اندیشه بان

اندیشه بان

جایی برای پاسداری از اندیشه
اندیشه بان

اندیشه بان

جایی برای پاسداری از اندیشه

ممکن نبودن شناخت؛ سوفسطائیان / قسمت آخر

اولین قدم برای رسیدن به حقیقت و درستی، پرداختن به اصل مسئله‌ی شناخت می‌باشد. در وهله‌ی اول و قبل از هر اقدامی باید امکان شناخت و راه شناخت را یافت. در طول تاریخ چهار دسته‌ی عمده‌ی فکری در این باره وجود داشته است که ما در طی چهار پست اخیر، دسته‌ی اول را، یعنی منکران امکان درک و شناخت و یا به اصطلاح سوفسطائیان، بررسی کردیم. بزرگ‌ترین و شاید نخستین متفکر این دسته، سوفسطائی معروفی به نام پروتاگوراس است که صحبت‌هایی درباره شناخت و حقیقت کرده.

عمده‌ی حرف‌های پروتاگوراس دو چیز است: ۱. کوتاهی عمر بشر و مبهم بودن مسئله‌ی خدایان. ۲. نسبی بودن حقیقت.

در جواب قسمت اول گفتیم که اگر یک فرد تنها با اتکا به ابزار شناختی خویش به دنبال حقیقت برود، ممکن است تمام حقیقت را به‌درستی درک نکند؛ بنابراین باید از ابزارهای کمکی چون خرد جمعی بهره ببرد.

اما قسمت دوم درباره عدم مطلقیت حقیقت. ابتدا بهتر است تعریف مختصری از «حقیقت» و وجه تمایز آن با «واقعیت» داشته باشیم. حقیقت، واقعیتی است که برحق و درست باشد. به عبارتی هر حقیقتی، الزاماً واقعیتی هم هست اما هر واقعیتی حقیقت نیست؛ که برای روشن شدن این مطلب می‌توان مثال آینه‌ی مقعر و یا خواب دیدن را ذکر کرد.

اشاره شد که حقیقت فارغ از فکر و اراده‌ی انسان موجودیت دارد. به عبارتی حقیقت به شناخت انسان و درک او بستگی نداشته و مستقلاً موجودیت دارد؛ بنابراین نمی‌توان آن را نسبی دانست.

 

فیلسوف سوفسطائی دیگر، گرگیاس نام دارد که بنیان‌گذار فرقه عنادیه می‌باشد. این فیلسوف بسیار تندتر از دیگر فیلسوفان هم‌ردیف خود پیش رفته و به‌کلی منکر «وجود» شده است. همان‌طور که قبلاً هم گفتیم، به خاطر بی‌اساسی و مغلطه گفته‌های این فیلسوف، به آن‌ها نمی‌پردازیم.

 

دیگر فیلسوف سوفسطائیِ بنام یونان باستان، آرکسیلائوس نام دارد. او می‌گوید ازآنجایی‌که ما معیاری برای تمایز دادن میان دانا و نادان نداریم پس نمی‌توانیم بگوییم حرف «الف» درست است یا حرف «ب» ؛ بنابراین نمی‌توانیم به حرف درست و یا به عبارتی به «حقیقت» برسیم.

در جواب آرکسیلائوس باید گفت که برای تشخیص درستی یا نادرستی یک سخن نباید به گوینده‌ی سخن توجه کرد؛ بلکه باید خود گفته را نقد و بررسی کرد. چه‌بسا حرف درستی از زبان یک نادان گفته شود و یا بالعکس؛ و درنهایت جواب مکمل به این فیلسوف آن است که درست است برای نادانی و دانایی معیاری وجود ندارد، اما برای درستی یا نادرستی گفته‌ها، معیارهایی هست.

 

آخرین فیلسوف سوفسطائی که به آن پرداختیم، آنسیدموس بود. آنسیدموس در رد امکان شناخت دلایلی آورده است که به‌طورکلی به دو مفهوم اشاره می‌کنند. یک، وجود خطا در مسیر شناخت. دو، نسبی بودن شناخت؛ که درنهایت این فیلسوف با اتکا به این سخنان و بابیان دشواری راه شناخت، به این نتیجه رسیده است که نمی‌توان به شناخت قطعی رسید.

در جواب خطاپذیری مسیر شناخت باید گفت که این حقیقت را نمی‌توان انکار کرد که وجود خطاها، ما را در رسیدن به شناخت مسلّم، با مشکل روبرو می‌کنند اما می‌توان با استفاده از ابزارهای پیشرفته شناختی چون ابزارهای انسانی چون مشورت و خرد جمعی و یا ابزارهای علمی و آزمایشگاهی و یا ابزارهای فلسفی و منطقی، نقش این خطاها را کمتر کرد.

در اینجا خوب است به این مطلب اشاره کنیم که یک موضوع ممکن است به‌قدری پیچیده و عظیم باشد که اگرچه ازلحاظ تئوری بتوان آن را شناخت، اما در عمل نتوان آن را درک کرد. برای این قسمت می‌توان شناخت ذات خدا را مثال زد.شاید به‌طور تئوریک و در حالت نظری بتوان گفت که شناخت هر پدیده‌ای «ممکن» است، من‌جمله شناخت ذات پروردگار؛ اما در عمل می‌بینیم موضوعی به‌قدری گسترده و پیچیده است که عملاً نمی‌توان به حقیقت آن رسید. احتمالاً این موضوعی است که آنسیدموس به آن اشاره داشته. البته باید توجه داشت که با نگاه دقیق‌تر خواهیم فهمید که موضوعات اندکی هستند که ما نمی‌توانیم با ابزارهای شناختی قوی خود به حقیقت آن‌ها برسیم.

اما موضوع دیگر نسبی بودن شناخت است که به‌وضوح در گفته‌های این فیلسوف سوفسطائی مشهود هست. همان‌طور گه گفتیم، نسبی بودن شناخت را قبول داریم. شناخت در حالت کلی برخلاف حقیقت، امری ست نسبی. به عبارتی شناخت ما نسبت به چیزهای دیگری به دست می‌آید؛ که البته باید گفت شناخت همیشه هم نسبی نیست. در بعضی مسائل بدیهی مثل «بودنمان» این شناخت و درک، به یک شناخت مطلق بدل می‌شود. ما با هیچ واسطه‌ای به این حقیقتِ «بودن» ایمان‌داریم. پس شناخت دراین‌باره مطلق است؛ اما در حالت کلی باید گفت که شناخت نسبی است. اشتباهی که آنسیدموس در این قسمت کرده آن است که «نسبی بودن» را هم‌ارز «اشتباه بودن» گرفته. دلیلی ندارد اگر شناخت ما نسبی است بگوییم پس اشتباه کرده‌ایم.

 

بنابراین در آخر این مجموعه پست‌های اخیر، به این نتیجه می‌رسیم که:

 

به‌جز موارد بسیار معدود که پیچیدگی و گستردگی بی‌نهایتی دارند، شناخت سایر پدیده‌ها و حقایق غیرممکن نیست.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدیه شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:42 http://bihamta2012.blogfa.com

سلام
احوال شما
خوب حالا میتونین بگین با چه روشهایی میشه به شناخت رسید؟
چه جوری میتونیم خودمونو به شناخت نزدیک کنیم؟

سلام علیکم.ممنون.شما چطورید؟!نماز روزه هاتون قبول
خوب الان تازه به این نتیجه رسیدیم که شناخت غیر ممکن نیست.این نتیجه گیری ما رو از سکون و بی حرکتی برای کشف حقیقت بیرون می کشه و باعث میشه با اطمینان بریم جلو.حالا این که راه های شناخت چیه رو باید پله پله تو پست های بعد بررسی کنیم.مسلمونا می گن که مرحله ی اول شناخت،شناخت حسیه.یعنی شناخت با حواس پنح گانه.ومرحله بعد شناخت عقلی.حالا سر جاش بحثشو می کنیم...

هادی پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 00:38

سلااااااااااااااااااااااااااام
:)
نماز، روزه هایتان مقبول درگاه حق !!
خوب من فقط یه نکته به نظرم راجع به این پست اومد
در مورد اون که گفتی خداوند ذاتش شناختنی است ولی به دلیل پیچیدگی هایی که داره امکانش نیست ...
برای تکمیلش من یه چیزایی بگم فک کنم بد نباشه
این دقیقا همون مبحث عالم مثاله
ولی "ذات خداوند" با عقل بشری قابل شناخت نیست و با چیز دیگری به نام قلب یا به اصطلاح دل قابل شناخته ... ولی به صفات خداوند میشه از طریق عقل دست یافت
از دل یا قلب هنوز تعریف دقیقی ارائه نشده ولی شهید مطهری یه تشبیهی به کار میبره که میگه :
اگه تمام من انسانی شامل احساسات، ترسها، آرزوها، امیدها و ... در حکم رود هایی باشند، محل اجتماع این رود ها دریای ژرف و عمیقی به نام دل یا قلبه . که حتی عقل نیز در حکم رودیه برای این قلب.
مبحث عالم مثال، مبحث شیرینیه ولی من میخوام این رو از راه علم نجوم بگم !
تصور میکنیم که خداوند به عنوان بٌعدی دیگر است (که در مکان و زمان جا نمیگیرد)
در این صورت برای شناخت بهتر این مثال ما خودمان و تمام هستی را در بعد دوم تصور میکنیم و خداون رو در بعد سوم
که ما آدمهایی کاغذی هستیم و روی یک ورق در حال حرکت هستیم. مثلا در های خانه ها به صورت کشویی باز میشود و ما داخل خانه میشویم و سپس در بسته میشود.
خوب تصور کن در همین حین جسمی سه بعدی در روبه روی کاغذ ایستاده و سایه اش بر روی کاغذ می افتد . خوب آیا ما ( که دوبعدی هستیم) می توانیم آن جسم سه بعدی رو از روی سایه اش درک کنیم ؟؟
خیر، ولی می توانیم بعضی صفات و ویژگی های اون جسم رو درک کنیم . مثل قد و اندازه و ...

حالا من یه کم این مبحث رو پیچوندم و علمیش کردم که بیشتر قابل لمس باشه .مثال غار هم یه چیزی شبیه این که خیلی دقیقتر و جامع تره ... و البته فلسفی تره . که البته یه سری تفاوت هایی هم داره ...

ســــــــــــــــــلام!
مرسی از توضیحاتت.
خدا اصلا بعد نیست.خدا اصلا قابل وصف نیست.منظورم از خدا ذات خداست و نه رفتار خدا.برای شناخت رفتار خدا که راه های مختلفی وجود داره.از راه های دلی گرفته تا راه های عقلی و علمی و حسی.
پیچیدگی های مسیر شناخت خدا بی نهایته.شناخت ما مثل یک عدد حقیقیه.و می دونیم که نسبت عدد حقیقی هر چقدر هم که بزرگ باشه به بی نهایت برابر صفر میشه.ما اساسا در برابر بی نهایت ها ناتوانیم.
اما مسئله اینجاست که تو عالم موارد خیلی معدودی وجود داره که بی نهایت باشه و غیر قابل شناخت.

هادی دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:52

درسته
خدا بعد نیست
اصلا بعد دونستن خدا محدود کردنشه
و محدود کردن به معنی نقض بی نهایت بودن میشه
کاملا درسته حرفت

بله.درسته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد