ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
عدم چو کوهسارانی بلند و دست نیافتنی، حاکم سرزمین موجود و لاموجود بود که ناگاه ارادهای مرموز زمین بازی را بر هم زد و بود را بر نبود برتری بخشید. از آن پس بلندیها پستی گرفتند و دشتهای بیانتها و ملالانگیزِ وجود تمام هستی را پوشاندند.
داستان تازه آغازیدن گرفته بود. دشت، نطفهی ناپاکی را در دل خود میپرورانید که قرار بود پس از تولد، خود تولد و مرگ باشد. هیولایی شود و پرواز را به آتش بکشد. «زمان» . موجودی گنگ و خودخواه که شاهنشاه لایزال این دشت ملال بود.
اما این پایان ماجرا نبود و ولدی حرامتر در راه بود که ماموریت داشت اندک فرصت پرواز و رهایی را به اسارت ببرد. طفل چموشی به نام «سرنوشت» که در بدو تولدش خون ریخت و خون خورد و خون به دنیا آورد. از همان دم که از میان دو برادر، یکی قاتل شد و یکی مقتول.
زمان، فرزندان خود را خواهد بلعید.
افسانه های یونانی رو بخونید. کرون... و ببینید چطور از ازل تا ابد درد آدمها یکی است!
آره... دردیه از جنس نوع بشر