اندیشه بان

اندیشه بان

جایی برای پاسداری از اندیشه
اندیشه بان

اندیشه بان

جایی برای پاسداری از اندیشه

ممکن نبودن شناخت؛ سوفسطائیان / قسمت دوم

در این پست به نظرات سوفسطائی بزرگ دیگری به نام آرکسیلائوس می پردازیم.


آرکسیلائوس                                                                                                            Arcesilaus 

                                                                                                                                       

۲۸۰ سال قبل از میلاد مسیح / یونانی


این فیلسوف یونانی به سخنان جزمی و قاطعانه رواقیون پاسخ‌هایی داده است. رواقیون گروهی از فلاسفه بودند که سرسختانه از امکان شناخت دفاع می‌کردند.

رواقیون می‌گفتند:

برخی ادراکات آن چنان از دیگر ادراک‌ها متمایز، و در بادی نظر صادق اند که هیچ امکان شک درباره‌ی آن‌ها وجود ندارد.

دانا کسی است که وقتی چنین ادراکی برای او دست دهد، به آن اذعان کند و علمی قطعی بر آن بنیاد نهد.

آرکسیلائوس در جواب آن‌ها می‌گوید:

وقتی دانا مدعی چنین شناختی می‌شود،آن را صادق می‌دانیم و هنگامی که نادان تصور می‌کند چنین ادراکی داشته است،آن را کذب می‌شماریم. ولی این مصادره به مطلوب است. زیرا هیچ ملاکی در دست نداریم که یقین کنیم چه کسی دانا است و چه کسی نادان. بدون این ملاک، ناگزیر باید از اذعان به شالوده‌های معرفت شناسی جزمی رواقیان خودداری کنیم.

آرکسیلائوس بعدها امر معقول و محتمل را ابداع کرد. به عبارتی او به این نکته پی برده بود که اذعان به عدم امکان شناخت، زندگی را فلج می‌کند.به همین خاطر از "امر معقول" سخن به میان آورد.

حال، به تفصیل سخنان فوق می پردازیم.

رواقیون می‌گویند برای هر فردی، ادراکاتی قوی‌تر و بدیهی‌تر از ادراکات دیگری به نظر می‌رسند. یک فرد در صورت قبول کردن این ادراکات برتر و اذعان به آن‌ها، شناخت قطعی پیدا کرده است.

آرکسیلائوس در جواب به آن‌ها می گوید ممکن است برای فرد دانا، ادراک "الف" قوی‌تر از ادراک "ب" به نظر بیاید و بنابراین شناختش را از "الف" بسازد. در عین حال ممکن است فرد نادان، ادراک "ب" را قوی‌تر از ادراک "الف" بداند. در این صورت شناخت فرد نادان،"ب" است. در کنار این موضوع به این نکته می‌رسیم که برای میزان دانایی و نادانی، معیاری نداریم.برای همین ممکن است شناخت "الف" درست باشد و یا شناخت "ب". پس نمی‌توانیم به شناخت درست و قطعی برسیم.

اگر دقت کرده باشید، متوجه خواهید شد که سخنان این سوفسطائی تا چه حد نسبت به سخنان دو سوفسطائی قبلی پخته‌تر به نظر می‌آید.این سخنان آرکسیلائوس واقعا قابل اعتناست و نیاز به توجه ویژه دارد.

جوابی که به آرکسیلائوس می‌توان داد این است که باید به سخن و صورت شناخت افراد توجه کرد و نه به شخصیت آن‌ها.

ممکن است حرف درستی از زبان یک دانا برخیزد و یا از زبان یک نادان؛ مهم خود بیان و صورت شناخت است. باید به خود سخن پرداخت نه گوینده سخن. باید به خود شناخت توجه داشت.

 در ادامه صحبت‌هایی که در مورد حقیقت و مطلق بودن آن گفته شد، به نسبی و مطلق بودن شناخت می‌پردازیم. شناخت برخلاف حقیقت که امری مطلق است، در میان افراد مختلف به صورت نسبی خود را نشان می‌دهد. البته شناخت حقیقی و اصیل مطلق است اما شناخت افراد مختلف نسبی ست. حال باید تلاش کرد تا این شناخت‌های نسبی را به شناخت اصیل و مطلق نزدیک کرد.

در جواب آرکسیلائوس گفته شد که باید صحت خود شناخت تایید شود . نه صحت صاحب شناخت. به عبارتی معیار درست و حقیقی بودن یک شناخت، نه گوینده سخن و صاحب شناخت، که معیارهای دیگری ست.برای بررسی حقیقی بودن یک شناخت، دو راه وجود دارد. یک راه را منطق قیاسی و یا منطق ارسطوئی می‌سازد، و راه دیگر را منطق عمل و یا منطق بیکنی تشکیل می‌دهد. پرداختن به این دو منطق، خود بحث دیگری را می‌طلبد که به خاطر اطناب کلام فعلا از آن می‌پرهیزیم؛ اما آن چه مهم است، این است که این معیارها وجود دارد. حال با وجود این معیارها، دیگر اصلا چه معیاری برای دانایی و نادانی افراد وجود داشته باشه چه وجود نداشته باشد می‌توان اصالت یک شناخت را بررسی کرد.

در آخر به طور خلاصه می‌توان گفت که شناخت حقیقی، ممکن است.این شناخت را با ملاک‌هایی به جز شخصیت و صحت عقل گوینده و صاحب شناخت تصدیق و یا تکذیب می‌کنیم. بنابراین حرف آرکسیلائوس را این گونه جواب می‌دهیم که باید گفته را به بوته نقد سپرد و نه گوینده را.

 

ممکن نبودن شناخت؛ سوفسطائیان / قسمت اول

اولین گروهی که در رابطه با مسأله شناخت به آن‌ها می‌پردازیم گروهی است که به ممکن نبودن شناخت معتقد می‌باشد. فلاسفه این گروه قائل به این هستند که اساسا نمی‌توان حقیقتی را شناخت و آن را درک کرد. اصلی‌ترین فیلسوفانی که چنین اعتقادی دارند، سوفسطائیان یونانی قبل از میلاد مسیح می‌باشند.
حکما سوفسطائیان را به سه دسته تقسیم کرده‌اند. فرقه‌ی "عندیه" که پیرو پروتاگوراس می‌باشند. فرقه‌ی "عنادیه" که از گرگیاس پیروی کرده‌اند و فرقه "لاادریه" که از زمان پیرهو پا گرفته اند.

لاادریون یا به عبارتی "ندانم‌گرایان" را به خاطر تفاوت‌هایی که با دو دسته اول دارند، در پست‌های بعدی مدنظر قرار خواهیم داد.

از بزرگ ترین سوفسطائیان می توان به پروتاگوراس،گرگیاس،پیرهو،آرکسیلائوس و آنسیدموس اشاره کرد.


پروتاگوراس                                                                                                 Protagoras     

                                      

۴۵۰ سال قبل از میلاد مسیح / یونانی                                        


این سوفیست یونانی را شاید بتوان نخستین منکر امکان شناخت دانست. جالب است که بعدها افلاطون جواب‌هایی تند به این فیلسوف سوفسطائی می‌دهد.

پروتاگوراس می‌گوید:

آدمی نمی‌تواند بداند آیا خدایان وجود دارند یا نه. زیرا عمر بشر کوتاه و مسأله خدایان مبهم و تاریک است.

حقیقت مطلقی وجود ندارد. چرا که سرنوشت هرکس در داوری‌هایش تاثیر می‌گذارد.

"انسان معیار همه چیز است. معیار هستیِ آن چه هست و این که چگونه هست؛ معیار نیستی آن چه نیست و این که چگونه نیست."

۱. عمر بشر کوتاه است.

اگر انسان بخواهد منفردانه و تنها با اتکا به ابزار شناخت خود از قبیل عقل و حس و شهود به دنبال حقیقت برود، نخواهد توانست در مدت کوتاه عمر خود تمام حقیقت را درک کند. اگرچه ممکن است در این مسیر به رگه‌هایی از حقیقت پی ببرد، اما نمی‌تواند تمام حقیقت را کشف کند. بنابراین باید با استفاده از ابزارهایی کمکی، این رگه‌ها را پررنگ‌تر کند.

هنگامی که فرد با عقل و حس فردی نمی‌تواند به تنهایی تمام حقیقت را بشناسد، لاجرم باید به دنبال ابزارهای کمکی دیگری برود. مثلا از ابزار مشورت و به اصطلاح خرد جمعی برای تقویت عقل خود بهره ببرد. یا مثلا با استفاده از قدرت علم و ابزار دقیق، محسوسات خود را قابل اطمینان‌تر کند. و خلاصه آن که به عقل‌ها و حس‌های بالاتر دست یاری دراز کند. در این صورت فرد حتی در عمر کوتاه خود خواهد توانست رگه‌های پررنگ‌تری از حقیقت را درک کند. حال این انسان هرچه بتواند از عقل‌ها و حس‌های قوی‌تر و مطمئن‌تری کمک بگیرد، بالتبع بخش‌های بیشتری از حقیقت را می‌تواند درک کند.

۲. پروتاگوراس می‌گوید حقیقت نسبی است چرا که سرنوشت هرکس در داوری‌هایش تاثیر می‌گذارد.

این فیلسوف ادعایش این است که حقیقت نسبی است. مثلا فرض کنید تابلویی روی دیوار نصب شده است. "الف" در طرف راست این تابلو قرار دارد و "ب" در طرف چپ این تابلو. حال ممکن است "الف" و "ب" هرکدام به واسطه‌ی زاویه و فاصله‌ای که نسبت به این تابلو دارند، درباره کجی و راستی و در کل، موقعیت این تابلو اختلاف نظر داشته باشند. مثلا "الف" بگوید تابلو به سمت راست انحراف دارد و "ب" بگوید به سمت چپ. حال می‌پرسیم خلاصه حقیقت کدام است؟ پروتاگوراس می گوید هر دو حقیقت اند. انحراف به راست تابلو از دید "الف" درست است، پس حقیقت است. انحراف به چپ تابلو از دید "ب" درست است، پس آن هم حقیقت است. و در نتیجه هر دو حقیقت اند.

بدیهی ست که حقیقت همزمان نمی‌تواند هم انحراف به راست باشد و هم انحراف به چپ. جهان و انسان بالذات "واقعی" و "رئال" موجودیت دارند. به عبارتی انسان "واقعیت" را "حقیقت" می‌داند. واضح است که آنچه واقع است و نام واقعیت می‌گیرد تنها یک چیز است. حال در این مثال واقعیت کدام است؟ واقعیت آن است که موقعیت تابلو را خط کش و دیگر ابزارهای اندازه گیری تعیین می‌کنند. واقعیت و بالتبع حقیقت آن است که این تابلو در موقعیت (x,y,z) قرار دارد و این واقعیتی ست که فارغ از دیدگاه‌های "الف" و "ب" وجود دارد. واقعیتی ست که حتی در صورت عدم حضور "الف" و "ب" موجودیت دارد و بنابراین حقیقت است.

این سخن پروتاگوراس کاملا درست است که سرنوشت هرکس در داوری‌هایش تاثیر می‌گذارد؛ اما خطا آن‌جا پدید می‌آید که پروتاگوراس از این قسمت دوم، قسمت اول را نتیجه گیری می‌کند؛ و می‌گوید سرنوشت "الف" و "ب" در داوری‌هایشان تاثیر می‌گذارد، بنابراین حقیقت مطلقی وجود ندارد.

به طور خلاصه می توان گفت که حقیقت مطلقا موجودیت دارد و از داوری‌ها منفک است. این خود داوری‌ها هستند که به طور نسبی وجود دارند. حال این داوری‌های نسبی را با تکیه بر واقع‌گرایی و رئالیسم و با کمک خرد جمعی و دست‌یابی به منابع اطلاعاتی قوی‌تر می‌توان به یک داوری مطلق و منطبق بر حقیقت مطلق نزدیک کرد.

 

گرگیاس                                                                                                            Gorgias

 ۴۳۰ سال قبل از میلاد مسیح / یونانی    

    

گرگیاس را متفکر اصلی فرقه عنادیه سوفسطائی می‌دانند. توجه به نظریه‌ی این فیلسوف، کاملا می‌تواند بیانگر علت نام گذاری این فرقه به "عنادیه" باشد.

۱. هیچ چیز وجود ندارد.

۲. حتی اگر چیزی وجود داشته باشد نمی‌توان آن را شناخت.

۳. حتی اگر بتوان آن را شناخت، نمی‌توان این شناخت را به دیگری منتقل کرد.

۴.حتی اگر بتوان این شناخت را منتقل کرد، این شناخت فهمیده نمی‌شود.

ترجیح می‌دهم در جواب گفته‌های این فیلسوف عنادیه و سفسطه‌گر، کلام ابن‌سینا را در این‌جا بیاورم.

و اگر گفتند ما ابدا چیزی را نمی‌فهمیم و نمی‌فهمیم که نمی‌فهمیم و در همه چیزها حتی در وجود خودمان شاکّیم و در شک خودمان نیز شاکّیم و همه اشیا را انکار داریم حتی انکار بر آن‌ها را نیز انکار داریم، شاید از روی عناد زبان‌شان به این حرف‌ها گویا است. پس احتجاج با ایشان ساقط است و امید راه جستن از ایشان نیست. پس چاره ایشان جز این نیست که ایشان را تکلیف به دخول نار کرد، زیرا که نار و لا‌ نار نزدشان یکی است و ایشان را کتک زد زیرا که ألم و لا ألم برایشان یکی است.

به خاطر بی‌فایده و بی معنا بودن این سخنان بهتر است از آن‌ها بگذریم.

 


+ دوستان باید بگم که متن از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم طولانی تر شد. به همین خاطر نظرات آرکسیلائوس و آنسیدموس رو تو پست بعدی بررسی می‌کنم.