ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
عدم چو کوهسارانی بلند و دست نیافتنی، حاکم سرزمین موجود و لاموجود بود که ناگاه ارادهای مرموز زمین بازی را بر هم زد و بود را بر نبود برتری بخشید. از آن پس بلندیها پستی گرفتند و دشتهای بیانتها و ملالانگیزِ وجود تمام هستی را پوشاندند.
داستان تازه آغازیدن گرفته بود. دشت، نطفهی ناپاکی را در دل خود میپرورانید که قرار بود پس از تولد، خود تولد و مرگ باشد. هیولایی شود و پرواز را به آتش بکشد. «زمان» . موجودی گنگ و خودخواه که شاهنشاه لایزال این دشت ملال بود.
اما این پایان ماجرا نبود و ولدی حرامتر در راه بود که ماموریت داشت اندک فرصت پرواز و رهایی را به اسارت ببرد. طفل چموشی به نام «سرنوشت» که در بدو تولدش خون ریخت و خون خورد و خون به دنیا آورد. از همان دم که از میان دو برادر، یکی قاتل شد و یکی مقتول.
همین چند کلمه و جمله کوتاهی را که نوشته بود بارها و بارها خواند. با وسواس خاصی جای کلمات را پس و پیش کرد. حتا تا آخرین ثانیه نیز شک و تردید اجازه حرکت را به دستانش نمیداد. چشمانش را بست؛ جسارتش را بیشتر و بیشتر کرد و در آخر دکمهی ارسال را زد.
دیگر همه چیز بر او حرام شده بود.نه خواب داشت و نه خوراک. دائمن صفحه گوشیاش را چک میکرد که مبادا دیر جواب ایمیلش را ببیند. خلاصه دختر جواب داد؛ بسیار خلاصه و محترم. دیگر زندگی پسر شروع شده بود. دیگر تمام دنیا را با این ایمیلها تاخت نمیزد. اوایل آنقدر محتاط و پر استرس مینوشت که حتا خودش هم از خودش دلخور میشد.اما کمکم خجالتش را کمرنگ کرد. خجالتی که پیشینهای یک ساله داشت و دختر نمیدانست این همه شرم پسر به خاطر عشقی بود که ماههای زیادی در حبس مانده بود.
بعد از آن از هر دری با هم صحبت کردند. از ادبیات و تاریخ و فلسفه، تا روحیات و اخلاقهای هم. بذری که مدتها زیر خاک پنهان و ساکن مانده بود، آرام آرام قد میکشید. سیاهی ترسناک زیر خاک جایش را به روشنایی آفتاب میداد.
بذر عشق پسر در حال روییدن بود که توفان گرفت. توفانی که برای پسر حکم مرگ و زندگی داشت.