سلام رفقا.
ماه مهر هم داره به آخرین روزهاش می رسه.ماهی که یه جورایی تو خودش «برنامه» و «تلاش» و این جور چیزا رو داره. امیدوارم همه مون به خواسته هامون تو این ماه زیبا رسیده باشیم.
اما پیشنهادم ماهام:
۱. مطالعهی شخصیت، گفتار و رفتار آیت الله سید محمود طالقانی
یه خاطرهی قشنگی رو که در ارتباط با آیت الله طالقانی میخوندم،اینجا نقل میکنم:
خاطره آیت الله منتظری از آیت الله طالقانی:
اوایل سال ۱۳۵۶ با" آسید محمود" همسلولی بودم ، یک شب بی وقفه سیگار میکشید و راه میرفت ، نیمهشب بهش گفتم : خفه شدیم از دود چرا نمیخوابی؟ ایشان گفت : مگر نمیبینی ؟ مگر نمیشنوی؟ گفتم : چی رو؟ گفت: صدای مردمو! انقلابو! دارن پیروز میشن! من گفتم: خب بشن چه بهتر ایشان در جواب گفت: چرا متوجه نیستی! شاه میرود مردم به ما مراجعه میکنند . بلد نیستیم مملکتداری را، همین یک ذره دینی را که هم دارند از کف میدهند این مردم بی نوا.
۲. نام ترانه: اون روزها
خواننده: سیاوش قمیشی
ترانه سرا: مسعود فردمنش
آهنگساز: سیاوش قمیشی
تنظیم کننده: آندرانیک
پیرهون Pyrrho
۳۲۰ سال قبل از میلاد مسیح/یونانی
شکاکان و ندانم گرایان که دستهی دوم از چهار دستهی معرفت شناسان بهحساب میآیند دو دوره حیات تاریخی داشتهاند. دوره اول حیات آنها مربوط میشود به یونان باستان و معاصر با سوفسطائیها. در این دوره فلاسفهی یونانی قائل به شناخت چون سقراط و ارسطو و افلاطون جوابهای محکمی به این شکاکان میدهند و تا صدها سال سکوت و خاموشی را بر آنها تحمیل میکنند. این خاموشی ادامه مییابد تا حدود پانصد سال قبل و در قرن شانزدهم میلادی.
ما در این مجموعه پستها ابتدا شکاکان یونان باستان را بررسی میکنیم و سپس شکاکان جدیدتر شرقی و غربی را.
پیرهون را از بنیانگذاران اصلی شکاکیت میدانند. این شکاک یونانی نظراتی دارد که آنها را در سه بخش بررسی میکنیم.
در بخش اول به بررسی این حرف پیرهون میپردازیم که علم و ادراک ما نسبت به واقعیات و هستندهها الزاماً اثباتکنندهی آنها نیست چراکه علم و ادراک ما نسبت به آنها صرفاً مفاهیمی ست که در ذهن ما پدید آمده و لزومی ندارد که در خارج ذهن نیز وجود داشته باشد.
بخش دوم سخنان پیرهون که بررسیاش میکنیم، مربوط به سخنان او دربارهی خطاپذیریهای حس و عقل و ابزار شناخت است که بنا به گفتهی این شکاک، منجر به رد اطمینان نسبت به شناخت حقیقی میشود.
و قسمت آخر نیز مربوط به بازخورد عملی تفکر پیرهون است که بنا به گفتهی او، افکار ندانم گرایانه به یک آرامش منتهی میشوند.
بخش اول
پیرهون، شکاکی بود که اساساً دانش را نفی میکرد. او میگفت:
به دلیل وزن برابر برهانها، امکانپذیر نیست تا فرد، هستنده های حقیقی را بهصورت جزمی (دگماتیک) تبیین نماید. بلکه باید اعتراف کند که هستندهی بهطور فینفسه، برای او نا شناختنی است؛ بنابراین تمام چیزهایی که میشناسیم، خود اشیاء نیستند بلکه صرفاً وضعیتهای خود ما هستند و به دلیل نسبی بودن دریافتهای حسی و تفکرات ما و بیاعتبار بودن سنجیدارهای آنها، برای محسوسات و فهم ما ناممکن است که تشخیص دهد کدام شناخت با واقعیات منطبق است و کدام نه. پس اعتمادی به شناخت ما وجود ندارد و باید معتقد شد که شناخت واقعیت یک امر انسانی نیست و شاید امری از آن خدایان باشد.
این بخش سخنان پیرهون خود سه محور اصلی دارد:
الف) عدم توانایی تشخیص صحت برهانها و ادراکات
ب) نبود رابطه بین ذهن و عین
ج) نسبی بودن ادراکات
الف) عدم توانایی تشخیص صحت برهانها و ادراکات
پیرهون میگوید برهانهای مختلف وزنهای برابر دارند و برای یک فرد ممکن نیست که بتواند معیاری داشته باشد تا بدان وسیله ادراکات اشتباهش را از ادراکات درستش تمییز دهد. درحالیکه ما میدانیم اساساً علم «منطق» برای همین منظور توسط ارسطو به وجود آمده و هدف آن جداسازی ادراکات موهومی و اعتباری از ادراکات حقیقی است. البته بعدها منطق دیگری در کنار منطق ارسطویی به وجود آمد به نام منطق بیکنی که آن نیز هدفش همین ایجاد تمایز میان ادراکات درست و اشتباه بود. بههرحال حرف اصلی ما این است که معیارهایی برای نمره دادن به ادراکات وجود دارد که البته توضیح بیشتر درباره آنها به مطلبی جداگانه احتیاج دارد.
ب) نبود رابطه بین ذهن و عین
پیرهون و سایر شکاکان و سوفسطائیان و ایدئالیستها بر این باورند که علم ما نسبت به خارج صرفاً مفهومی ذهنی ست؛ یعنی انسان با جستوجو در عالم واقع و طبیعت تنها به «علم» خود میافزاید و دلیلی ندارد که این علم و معرفت، معرف نفس واقعیات باشد. به بیان سادهتر، آنچه ما دربارهی اشیا و پدیدههای اطرافمان درک میکنیم، تنها «درک» ماست و نه «حقیقت» آن اشیاء و پدیدهها؛ یعنی ما هر چه بیشتر به سراغ شناخت برویم، تنها به علم خود افزودهایم و هم چنان نتوانستهایم به حقیقت خارج برسیم.
در پاسخ به این شبهه که علم ما با خارج ارتباطی ندارد میتوان گفت که از خاصیتهای لاینفک علم، خاصیت کاشفیت آن است. به این معنا که مهمترین خاصیت علم، قدرت کشف آن است و بدیهی است که «کشف» بدون «امر مکشوف» معنایی ندارد؛ یعنی حتماً باید مکشوفی (واقعیتی) وجود داشته باشد تا علم آن را کشف کند. کشف بهطور مستقل و مجرد موجودیت ندارد و حتماً به ازای یک مکشوف شکل میگیرد.
اگر به علم خود نگاهی بیندازیم متوجه خواهیم شد که تمام علم ما بهواسطهی برخورد با خارج و کشف یک سری واقعیات شکلگرفته. ما در ادراکات خود چیزی را درنمییابیم که درواقع موجود نباشد و صرفاً یک پدیدهی ذهنی باشد. مثلاً هنگامیکه ما به علم خود رجوع میکنیم میبینیم که مولکول آب از دو عنصر هیدروژن و اکسیژن تشکیل شده. مسلّم است که این علم ما درواقع هم وجود دارد و یک تصور صرفاً ذهنی نیست.
حتی ادراکات ما نسبت به وهمیاتی چون سیمرغ و شانس و از این قبیل مفاهیم نیز بهواسطهی ارتباط ذهن و عین شکل گرفته. اگر ما در ذهن خود تصوری داشته باشیم مبنی بر اینکه «آتش موجب خنکی میشود» درواقع ما هم از «آتش» و هم از «خنک شدن» با توجه به برداشتهایمان از خارج، مفاهیمی در ذهن ساختهایم؛ اما حال اینکه نتیجهگیریمان از رابطهی بین این دو درست است یا غلط بحث جداگانه ایست.
ج) نسبی بودن ادراکات
از موضوعاتی ست که ما در مطالب قبل هم به آن اشاره کرده بودیم. همانطور که پیرهون میگوید غالب شناختهای ما نسبی هستند؛ یعنی در رابطه با سایر پدیدهها شکل میگیرند.
ما این حرف را قبول داریم منتها نتیجهگیریای که از آن میشود را خیر. شکاکان و سوفسطائیان از این نسبی بودن ادراکات، به نادرستی ادراکات و ناتوانایی در شناخت میرسند؛ که باید گفت نسبی بودن، همارز با نادرست بودن یا ناتوان بودن نیست. چهبسا نسبیاتی که درست و حقیقیاند. ما بوی عطر را بهطور نسبی و از طریق جابجاییشان توسط مولکولهای هوا و برانگیخته شدن سلولهای شامه و انتقال پیامهایی از اعصاب به مغز درک میکنیم؛ اما آیا این واسطه و نسبیت دلیل به را آن است که بوی عطر واقعیت و حقیقت ندارد؟ اشتباه نشود. ما نمیگوییم که تصور همه افراد در هر شرایطی از این بوی عطر یکسان است. خیر؛ که البته این به دلیل خطاهای انسانی و محیطی ست؛ اما بههرحال آنچه مسلم است، این است که با حذف عوامل خطا زا به این حقیقت پی خواهیم برد که بوی عطر حقیقتی ست که اگرچه نسبی درک شده اما واقعیت دارد و حقیقی است.
در پستهای بعدی به دو بخش دیگر سخنان پیرهون خواهیم پرداخت.
+ میتونید چیزی رو تو ذهنتون بسازید بدون اینکه از عالم واقع کمکی بگیرید؟
++ ببخشید پست طولانی شد. چارهای نبود. به نظرم اگر خواستید و حوصله داشتید بخونیدش، اون رو تو چند قسمت بخونید...
++ شکل و ظاهر و ترتیب وبلاگ و مطالبش با مرورگرهای مختلف عوض میشه. آگه نامرتب میبینید من معذرتخواهی میکنم!
اول مهر که میشود بیشازپیش دلم برای گذشته و کودکی تنگ میشود. دورانی که از بزرگی خبری نبود.
آن زمان که تنها دلبستگی هامان، دل بستن به روزمرگیها و بازیهای کودکانه بود.
زمانی که تنها نگرانیمان، نگرانی تنبیههای پدر و مادر و معلم بود.
در آن دوران، کوچکترین هدیهها و شوخیها، قهقهههایی از ته دل به ما میبخشیدند.
در ایام کودکی، گریههایمان برای نداشتن یک اسباببازی و شکلات بود.
در دوران بچگی، تنها دغدغهی مان گذراندن ساعتهای مدرسه بود و تکلیفهای در خانه.
دوران بچگی...
اما حالا بزرگیها، جای بچگیهایمان را گرفتهاند.
اکنون دلبستگیهایمان هزار رنگ شده است. دل بستن به هزار چیز و هزار نفر. و شاید یک چیز و یک نفر.
حال بزرگترین هدیهها هم نمیتوانند حتی لبخندی واقعی را بهمان ببخشند.
حالا گریههایمان برای هزار چیز و هزار نفر است. و شاید یک چیز و یک نفر.
در ایام بزرگی، دغدغهی مان کار و درس و خانه و عمر و ازدواج است. تا دلت بخواهد دغدغه داریم. دغدغههایی به رنگ هزار چیز و هزار نفر. و شاید یک چیز و یک نفر.
اول مهر که میشود، بیشازپیش دلم برای گذشته و کودکی تنگ میشود. دورانی که از بزرگی خبری نبود...