اندیشه بان

اندیشه بان

جایی برای پاسداری از اندیشه
اندیشه بان

اندیشه بان

جایی برای پاسداری از اندیشه

رویش

همین چند کلمه و جمله کوتاهی را که نوشته بود بارها و بارها خواند. با وسواس خاصی جای کلمات را پس و پیش کرد. حتا تا آخرین ثانیه نیز شک و تردید اجازه حرکت را به دستانش نمی‌داد. چشمانش را بست؛ جسارتش را بیشتر و بیشتر کرد و در آخر دکمه‌ی ارسال را زد.

دیگر همه چیز بر او حرام شده بود.نه خواب داشت و نه خوراک. دائمن صفحه گوشی‌اش را چک می‌کرد که مبادا دیر جواب ایمیلش را ببیند. خلاصه دختر جواب داد؛ بسیار خلاصه و محترم. دیگر زندگی پسر شروع شده بود. دیگر تمام دنیا را با این ایمیل‌ها تاخت نمی‌زد. اوایل آن‌قدر محتاط و پر استرس می‌نوشت که حتا خودش هم از خودش دلخور می‌شد.اما کم‌کم خجالتش را کمرنگ کرد. خجالتی که پیشینه‌ای یک ساله داشت و دختر نمی‌دانست این همه شرم پسر به خاطر عشقی بود که ماه‌های زیادی در حبس مانده بود.

بعد از آن از هر دری با هم صحبت کردند. از ادبیات و تاریخ و فلسفه، تا روحیات و اخلاق‌های هم. بذری که مدت‌ها زیر خاک پنهان و ساکن مانده بود، آرام آرام قد می‌کشید. سیاهی ترسناک زیر خاک جایش را به روشنایی آفتاب می‌داد. 

بذر عشق پسر در حال روییدن بود که توفان گرفت. توفانی که برای پسر حکم مرگ و زندگی داشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد