اندیشه بان

اندیشه بان

جایی برای پاسداری از اندیشه
اندیشه بان

اندیشه بان

جایی برای پاسداری از اندیشه

ممکن نبودن شناخت؛ سوفسطائیان / قسمت اول

اولین گروهی که در رابطه با مسأله شناخت به آن‌ها می‌پردازیم گروهی است که به ممکن نبودن شناخت معتقد می‌باشد. فلاسفه این گروه قائل به این هستند که اساسا نمی‌توان حقیقتی را شناخت و آن را درک کرد. اصلی‌ترین فیلسوفانی که چنین اعتقادی دارند، سوفسطائیان یونانی قبل از میلاد مسیح می‌باشند.
حکما سوفسطائیان را به سه دسته تقسیم کرده‌اند. فرقه‌ی "عندیه" که پیرو پروتاگوراس می‌باشند. فرقه‌ی "عنادیه" که از گرگیاس پیروی کرده‌اند و فرقه "لاادریه" که از زمان پیرهو پا گرفته اند.

لاادریون یا به عبارتی "ندانم‌گرایان" را به خاطر تفاوت‌هایی که با دو دسته اول دارند، در پست‌های بعدی مدنظر قرار خواهیم داد.

از بزرگ ترین سوفسطائیان می توان به پروتاگوراس،گرگیاس،پیرهو،آرکسیلائوس و آنسیدموس اشاره کرد.


پروتاگوراس                                                                                                 Protagoras     

                                      

۴۵۰ سال قبل از میلاد مسیح / یونانی                                        


این سوفیست یونانی را شاید بتوان نخستین منکر امکان شناخت دانست. جالب است که بعدها افلاطون جواب‌هایی تند به این فیلسوف سوفسطائی می‌دهد.

پروتاگوراس می‌گوید:

آدمی نمی‌تواند بداند آیا خدایان وجود دارند یا نه. زیرا عمر بشر کوتاه و مسأله خدایان مبهم و تاریک است.

حقیقت مطلقی وجود ندارد. چرا که سرنوشت هرکس در داوری‌هایش تاثیر می‌گذارد.

"انسان معیار همه چیز است. معیار هستیِ آن چه هست و این که چگونه هست؛ معیار نیستی آن چه نیست و این که چگونه نیست."

۱. عمر بشر کوتاه است.

اگر انسان بخواهد منفردانه و تنها با اتکا به ابزار شناخت خود از قبیل عقل و حس و شهود به دنبال حقیقت برود، نخواهد توانست در مدت کوتاه عمر خود تمام حقیقت را درک کند. اگرچه ممکن است در این مسیر به رگه‌هایی از حقیقت پی ببرد، اما نمی‌تواند تمام حقیقت را کشف کند. بنابراین باید با استفاده از ابزارهایی کمکی، این رگه‌ها را پررنگ‌تر کند.

هنگامی که فرد با عقل و حس فردی نمی‌تواند به تنهایی تمام حقیقت را بشناسد، لاجرم باید به دنبال ابزارهای کمکی دیگری برود. مثلا از ابزار مشورت و به اصطلاح خرد جمعی برای تقویت عقل خود بهره ببرد. یا مثلا با استفاده از قدرت علم و ابزار دقیق، محسوسات خود را قابل اطمینان‌تر کند. و خلاصه آن که به عقل‌ها و حس‌های بالاتر دست یاری دراز کند. در این صورت فرد حتی در عمر کوتاه خود خواهد توانست رگه‌های پررنگ‌تری از حقیقت را درک کند. حال این انسان هرچه بتواند از عقل‌ها و حس‌های قوی‌تر و مطمئن‌تری کمک بگیرد، بالتبع بخش‌های بیشتری از حقیقت را می‌تواند درک کند.

۲. پروتاگوراس می‌گوید حقیقت نسبی است چرا که سرنوشت هرکس در داوری‌هایش تاثیر می‌گذارد.

این فیلسوف ادعایش این است که حقیقت نسبی است. مثلا فرض کنید تابلویی روی دیوار نصب شده است. "الف" در طرف راست این تابلو قرار دارد و "ب" در طرف چپ این تابلو. حال ممکن است "الف" و "ب" هرکدام به واسطه‌ی زاویه و فاصله‌ای که نسبت به این تابلو دارند، درباره کجی و راستی و در کل، موقعیت این تابلو اختلاف نظر داشته باشند. مثلا "الف" بگوید تابلو به سمت راست انحراف دارد و "ب" بگوید به سمت چپ. حال می‌پرسیم خلاصه حقیقت کدام است؟ پروتاگوراس می گوید هر دو حقیقت اند. انحراف به راست تابلو از دید "الف" درست است، پس حقیقت است. انحراف به چپ تابلو از دید "ب" درست است، پس آن هم حقیقت است. و در نتیجه هر دو حقیقت اند.

بدیهی ست که حقیقت همزمان نمی‌تواند هم انحراف به راست باشد و هم انحراف به چپ. جهان و انسان بالذات "واقعی" و "رئال" موجودیت دارند. به عبارتی انسان "واقعیت" را "حقیقت" می‌داند. واضح است که آنچه واقع است و نام واقعیت می‌گیرد تنها یک چیز است. حال در این مثال واقعیت کدام است؟ واقعیت آن است که موقعیت تابلو را خط کش و دیگر ابزارهای اندازه گیری تعیین می‌کنند. واقعیت و بالتبع حقیقت آن است که این تابلو در موقعیت (x,y,z) قرار دارد و این واقعیتی ست که فارغ از دیدگاه‌های "الف" و "ب" وجود دارد. واقعیتی ست که حتی در صورت عدم حضور "الف" و "ب" موجودیت دارد و بنابراین حقیقت است.

این سخن پروتاگوراس کاملا درست است که سرنوشت هرکس در داوری‌هایش تاثیر می‌گذارد؛ اما خطا آن‌جا پدید می‌آید که پروتاگوراس از این قسمت دوم، قسمت اول را نتیجه گیری می‌کند؛ و می‌گوید سرنوشت "الف" و "ب" در داوری‌هایشان تاثیر می‌گذارد، بنابراین حقیقت مطلقی وجود ندارد.

به طور خلاصه می توان گفت که حقیقت مطلقا موجودیت دارد و از داوری‌ها منفک است. این خود داوری‌ها هستند که به طور نسبی وجود دارند. حال این داوری‌های نسبی را با تکیه بر واقع‌گرایی و رئالیسم و با کمک خرد جمعی و دست‌یابی به منابع اطلاعاتی قوی‌تر می‌توان به یک داوری مطلق و منطبق بر حقیقت مطلق نزدیک کرد.

 

گرگیاس                                                                                                            Gorgias

 ۴۳۰ سال قبل از میلاد مسیح / یونانی    

    

گرگیاس را متفکر اصلی فرقه عنادیه سوفسطائی می‌دانند. توجه به نظریه‌ی این فیلسوف، کاملا می‌تواند بیانگر علت نام گذاری این فرقه به "عنادیه" باشد.

۱. هیچ چیز وجود ندارد.

۲. حتی اگر چیزی وجود داشته باشد نمی‌توان آن را شناخت.

۳. حتی اگر بتوان آن را شناخت، نمی‌توان این شناخت را به دیگری منتقل کرد.

۴.حتی اگر بتوان این شناخت را منتقل کرد، این شناخت فهمیده نمی‌شود.

ترجیح می‌دهم در جواب گفته‌های این فیلسوف عنادیه و سفسطه‌گر، کلام ابن‌سینا را در این‌جا بیاورم.

و اگر گفتند ما ابدا چیزی را نمی‌فهمیم و نمی‌فهمیم که نمی‌فهمیم و در همه چیزها حتی در وجود خودمان شاکّیم و در شک خودمان نیز شاکّیم و همه اشیا را انکار داریم حتی انکار بر آن‌ها را نیز انکار داریم، شاید از روی عناد زبان‌شان به این حرف‌ها گویا است. پس احتجاج با ایشان ساقط است و امید راه جستن از ایشان نیست. پس چاره ایشان جز این نیست که ایشان را تکلیف به دخول نار کرد، زیرا که نار و لا‌ نار نزدشان یکی است و ایشان را کتک زد زیرا که ألم و لا ألم برایشان یکی است.

به خاطر بی‌فایده و بی معنا بودن این سخنان بهتر است از آن‌ها بگذریم.

 


+ دوستان باید بگم که متن از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم طولانی تر شد. به همین خاطر نظرات آرکسیلائوس و آنسیدموس رو تو پست بعدی بررسی می‌کنم.


نظرات 6 + ارسال نظر
سلمان دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 23:07

به نظرم به نقد کشیدن این نظرات خوب است ولی آنچه بیشتر به درد ما میخورد دلایلی است که اینها را به این نتایج رسانده است،
پاسخ این سوال برایم خیلی شیرین است که:
چه طور میشود «بزرگان یک عصر» به این نتایج واضح البطلانی برسند؟
دلایل اجتماعی، فرهنگی، و اعتقادی؟
چون اگر طرح این مباحث برای عدم اشتباه دیگران است، اگر همان اوضاع اجتماعی پیش بیاید شاید دیگر پای استدلال شکننده شود، همان طور که در آن عصر شده بوده!!!!

سلام آقا سلمان.اول یه سوال.چرا وبتو حذف کردی آخه؟!
من فکر می کنم اهمیت به نقد کشیدن مهم تره.دلیلم هم اینه که اگه به یه اشکالی جواب داده بشه این همزمان به معنای روشن شدن یک خونه تاریک هم هست.نمی دونم منظورمو چه جوری بیان کنم.ببین اگه بخوایم شرایطی ایجاد کنیم که اساسا یک اشکال مطرح نشه مشخصه که داریم بیهوده تلاش می کنیم.آخه مغز انسان اون قدر فعاله که خلاصه تو یه دوره ای این اشکال رو بیان می کنه.خلاصه این که من فکر می کنم بهتره به نظرات جواب داده بشه تا این که شرایط ایجاد یک نظر از بین بره.ولو نظر انحرفی.
خوب حالا بذار بگم چه طور شد که سوفسطائی ها پدید اومدن...
سوفسطائی ها در آتن ظهور کردن.اتن شهری بود کاملا بسته و ارتجاعی و با مدیریت غیر عقلی و غیر استدلالی.این شرایط سنگین باعث شد تا بزرگانی مثل پروتاگوراس ظهور کنن و دست به تابو شکنی بزنن.فضای بسته اون زمان باعث شده بود که عطش استدلال آوری دوچندان بشه و بنابراین عده ای به نام سوفسطائیان دست به طغیان زدن و علیه ارزش های پوچ اون زمان قیام کردن.البته بعدها شرایط جوری شد که به اطلاح از اون ور پشت بوم افتادن!دیگه درگیر استدلالات پیچیده و تو در تو شدن و صحبت هاشون رنگ و بوی سفسطه و بازی با کلمات و اصطلاحات گرفت.همین الان هم کلمه سوفسطائی بازتاب خیلی خوبی نداره بین متفکرین.
واضحه که هر طغیان و تابو شکنی نیاز به تندی و سرکشی داره که ممکنه در دراز مدت این افراط نهادینه بشه.راه درستش اینه که بعد از مدتی تو افکار اولیه اصلاحاتی صورت داد.

سلمان سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:58

یه سوالی که خیلی برام جالبه اینه که این آقایون با این اعتقادات خصوصاً گرگیاس چرا حرف میزنند و به دنبال نقل این مطالب به دیگران هستند؟

احسنت!
دلیلی که ابن سینا برای ابطال نظریه سوفسطائی ها و شکاکان آورده دقیقا همینه.می گه شما که می گید هیچ چیزی رو نمیشه شناخت و نمیشه تو هیچ موضوعی دقیقا به حقیقت رسید،پس همین حرف "نمی شود
شناخت" رو برای چی به زبون میارید؟!آیا مطمئنید که "نمیشه شناخنت" رو واقعا شناختید و بهش رسیده اید؟!

سلمان سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:01

البته با توجه به دو نکته باید کمی رویکرد خود رو عوض کنیم:
1. اینها بزرگان و عالمان عصر خود بودند
2. حرفهای اینها خیلی راحت قابل جواب دادن است.
با توجه به این دو نکته باید شک در فهم خود کرد شاید اینها حرفشان خیلی عمیق تر از آنچه ما میفهمیم باشد.

1.دقیقا همین طوره.سوفسطائی ها بزرگان زمان خود بودن و کارهای مثبت خیلی زیادی کردن.مثلا می گن اصل دستور زبان رو در اروپا همین ها بنا نهادن.یا مثلا اصل دانشگاه و معلمی به عنوان یک شغل کار سوفسطائی ها بوده.یا اینکه ایجاد تفکرات استدلالی از زمان این ها کلید خورده.خلاصه این که خدمات بزرگی کردن.اما به نظر می رسه که به مرور درگیر افراط و سفسطه شدن.
2.اتفاقا برعکس!جواب دادن به اینها خیلی سخته!شهید مطهری تو کتاب مسئله شناخت می گه اگرچه این حرف ها ابتدائا خیلی پوچ و بی معنی نشون می ده اما جواب دادن بهشون واقعا کار دشواریه.اینو خود شهید مطهری گفته.دلیلش هم اینه که کلا جواب دادن به سفسطه و یا استدلالات تو در تو و پیچیده کار راحتی نیست.سوفسطائی ها هم استاد بازی با کلام بودن.
حرف خیلی جالبی زدی.خود گرگیاس تو یه کتابی مفصل دلایلش رو آورده که چرا می گه "هیچ چیز وجود ندارد".اما من همون اول که می خواستم رویه ام رو توضیح بدم گفتم که نمی خوام خودم رو درگیر بحث های پیچیده فلسفی کنم.هدف من رسیدن به یک نتیجه عقلانی و قابل اعتماده.بنابراین دلم نمی خواد سر این موضوع وقت بذارم که به "هیچ چیز وجود ندارد" جواب بدم!
راستی ممنون که وقت گذاشتی...

سماء جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 21:40 http://saamaa.persianblog.ir

سلام علیرضا...
یه دنیا ممنون و خسته نباشید به تو پسر...
ممنونم که این اطلاعات خیلی جالب رو به من منتقل میکنی ترجیح میدم فقط استفاده کنم...
اون گروه عندیه کمی منطقی تر به نظر میرسیدن گرچه برای کامل فهمیدن همچین مطالبی به چند باره خوندن نیازه...
ممنونم علیرضا...
موفق باشی...گل

سلام سماء.
قربانت.کاری نمی کنم که.فقط یه کم رفتم دنبال اعتقاداتم...
آره.عندیه و لاادریه حرفاشون قابل قبول تره نسبت به عنادیه.این عنادیه اصلا از اسمش پیداست دیگه.با همه چی عناد دارن!
خواهش می کنم سماء عزیز...

مینا پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 19:45

سلام.علیرضا خان!!
دیدی دیراومدم اخرش اپ کردی!!
یعنی واقعا نشد بیام.خیلی درگیر بودم!!

حالا فعلا که اومدم بذار حرفامو بزنم!!

کلا درمورد شناخت حرف زدی!!شناخت بااون شناختی که ما میگیم خب فرق داره دیگه××

اساسا شناخت هم برای شروع فلسفه نیازه.این کارت خیلی عالی بود که تو پستای قبل هم گذاشتی!
کلا شناخت سه دسته میتونه باشه علیرضا.
1/شناخت سطحی/2شناخت علمی/شناخت فلسفی@@
که الان زوم کردی رو این شناخت فلسفی!!
فلسفه هم که دیگه....دوسش داریم

اگه بخوایم به هرعلمی نگاه کنیم میبینیم که در هرصورت یه سری مخالف داره و یه سری موافق!!اینکه دیگه باب شده!!

اما علیرضا احساس میکنم مهم ترین و درواقع خاص ترین چیزی که تو علم فلسفه ست همون سوفسطاییان بودن!!
یه چیزی خیلی مهم و درعین حال جوریه که حرص آدمو در میاره!!

من همیشه از عقاید سوفسطاییان همش حالا نوسان به خودم میگیرم.بخاطرهمنی فک میکنم نخونمش بهتره!!یعنی بیشتر آدمو دور میکنه تا نزدیک!بااینکه خودشون پدیداورنده ی فلسفه بودن!
یعنی کلا ازفلسفه فقط فلسفه ی اسلامی رو میپسندم!


شروع کار سوفسطاییان از دگرگونی های جهان شروع شد!!همه شون ریختن به هم و یه آشفتگی فکری درونشون ایجاد شد!!
میدونی علیرضا چرا میگم خوندشن بیهوده ست.چون اونا منادی این بودن که علم و اندیشه بی اعتباره!!
وقتی بی اعتبار بدونن مطمئنا نیمتونن به یه حرف قابل اعتماد برسن!!


به نظرمن چون علم رو بی اعتبار میدونن کلا نظریاتی هم که دادن بی اعتباره!!

اینکه کلی بود درمورد سوفسطاییان!!البته عقیده ی من اینه ها!
هرچند هیچوقت نمیشه اونا رو انکار کرد.چون اونازیربنای فن های منطقی و کلا تفکرات استدلالی رو تشکیل دادن و روش موثری داشتن !!

حالا پروتاگوراس و گرگیاس!! از سوفسطاییان هم عصر که حرفاشون نقطه مقابل هم دیگه ست!!

پروتاگوراس رو بیشتر از گریگاس میشه بررسی کرد

پروتاگوراس یه چیزی داره و اونم همون اصالت تجربه و حس تو معرفت شناسیشه!
اینکه میگه انسان مقیاس همه چیزه خودش داره یه جورایی بینش اومانیستی اونو تداعی میکنه.که تو قرن 5یه جورایی مستور بوده!

ما همیشه تو خداشناسی چیزی که خودمون (حداقل منو تو)قبولش درایم اینه که خیلی چیزا باید از راه دلمون بهش برسیم.ولی این پروتاگوراس خودش یه کتاب درباره ی خدایان داره که تشو حتی نتونسته بااون روش های حسی خودش این چیزو نشون بده!!
یعنی کلا سخن از غیب رو غیرممکن میدونه!!
من این قسمت از اصالت اونو قبول ندارم.که هیچ.کلا نقد هم اگه باشه دقیقا این قسمت خیلی نقد پذیره!!

تازه حتی ارزش های اخلاقی رو نسبی میدونه.و یه جورایی حاصل قرداد اجتماعی!برخلاف سقراط که میگه فضیلت های اخلاقی به صورت مطلق هستن!!
تو این قسمت تفاوت سقراط و پروتاگوراس درمورد اخلاقیات رو اگه بتونی بذاری توی ه پست درموردش حرف بزنیم خیلی خوبه
!!یااگه اشکالی نداره اینجا هم حرف بزنیم فک کنم خوب باشه!!نظرت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

و اما گرگیاس!
من چیزی که زا گرگیاس یادمه اینه که گرایشهای شدید سپتیستی و شک‏ گرایانه داشته!
تازه این رو هم میدونم که نه تنها مثه پروتاگوراس به شناخت عقلی اعتقاد نداره کلا به شناخت از طریق حس هم شک میکنه.

فک کنم کم کم وقتی وارد فلاسفه بشیم و نظریه اونا بگیم بیشتر میشه حرف زد××و نقد کرد!!


سلام مینا...
خوب آخه من می خواستم به مناسبت بزرگداشت عطار یکی از شعرهاش رو بذارم.به خاطر همین دیگه نشد آپ نکنم.ولی خلاصه فرقی هم نمی کنه.الان درباره این پست با هم صحبت می کنیم...
این خیلی خیلی خوبه که تو که اطلاعات فلسفی زیادی داری می تونی بهم کمک کنی.سعی می کنم بتونم خوب این اطلاعات رو تجزیه و تحلیل کنم...

ببین مینا من اول می خواستم برم سراغ خداشناسی اما یه مقدار که تو این باب خوندم دیدم شناخت زیر بنای شروع کار رو تشکیل می دهوآدم اول باید بدونه که اصلا میشه شناخت یا نه بعد این که حالا از چه راهی میشه شناخت.به همین خاطر تصمیم گرفتم روش وقت بذارم.
آره.سفسطائی ها خیلی خاصن.البته این خاص بودن خودشون رو دچار یه سری ناامیدی ها کرده.مثلا آرکسیلائوسی که تو پست بعدی در موردش حرف می زنم خودش در نهایت رسیده به اینجا که باید خلاصه به یه سری چیزا اعتقاد پیدا کرد.
موافقم باهات.ادم نباید خیلی رو این قضیه وقت بذاره.چون ممکنه درگیر مسائل پیچیده فلسفی بشه و همین جور دور خودش بپیچه.من فقط می خوام به حرفهای این ها یه جواب معقول بدم.نه جواب فلسفی.
راستش در مورد فلسفه اسلامی خیلی اطلاعات ندارم.فقط می دونم بزرگترین فیلسوف اسلامی یعنی ابن سینا پیرو ارسطو بوده.حالا ایشالله جلوتر که رفتیم بیشتر ازت کمک می گیرم تو فلسفه اسلامی.
اگه تاریخ تمدن ویل دورانت قسمت سوفسطائی هاش رو بخونی می بینی که سوفسطائی ها خدمات بزرگی کردن.اما مسئله اینه که هدف من پیشروی در فلسفه نیست.هدف من رسیدن به یک نتیجه معقول و قابل اعتماده.به همین خاطر نه کلا می ذارمشون کنار و نه این که خیلی براشون وقت می ذارم...
مینا این چیزی که من درباره پروتاگوراس بهش پی بردم اینه که اصلا برای شناخت اعتبار قائل نبود.حالا چه برسه به شناخت حسی.حالا این که می گی تو کتابش از این شناخت حرف می زنه فکر کنم این رو می رسونه که پروتاگوراس به صورت مقطعی به این نوع شناخت اصالت داد و بعد یه مدت از اون نتیجه ندید و کلا منکر شناخت شد.
نمی دونم میشه گفت دید اومانیستی یا نه.پروتاگوراس وقتی گفت انسان معیار همه چیزه منظورش تو زمینه شناخت و حقیقت بود.یعنی این که شناخت و حقیقت ساختخ دست انسانه.اومانیست ها بشتر به رفتار انسان می پردازن.نمی دونم اومانیست ها تو زمینه شناخت حقیقت نظری مطابق پروتاگوراس دارن یا نه.
مبنا فکر کنم اگه اینجا درباره نسبی و مطلق بون اخلاق صحبت کنیم خیلی بحث طولانی میشه.فک کنم بهتر باشه درباره نسبی و مطلق بودنی که پروتاگوراس درموردش حرف می زنه صحبت کنیم.آخه موضع مهمیه که بعدها ماتریالیست ها وعملگراها هم تکرارش می کنم.من همون جور که تو پست گفتم حقیقت رو مطلق می دونم.به نظرت جواب ایی که به حرفای پروتاگوراس دادم درسته؟
گرگیاس از عنادیه بود و حتی روی شک هم شک داشت.(البته مطمئن نیستم.) اون فرقه لاادریه هستن که بیشتر پیرو specticism بودن که تو پست های بعدی بهشون می رسم..قت گذاشتن برای ظران گرگیاس رو کاملا بیهوده می دونم.قبول داری؟
مینا باز هم می گم به نظر من پروتاگوراس به هیچ شناختی اعتقاد نداشت چه شناخت حسی و چه شناخت عقلی.اتفاقا به خاطر همین عدم اعتقاد به شناخت عقلی مورد نقد افلاطون قرار می گیره.
تو پست بعدی نظرات آرکسیلائوس و انسیدموس رو که سوفسطائی های جدید تری بودن و نظرات قابل توجه نری داشتن رو می ذارم...

مینا پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 00:50 http://www.nagoftehayemina.blogfa.com

سلام علیرضا خاااان خوبی؟؟
آخییییییی!!چندوقتی نیومدم وب دلم حسابی تنگ شده بود برای بحث...و البته خودت!!

آخه مامانم رفته مشهد منم یه پا شدم کدبانوی خونه!!
یعنی کاری هم نکردما بیشتر دعوت شدم خونه ی اطرافیان!!

خلاصه وقت اندک بود و...
دانشگاه هم که یاری نمیکنه مارو دیگه بریم سراغ بحثای غیر درسی!!
راستش یه کتابی دارم میخونم از پیامبر!!کلا از تاریخ اسلام!!
من رفتم تو خط اسلام هم چنان هم دارم ادامه میدم!!
تو هم رفتی تو خط فلسفه!!
خیلی هم خووووووووب!!(به قول بابام*)

نه بااب منکه اطلاعات فلسفی زیادی ندارم.از هرکدوم یه چکیده فقط میدونم!!نقدشم اصلا کارمن نیتس چون خودم واقعا گیج میشم!!
اصلا میدونی خیلی فراره!!من 100درصد زدم کنکورم فلسفه و منطقم رو!!چون هردوتا کتابامون و خیلی دوسش داشتم.ولی غیراز کتابای درسی هرچی فلسفه خوندم بیشتر گیج شدم!!
مخصوصا فلسفه ی غرب!!
اخه این فلسفه ی اسلامی واقعا برام درکش راحت تر بود!!حالا ایشا...میرسی بهش و فلسفه ی غرب هم میخونیم!!

منم قبولش دارم اساس کار باید شناخت باشه!!
حالا تو به چی رسیدی؟؟به نظرت میشه به شناخت رسید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کلا چی دستگیرت شد ازاین قسمت؟؟؟؟؟؟

نظرمن اینه:
ببین علیرضا کلا شناخت...به نظرمن میره سمت ماهیت!!یعنی چه چیز بودن!!
من نمیدونم همیشه بارم سواله:چرا بااینکه میتونیم یه چیزی رو درست و حسابی بفهمیم یعنی درک کنیم بازم عده ای میگن نشناختیمش!!چون باز ممکنه همین درک کردن برامون مبهم باشه!!که باز به نظر من میره سمت نسبی بودن!!
هرکسی یه چیزی میدونه.بنابریان نمیشه به یه شناخت مطلق رسید!!اما اینو هم نمیتونیم بگیم هرکی هرچی که درک کرد همون درست باشه!!
پس این وسط ما همینطوری داریم دور خودمون چرخ میزنیم و نهایتا به هیچ نتیجه ای نمی رسیم؟؟

من به این نتیجه رسیدم که نسبی بودن شناخت امکان داره!!و مطلق امکان نداره!!
چون درک هرکسی متفاوته!!
اما دقت کردی یه سری اصل ها رو ماداریم به صورت همگانی به افراد میشناسونیم؟؟؟؟؟؟
مثلا شناخت ماهیت یه شی ساده!!
همه مون واضح بهش شناخت داریم.
برای هرانسان عاقلی شناختهش ده ست و درک یکسانی هم ازش داریم!!

حالا از این دوتا چیز من به این میرسم که

اولا نسبی بودن و مطلق بودن شناخت کلا بستگی به ماهیتش داره!!بعضی ماهیت ها مطلقا قابل شناختن...مثه اشیائ ساده.

بعضیاشونم نسبی هستن و به شناخت رسیدنشون امکان نداره!!یا اگرم امکان داره ما قدرت درکشو نداریم!!یعنی چون افراد مختلق درک میکنن به اطلاق نمیرسیم!!

یه نوع دیگه شم هست مثه شناخت خدا...که به علت دور بودن جنس ما با خدا که مامخلوقیم و اون خالق قدرت درک همدیگه رو ندرایم بنابریاین بااینکه شناخت خدا امکان داره ولی بازم نمیتونیم درکش کنیم!!که این به نظرمن با اون دوتا اصلا قابل مقایسه نیست!!

آره گرگیاس و کلاب ذار کنار!!
به نظرمن پروتاگوراس یه چیزایی گفته که قابل نقد باشه ولی گرگیاس کلا...تاب داشته مخش!!

بله.کلا پروتاگوراس نهایتا هردوشو انکار کرده!!
اما رو شناخت حسی هم خیلی مانور داده که به نظر بی نتیجه بوده!!

جوابت به حرفای پروتاگوراس کجاست علیرضا/؟؟؟
همینایی که تو پستت گذاشتی یا جوابت به کامنتای بچه ها؟؟
منکه اصلا قبولش ندارم!!چون خودم شناخت حسی رو خیلی قبول دارم!!

نمیدونم!! کلا نظرمن شاید خیلی چرت باشه ولی من واقعا به این چیز رسیدم!!
یادت باشه اسم منو هم بزنی به عنوان فیلسوف دهه 90!!

خیلی دوست دارم نظرتو راجع به ممکن بودن یا نبودن شناخت بدونم!!کلی...

عجب خنگ شدما!!

سلااااااام مینااااااا خااااانم!ممنون.خودت خوبی؟
اولش بگم که من کلی نوشته بودم ولی بیشترش رفت
ما دلمون بیشتر تنگ شده بود.اما امان از این درسا!پدر ما رو درآورده!
به به!ایشالله که زیارتشون قبول باشه!
خوب آدم تو همین مواقع باید نشون بده چند مرده حلاجه دیگه!
۱۰۰٪ زدی فلسفه رو؟؟؟؟؟؟؟بعد میگی اطلاعات فلسفی نداری.نه؟!دست مریزاد!
تا الان نظرم درباره شناخت اینه که شناخت ممکنه.آخه تا حالا دلیل قانع کننده ای پیدا نکردم که برام ثابت کنه شناخت غیر ممکنه.اکثر کسایی که میگن شناخت غیر ممکنه در اصل می گن شناخت سخته!منم منکر این سخت بودن نیستم.ولی می گم ممکنه!
ببین مینا شناخت ماهیت یکی از زیر شاخه های شناخت رو تشکیل می ده.شناخت می تونه مربوط به رفتار باشه یا مثلا شناخت ارتباط با سایر پدیده ها.بنابراین نباید محدودش کنیم به ماهیت.
حرفی که اینجا زدی درمورد نسبی بودن شناخت من دقیقا تو پستی که درباره آرکسیلائوس گذاشتم گفتم.من باهات موافقم.میگم شناخت افراد مختلف بر خلاف حقیقت که مطلقه،به صورت نسبی وجود داره.اما این رو هم می گم تو هر موردی یه شناخت هست که کاملا حقیقی و مطلقه.یه جورایی شناخت ایده آلیه.حالا ما باید به اصطلاح ریاضیش به سمت این شناخت مطلق میل کنیم.
نه مینا!دور خودمون چرخ نمی زنیم!ببین شناخت نفر اول از یه پدیده "الف" باشه و شناخت نفر دوم "ب".هر دوشون هم ادعا می کنن که اون پدیده رو درک کردن و شناختنش.ولی این شناخت هاشون با هم فرق می کنه.خوب حالا آقاجون خلاصه کدومشون راست میگه؟!
راه حل اینه.باید با یه سری معیارهایی خود شناخت رو آزمایش کنیم تا بفهمیم چقدر به حقیقت و اون شناخت حقیقی و مطلق نزدیکه.ببین این معیارها وجود داره.یکیش معیار ارسطوییه و یکیش هم معیار بیکنی.معیار اول می گه بستگی داره شناخت تا چه اندازه به واقعیت نزدیکه.معیار دوم هم میگه تا چه اندازه در عالم عمل امکان پذیره.حالا بحثش طولانیه.ولی حرف من اینه که این معیارها وجود داره.وقتی که با این ابزار آزمون رو در دست داریم دیگه دور خودمون نمی چرخیم!ما اصلا به آدما توجه نمی کنیم.ما به شناختشون کار داریم و بنابراین شناخت هاشون رو آزمایش می کنیم.
یه چیز دیگه هم بگم!ممکنه حتی در مورد پدیده های ساده هم شناخت های مختلفی وجود داشته باشه.می دونی می خوام چی بگم؟!می خوام بگم تکثر شناخت ها دلیل نمیشه که شناخت مطلق رو انکار کنیم.قرار نیست که همه شناخت ها کاملا درست باشن
اصلا حواسم به این مورد نبود.شناخت ماهیت خدا امکان پذیر نیست!دقیقا!خوب به نظرم باید یه سری چیزای معدود رو از دایره شناختمون خارج کنیم.مثل همین ماهیت خدا.آخه ما ابزار کافی برای این نوع شناخت رو نداریم.اما خلاصه اینا خیلی موارد کمیه!باهات موافقم.باید اینا رو استثنا کنیم!
:) این هم من مثلا در مورد پروتاگوراس حرف زدما!!!مثلا این که نسبی بودن حیقت از دید اون رو رد کردم!!!
باید اسمتو بزنم تو فیلسوفای دهه 80!آخ تو دهه هشتاد 100% فلسفه زدی
خوب بذار دوباره نظر اصلاح شده ام رو بگم!
اگه یه سری موارد معدود مثل ماهیت خدا رو کنار بذاری تو بقیه موارد می تونی به شناخت برسی.البته در ابتدا شناختت نسبیه و به مرور و با اصلاح توسط معیارهای شناخت اون رو به سمت مطلق بودن نزدیک می کنی.که البته نمیشه انکار کرد سختی زیادش رو تو بعضی موارد.
این بود لب کلام!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد