عرض سلام خدمت دوستان محترم.
رسیدیم به اواخر شهریور ماه و طبق قرارمون باید چیزای خوبی رو که تو این ماه بهشون برخورد کردیم به همدیگه پیشنهاد بدیم. پیشنهادای من تو دو قسمته. یکی پیشنهاد آزاد؛ و یکی هم پیشنهاد مربوط به موضوع وب.
اما پیشنهاد آزادم
۱. کتاب «جهان بینی و ایدئولوژی» نوشتهی دکتر علی شریعتی
چند تا عبارت زیبای کتاب رو براتون می نویسم
- قابیل مذهب آدم را دارد هابیل هم همان را؛ اما این یک مذهب، در دو تا انسان، دو تا مذهب میشود ضد با یکدیگر: یکی عامل توجیه منافع قابیل، یکی عامل تحقق حقایق و فضیلت هابیل. در طول تاریخ همین دو مذهب با هم میجنگند.
- گاه میبینیم که همه احساس میکنند که یک چیزی بت است، ولی جرأت اینکه تبر را بردارند و آن را بزنند، ندارند و به خاطر همین ضعف مدتها بت، «بت» میماند، علیرغم افکار عمومی و با اینکه همه فهمیده اند که دیگر این ارزشش را از دست داده و نقشی ندارد، ولی جرأت این را که نفی کنند ندارند.
۲. سایت «پایگاه مجلات تخصصی noormags»
۳. نام ترانه: وطن
خواننده: داریوش
ترانه سرا: ایرج جنتی عطایی
آهنگساز: خوزه فیلیسیانو
تنظیم کننده: واروژان
اما پیشنهادم مربوط به موضوع اصلی وبلاگ
۴. کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» نوشتهی علامه طباطبایی (مقدمه و پاورقی شهید مطهری)
۵. مقالهی «گذری به معرفت شناسی» نوشتهی محمدتقی فعالی
(از همون سایت بالا میتونید دانلودش کنید)
خوب این از پیشنهادای ما. منتظر پیشنهادای شما هستم...
+ فرزانه خانم پیشنهاداشون رو تو وبلاگشون گذاشتن. لطفا بخونیدشون....
++ بنا به پیشنهاد سماء خانم بیاید از این به بعد پیامکها و جملههایی رو که در تمسخر بزرگانمونه ،بدون تامل پاک کنیم و بذاریمشون کنار.
در طول تاریخ چهار دستهی عمدهی فکری در رابطه با مسئلهی «شناخت» وجود داشته است؛ که ما دستهی اول یعنی منکران امکان شناخت و بهاصطلاح سوفِسْطائیان را بررسی کردیم.
حال در این مجموعه پستها قصد داریم به دستهی دوم یعنی ندانمگرایان بپردازیم که بسیاری، آنها را به دلیل اشتراکات فراوان با سوفسطائیها، فرقه و زیرمجموعهای از دستهی اول میدانند، اما ما به دلیل گستردگیها و اختلافات، آنها را دستهی دوم مینامیم و چهرههای مطرح این فرقه را بررسی میکنیم.
پیرهو، کارنئادس، ابوالعلاء معری، خیام نیشابوری، دنی دیدرو و برتراند راسل افرادی هستند که نظرات آنها را بررسی میکنیم.
حال در این قسمت، به کلیاتی از ندانمگرایی یا بهعبارتدیگر «لاادریگری» میپردازیم.
برای شک و شک گرایان دستهبندیهای مختلفی را صورت دادهاند.
علامه جعفری، شک را به سه دسته تقسیم میکند:
۱. شک قانونی
۲. شک بیماری
۳. شک حرفهای
۱. شک قانونی: این شکها، شکهایی هستند که بهمنزلهی پلی برای رسیدن به حقیقت و تصفیهکنندهی باورها عمل میکنند. خوب است هرکس در مقطعی از زندگی به باورهای خود شک کند و بدون درنگ به دنبال رفع آنها برود؛ چراکه اگر شک بدون جواب و ایستا باقی بماند احتمالاً به دو قسم دیگر شک تبدیل میشود.
۲. شک بیماری: این نوع شک همچون خورهای روح فرد را آرم آرام میخورد و او را به تدریجاً فلج میکند. این شک اساساً «توان» رویارویی با حقیقت و جستجوی آن را گرفته و انسان را بهتدریج و از درون پوک و ترسو میکند. پس باید توجه داشت که در صورت دچار شدن به این نوع شکها، باید هرچه سریعتر در جهت رفع آنها اقدام کرد.
۳. شک حرفهای: این شک در افرادی بروز میکند که اساساً به شک خود میبالند و شک را مذهب و مرام خود میدانند. آنان برخلاف شکاکان قانونی (دسته اول)، شک را نه وسیلهای برای رسیدن به هدف و حقیقت، که خود هدف میدانند. لاادریون و ندانمگرایان و فیلسوفانی از این قسم در این گروه قرار میگیرند.
دستهبندی دیگری که برای شکاکان وجود دارد، آنها رو به دو دستهی شکاکان قوی و شکاکان ضعیف تقسیم میکند.
دستهی اول یعنی شکاکان قوی کسانی هستند که به شک خود اذعان دارند و درنتیجه از این شک، به انکار شناخت رسیدهاند. به عبارتی این دسته با سوفسطائیان پیوند خوردهاند؛ اما دستهی دوم یعنی شکاکان ضعیف، کسانی هستند که حتی در شک خود نیز شک دارند و میگویند ممکن است در آینده و در شرایطی، ازنظر خود برگردند.
لازم به ذکر است دلیل اصلی انحطاط فلسفهی مترقی و پربار یونان باستان و ضعف آن در دورههای بعدی را همین افکار شک گرایانهی لاادریون دانستهاند که امکان حرکت را از آنها گرفته و فلجشان ساخته است. چراکه شک دائم، خود بزرگترین مانع حرکت و مسبب ناامیدی ست.
نکتهی دیگری که باید به آن توجه داشت آن است که نمیتوان بهطور مطلق و در یک چارچوب و حصار، افکار لاادریون را بررسی کرد. چراکه نظرات و افکار آنها غالباً از جواب به استدلالات فلاسفهی سایر دستهها به وجود آمده؛ بنابراین بدون بررسی نظرات فلاسفهی قائل به امکان شناخت، نمیتوان تمام نظرات و افکار ندانمگرایان را بررسی کرد.
حال با این پیشزمینه، در پست بعدی به افکار نخستین ندانمگرا، یعنی پیرهو میپردازیم.
سلام بر دوستان گرام.
۷ شهریور سالروز درگذشت دایی مهربون، زندایی عزیز و دختردایی خوبمه. به خاطر همین پستی رو که سال پیش به همین مناسبت تو وبلاگ قبلیم گذاشته بودم یه بار دیگه اینجا قرار میدم تا دوباره برام اون اتفاقا و اون معجزات تداعی بشه. البته متن پست برای روز هفتمه؛ اما من زودتر از اون روز پستو میذارم.
ممنونم از این که حوصله میکنید و این متن تکراری رو دوباره میخونید.
اگه تونستید یه فاتحه براشون بفرستین. میگن برای مردهها، یه فاتحه اندازه کل دنیا ارزش داره.
سلام رفقا. اتفاقی که میخوام براتون شرح بدم مربوط میشه به تصادفی که در چنین روزی و در چهار سال پیش رخ داد. تصادفی که منجر به مرگ دایی دوست داشتنیام به همراه همسر و یکی از دو دختر کوچکش شد. تصادفی که از قبل نشانههایی از خودش در خوابها به جا گذاشته بود. مادرم شب قبل از این حادثه در خواب دیده بود که یک دست لباس سیاه پوشیده بود و بر فراز تپهای سخت میخندید. خوابی که جدی گرفته نشد تا بعد از اون اتفاق. نیم نگاهی به تعابیر خواب بهمون نشون داد که خندهی شدید در خواب ردپایی ست از مرگ.
در کنار این حادثهی دلخراش که درست در نیمه شعبان رخ داده بود اتفاقات عجیبی افتاد که حیفم میآد چند تاییش رو براتون تعریف نکنم.
روز هفتم شهریور سال ۸۶. دم دمای غروب بود که داییم به همراه همسر و دو دخترش در راه برگشت از کرج به تهران بودند. زن داییام صبح روز هفتم شهریور تنهایی به مراسم مولودی امام زمان که خواهرش تو کرج گرفته بود رفته بود. ایام، ایام نیمه شعبان بود و همه جا چراغانی و شلوغ. شنیدم که اون روز قبل از برگشت به تهران زن داییام برای اولین بار و در یک اقدام غیر معمول به خواهرش گفته بود که میخواد غسل کنه و به زیارت امامزادهای که در اون نزدیکی بود بره. خود خواهرش میگفت از این کارش تعجب کرده بود. بنابراین یک اتفاق عجیب دیگه افتاد. غسل قبل از مرگ!
قرار بود داییام بعد از ظهر اون روز به کرج بره و همسرش رو برگردونه. دو دخترش هم که یکی دوم ابتدایی و یکی چهارم ابتدایی بودند همراهش بودند. دایی من یه پیکان قدیمی داشت که همیشه با حداقل سرعت مجاز باهاش رانندگی میکرد. نزدیکای اذان مغرب بود یه رانندهی مست با یه ماشین آخرین مدل و با سرعت وحشتناک از پشت به ماشین داییم زد و باعث واژگون شدن اون شد. واژگونیای که بالتبع یه آتشسوزی کامل رو هم به همراه داشت. لازم به توصیف نیست که چه بر سر خانوادهی داییم اومد، اما باید بگم که دختردایی کوچکترم قبل از این آتشسوزی به بیرون ماشین پرتاب شده بود و زنده مونده بود.
چند روز بعد از این حادثه بود که به پدرم زنگ زدن و ازش خواستن برای گرفتن باقیماندهی وسایل اونها به کلانتری بره. به نظر شما چی می تونست از اون آتشسوزیِ کامل، بیرون اومده باشه؟! پدرم به خونه برگشت. تو دستاش چند چیز بود. یکی تلفن همراه داییم بود که به بیرون پرتاب شده بود. چند تا النگوی زن داییم؛ و دیگری دو جلد کتاب. گوشی قبل از آتشسوزی به بیرون پرتاب شده بود و اصلاً وضع جالبی نداشت! النگوهای طلایی و براق با شرکت تو این آتشبازی، به آهنپارههایی سیاه و درهمشکسته تبدیل شده بودند! فقط می مونه اون دو جلد کتاب! برامون خیلی عجیب بود. کتابها که در حین آتشسوزی داخل ماشین بودند کوچکترین اثری از پارگی و یا سوختگی در آنها دیده نمیشد. حتی لایهای از دوده هم روی اونها ننشسته بود. کتابها رو باز کردیم. نامآشنا نبودند؛ اما متنشون سرشار بود از آیات قرآن و مناجات و دعا! و اینگونه بود که معجزهای دیگه رو به چشم خودم دیدم.
چند روزی از دفن این خانواده گذشته بود که یکی از اقواممون که اصلاً رابطهی نزدیکی با هم نداشتیم (زن پسرخالهی داییم! که عید به عید همدیگرو میدیدیم) خوابی دید. خوابی بسیار عجیب. این خانم تعریف میکرد که تو خواب زنداییم رو دیده بود که از وقایع سنگین بعد از مرگ میگفت. او به این خانم گفته بود که به خاطر کاری که دخترخالههام در روز تدفین کرده بودند خیلی راضی و خوشحال بود؛ چراکه کمک زیادی بهشون کرده بود؛ و اینگونه بود که براش این سؤال عجیب باقی موند که مگه اونها چی کار کرده بودن. به همین خاطر بود که به سراغ دو دخترخالهام رفتیم و ازشون دربارهی روز تدفین پرسیدیم. اونها وقتی این حرف رو شنیدن با یه حالت شوکه شدهای گفتن که در برگهای، دعایی به نام عدیله رو نوشته بودن و این دعا رو تو کفن اونها قرار داده بودن! و چه اتفاقی عجیبتر از این؟! با چه منطق و فلسفه زمینی میشه این رو توجیه کرد؟ و بار دیگر ما شاهد اتفاقی ماورایی در میان این اشک و ماتم بودیم.
تو همون ایام بعد از تصادف بود که خوابهای عجیب به سراغ آدمهای مختلف میاومد. از یکی شنیده بودم که میگفت زن داییم رو تو خواب دیده بود که خدا رو شکر میکرد که در روز امام مهدی رفتهاند.
+ چند وقتی بود که میخواستم برای اولین بار این اتفاقها رو به قلم بیارم. حرفهایی بود که رو دلم سنگینی میکرد و دوست داشتم با شما رفقا دربارهشون حرف بزنم. خدایا ممنون که بهم اجازه دادی بنویسمشون...