ساقط است و امید راه جستن از ایشان نیست. پس چاره ایشان جز این نیست که ایشان را تکلیف به دخول نار کرد، زیرا که نار و لا نار نزدشان یکی است و ایشان را کتک زد زیرا که ألم و لا ألم برایشان یکی است.
به خاطر بیفایده و بی معنا بودن این سخنان بهتر است از آنها بگذریم.
+ دوستان باید بگم که متن از اون چیزی که فکرش رو میکردم طولانی تر شد. به همین خاطر نظرات آرکسیلائوس و آنسیدموس رو تو پست بعدی بررسی میکنم.
"شناخت" یا "معرفت شناسی" (Epistemology) ، شاخهای از علوم فلسفی میباشد که از دیرباز مورد بحث و مجادلهی حکمای مختلف قرار گرفته است. اساس یک مکتب را همین مسألهی شناخت میسازد. به عبارتی مادامی که نوع نگاه فرد به مسأله شناخت روشن نشود، رسیدن به حقیقت امری ناممکن مینماید.
با نگاهی گذرا به نظرات و اندیشههای افراد و مرامهای برجسته میتوان چهار گروه زیر را متصور شد:
۱. افرادی که اساسا شناخت را غیرممکن میدانند منجمله سوفسطائیان.
۲. افرادی که به "ندانم گرایان" و یا "لاادریون" معروفند. این گروه اظهارنظر قطعی را مردود می شمارد. برتراند راسل از متفکران این گروه است.
۳. افرادی که مسأله شناخت را بیاهمیت دانسته و روی جنبههای عملی تفکرات فلسفی تاکید دارند. به عبارتی این گروه به "فلسفه عملی" معتقدند. جان دیویی چنین تفکری دارد.
۴. افرادی که شناخت را ممکن میدانند. از جمله افلاطون و ارسطو.
۱. ممکن نبودن شناخت
سوفسطائیان (Sophists) را باید نظریهپرداز اصلی این تفکر دانست. سوفیستهای یونانی قبل از سقراط، چنین تفکری را مطرح کردند که بعدها با جوابهای سقراط و افلاطون و ارسطو مواجه شدند.
از چهرههای شاخص این گروه میتوان به پروتاگوراس، گرگیاس، پیرهون، آرکسیلائوس و آنسیدموس اشاره کرد.
۲. ندانم گرایان (Agnostics)
بین بسیاری از تفکرات این گروه و گروه اول، میتوان اشتراکات متعددی یافت. به همین خاطر عده ای "لاادریون" را جزئی از دسته اول میدانند.
از چهرههای شاخص این تفکر میتوان به برتراند راسل، خیام، ابوالعلاءمعری، دنی دیدرو، کارنئادس، پیرهون و اسپنسر اشاره کرد.
۳. فلاسفه عملی
معتقدان به این فلسفه بر این باورند که باید مسائل معرفتشناسی را به کنار گذاشت و به جنبههای عملی پرداخت. شاید بتوان دلیل اصلی چنین تفکری را ضعف و انحطاط عملگرایی در دورههایی از تاریخ دانست.
ویلیام جیمز، جان دیویی، هربارت، هومز و چارلزساندرز پیرس از فیلسوفان عملی به شمار میروند.
۴. کسانی که شناخت را ممکن میدانند
بخش عمده ای از تفکرات معرفتشناسی را پیروان این نظریه تشکیل می دهند. بر همین اساس میتوان تقسیمبندی زیر را برای این گروه قائل شد:
الف) شناخت تک مرحلهای
۱. شناخت حسی: اصالت دادن به حواس و علم در راه شناخت.
جان لاک، دیوید هیوم، کلودآدرین الوسیوس و کوندیاک چنین نظری دارند.
۲. شناخت عقلی: این دسته، شناخت را تنها در حیطه عقل قبول دارند.
افلاطون، دکارت، جرج برکلی و پلوتینوس قائل به این نوع شناختاند.
۳. شناخت عرفانی (شهودی،دلی) : راه شناخت را مراجعه به درون از طریق تزکیه نفس میدانند.
برگسون، بسیاری از حکمای اسلامی (بابا افضل کاشانی،غزالی) ، قرآن، تامس رید و جوسیا رویس چنین دیدگاهی دارند.
ب) شناخت چند مرحلهای
بزرگترین فیلسوفان جهان در این گروه قرار میگیرند. آن ها شناخت را دارای مراحل مختلفی میدانند.
کانت، هگل، قرآن و بسیاری از فلاسفه اسلامی (ابوریحان،اخوان صفا) ، ارسطو، اسپنسر، ماتریالیسم دیالکتیک (مارکس) ، فرانسیس بیکن، مالبرانش و آوگوسینوس از برجستهترین متفکران این نوع شناخت به حساب میآیند.
باید توجه داشت که به طور مطلق و با قطعیت نمیتوان افراد را در این دستهها محصور کرد. این دستهبندی بر اساس تفکر غالب و بارز چهرهها و مکتبها صورت گرفته است. به عنوان مثال هیوم را میتوان هم در دسته شناخت تکمرحله ای حسی قرار داد و هم در دسته ندانمگراها؛ و یا به طور مثال میتوان بسیاری از طرفداران ماتریالیسم دیالکتیک را طرفدار فلسفه عملی نیز به شمار آورد. بنابراین در طول بحث به این موضوع دید نسبی توجه داشته باشید.
در ادامه به بررسی تک تک این تفکرات خواهیم پرداخت. در آخر از همهی دوستانی که انتقاد و یا پیشنهادی نسبت به این دستهبندی دارند تقاضا میکنم راهنمایی بفرمایند.