ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
سلام دوستان. بعد از مدتها دوباره تصمیم گرفتم به دنیای وبلاگ برگردم و شروع به نوشتن کنم. راستش آدم با نوشتن خیلی چیزا به دست میآره. از آرامش روحی گرفته تا آرامش فکری. نظم فکریای که خود من با نوشتن به دست میآرم برام فوق العاده ارزشمنده.
از شما بزرگواران هم خواهش میکنم ما رو از نظراتتون بیبهره نذارید.
آخرین پستی که درباره بنیان فکریمون گذاشتم برمیگرده به حدود دو سال و نیم پیش. به همین خاطر تو این پست و پست بعدی، خلاصهوار مهمترین نتایجی رو که از ده پست بنیان فکری قبلی گرفتیم، بیان می کنم؛ تا مقدمهای باشه برای ادامه کار و برای هدف اصلیمون از این مجموعه؛ یعنی محکم کردن پایههای اعتقادی.
- شناختشناسی یکی از پایه های اصلی فلسفه و اعتقادات به حساب میآد و معنیش اینه که آیا انسان اصلا میتونه حقایق و پدیده ها رو بشناسه؟ اگر جواب مثبته، به چه طریقی و چگونه میشه حقایق رو فهمید.
- در پاسخ به سوالات بالا چهار دستهبندی عمده وجود داره. دسته اول میگن شناخت حقیقت غیرممکنه. دسته دوم نظرشون اینه که باید شکگرا بود و معلوم نیس بشه به حقیقت رسید یا نه. دسته سوم معتقدن اصلا مهم نیس که بدونیم که آیا انسان میتونه حقیقت رو بفهمه یا نه. مهم اینه که آدم عملگرا باشه و تمام تمرکزش رو رو جنبههای عملی بذاره و نه فکری. دسته چهارم هم میگن میشه به حقیقت رسید، منتها به روشهای مختلف. این دسته چهارم خودش چندین زیرمجموعه داره که بعدها بهش میپردازیم.
- گفتیم که دسته اول معتقد به ممکن نبودن شناخت بودن. سوفسطائیان یونانی قبل از میلاد مسیح، مهمترین چهرههای این تفکر به حساب میآن و ما از بین اونها، پروتاگوراس، گرگیاس، آرکسیلائوس و آنسیدموس رو بررسی کردیم.
- پروتاگوراس دو مساله رو مطرح کرد: ۱- کوتاهی عمر بشر و مبهم بودن مساله خدایان. ۲- نسبی بودن حقیقت. درجواب قسمت اول گفتیم که اگر فرد تنها با ابزار شناختی خودش بخواد حقیقت رو درک کنه ممکنه ناموفق باشه. به خاطر همین باید از سایر ابزارها مثل خردجمعی استفاده کنه. جواب قسمت دوم هم این بود که حقیقت فارغ از شناخت انسانها موجودیت داره و نسبی نیست، بلکه مطلقه.حقیقت همواره حقه، چه بشناسیمش و چه نششناسیمش. این شناخت انسانها نسبت به اونه که نسبیه و میتونه از فردی به فرد دیگه متفاوت باشه. اما حقیقت در هر حال مطلقا وجود داره.
- گرگیاس بنیانگذار فرقه عنادیه بود و به کلی منکر "وجود" بود و می گفت اصلا ما وجود نداریم. به خاطر سفسطهآمیز بودن حرفای این بشر،به کلی از پرداختن بهش صرف نظر کردیم!
- آرکسیلائوس معتقد بود ما ابزاری نداریم که بین دانا و نادان تفاوت بذاریم و بگیم حرف کدومشون درسته. به خاطر همین نمیتونیم به حقیقت برسیم.جواب دادیم که خود حرف مهمه و نه گویندهی حرف.چه بسا حرف درستی از زبان نادانی بیان بشه و بالعکس.
- آنسیدموس دو تا دلیل میآره برای ممکن نبودن شناخت. یکی وجود خطا در مسیر شناخت و دیگری هم نسبی بودن شناخت. درباره ایراد اول باید گفت که این موضوع انکارناپذیره. اما باید تلاش کرد که با استفاده از ابزارهای شناختیِ کمکی مثل ابزارهای انسانی (مشورت و خردجمعی) ، ابزارهای علمی و آزمایشگاهی و ابزارهای فلسفی و منطقی، این خطاها رو به حداقل رسوند. درباره موضوع دوم هم باید اینو بگیم که باز حرف این آقا حرف درستیه. شناخت در حالت کلی نسبیه، اگرچه در حالتهایی هم این شناخت مطلق میشه. اما مسالهای که وجود داره اینه که درسته که شناخت نسبیه و ممکنه کامل و مطلق نشه، اما این بدان معنی نیست که شناخت ما "اشتباه"ه. بهعبارتی نسبی بودن شناخت رو نمیشه مترادف اشتباه بودن اون در نظر گرفت.
- در نهایت برای جمع بندی دسته اول باید بگیم که نتیجه گرفتیم حقیقت مطلقه و شناخت نسبی. این شناخت نسبی باید اصلاح و کامل بشه تا بتونه به حقیقت برسه؛ ولو این که نتونه تمام حقیقت رو فرا بگیره. پس میتونیم اینو بگیم که شناخت حقیقت ممکنه اما گاهی به طور نسبی و گاهی به طور مطلق و کامل. در هر دو حالت، "درست" بودن این شناخت حداکثر اهمیت رو داره ؛حتی اگه خیلی خیلی کامل هم نباشه!
+ حدود یک ماهی بود که وبلاگم هک شده بود. خدا رو شکر از اون حالت خارج شد و از این به بعد کما فی السابق آماده خدمترسانیه! با تشکر از مدیریت محترم بلاگ اسکای.