اندیشه بان

اندیشه بان

جایی برای پاسداری از اندیشه
اندیشه بان

اندیشه بان

جایی برای پاسداری از اندیشه

صحنه‌ی زندگی

گاهی وقت‌ها صحنه‌ی زندگی‌ات بیش از اندازه شلوغ می‌شود. آن قدری که خیلی چیزها را گم می‌کنی. بسیاری از جزئیات را از یاد می‌بری و بعضی هدف‌ها و چیزهای کلی را هم فرامش می‌کنی. اتفاقات و حوادث به تندی از پی هم بر روی صحنه‌ی عمرت می‌آیند و می‌روند و تو حتی لحظه‌ای به عمق آن‌ها نمی‌اندیشی. صحنه آن قدر شلوغ شده که دیگر چارچوب‌ها را نمی‌بینی. نمی‌توانی درست فکر کنی و درست تصمیم بگیری؛ و در یک کلام زندگی‌ات تبدیل شده به روزمرگی.

دنبال راه گریز از این زندگی پرهیاهو و سطحی می‌گردی و راه‌حل مشکلت را می‌جویی. نمی‌دانم راهی یافته‌ای یا نه؛ اما راه‌حل من این است...

برای زمان کوتاهی هم که شده نمایش را متوقف و فارغ از هر خوب و بدی‌ای که از این ایست دادن حاصل می‌شود، دوباره صحنه زندگی‌ات را مرور کن. ببین آیا به‌راستی آن را درست و مطابق با حق چیده‌ای یا نه.

صدها دریغ که ما حاضر نیستیم حتی برای ساعتی زندگی شلوغمان را متوقف کنیم و از نو به گذشته، حال و آینده‌ی مان به‌دقت بنگریم و آن را با حقیقت مطابقت بدهیم.

 


 

امروز 18 آبان ماه سالگرد درگذشت مادر بزرگمه. کسی که بی‌نهایت دوستش داشتم. اگر حوصله تون کشید یه فاتحه براش بخونید.


نظرات 10 + ارسال نظر
محمدرضا پنج‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:45 http://mamreza.blogsky.com

خدارحمتشون کنه.

خدا همه رفتگانو بیامرزه

علی پنج‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 17:31 http://lostdreams.blogfa.com

خدارحمتشون کنه.

ان شاءالله همه رفتگانمون تو عالم برزخ زندگی خوبی داشته باشن

یکی! پنج‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 20:09

خدا همه ی رفتگان رو ببخشه ..ما رو هم روش ...!
فاتحه فرستادیم..متاسفم که از دستش دادی مادربزرگه تو..اما خوبه اگه بتونی حس دوست داشتنشو تا ابد تو قلبت مگه داری..

ان شاءالله.
یه دنیا ممنون.می دونی که رفیق یه فاتحه ی ما از کل دنیا واسه اونا باارزش تره.
آره.روب بروز بیشتر دوستش دارم و بیشتر به مهربونیهاش احساس نیاز می کنم...

چوب کبریت شنبه 20 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 19:28 http://matchbox.persianblog.ir

گاهی باید ایستاد بین ایستگاه های زندگی ما همیشه رآه برگشتمان را مسدود میکنم نقطه قوتمان را در نظر نمیگیریم و روی نقطه ضعفمان کار نمیکنیم
تمام مشکلاتمان از خودمان سرچشمه میگیرند:)
خدا رحمتشون کنه:(

دقیقا!همه حرفاتونو قبول دارم.
به قول یکی آدم تو این مسیر قله که داره میره باید هر چند وقت یه بار وایسه.وایسه به بالا نگاه کنه ببینه چقد تا قله مونده و چند نفر جلوشن.بعد به پایین نگاه کنه ببینه تاحالا چقد راه اومده و از چند نفر جلوتره.
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه...

رها شنبه 20 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 21:29 http://zendooneman.mihanblog.com

شاید آدما خسته ن..دیگه حوصله فکر کردن..یا برگشت به گذشته و..ندارن..شاید میخوان هرچه سریعتر به آخر خط برسن!
..
برا مادربزرگتون فاتحه فرستادم..خدا بیامرزتش

آره.آدما خسته ن.ولی باید بفهمن که بین همه راه هایی که می تونن برن،رفتن بی ترمز بهترین راه نیست.
تعبیرتون قشنگ بود.
یک دنیا ممنون رها خانوم...

مهدیه دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 14:45

سلام حالتون خوبه؟
بابا دست بردارین چیه گازش گرفتین با مینا و اینهمه تند دارین میرین؟؟؟
البته میدونم همــــش شوخیه
ولی یهو شوخی جدی نشه ها؟
گاهی وقتا هرچند حرفا از سر شوخی باشن ولی بازم آدمو ناراحت میکنن
حالا جدی شما بهمنی هستین؟
هرچی فک میکنم ما تو فامیل هیچ تا بهمنی نداریم ولی خداییش اگه همه بهمنیا مثل شما باشن همشون خوبنا!!!...
از بابت مادربزرگتونم متاسفم ، خدا رحمتشون کنه
کاش بتونیم قدر مامان بزرگامونو خوب بدونیم قبل از اینکه از دست بدیمشون من مامان بزرگمو خیلی خیلی دوستش دارم ولی خیلی وقت نمیکنم سراغش برم و ببینمش و از این بابت هم خیلی ناراحتم ایشالله خدا سالیان سال برامون نگه ش داره
بازم میگم خدا رحمت کنه مامان بزرگتونو...
خوب بریم سر پستتون
گای وقتا آدم تو زندگی اینقده بی دغدغه هست و بیکار که نمیدونه چی کار باید بکنه و وقتاشو بیهوده هدر میده ولی وقتی میره سراغ کاری هزار تا کار دیگه هم رو سرش میاد نمیدونم شما تجربش کردین یا نه ولی واسه من پیش اومده
درسته وقتی که سرمون خیلی شلوغ میشه به خیلی از کارای معمولی میرسیم در حالی که کارهای اصلی رو به کل فراموش میکنیم
من تو این مدت خیلی پر مشغله بودم ولی خدا رو شکر تونستم یکی یکی از کارها رو بهش رسیدگی کنم و انجامشون بدم و از این بابت هم خوشحالم ( اعتماد به نفسو حال میکنین )
خدا رو شکر دغدغه ها زود گذرن و چه خوب چه بد تموم میشن
ما باید سعی کنیم لحظه هامونو بیهوده هدر ندیم
..مدیریت زمان بهترین راه است برای رسیدن به آنچه که میخواهیم..
همیشه باید ما بر روی فکرهامون تسلط داشته باشیم نه اینکه فکرامون رو ما مسلط بشن
شرمنده از پر حرفیام
راستی زود قضاوت کردن هم دردسره ... نه؟ گاهی آدمو مجبور میکنه به معذرت خواهی

بله.حق با شماس.بنده به همین منظور و از جانب خودم و خانم مینا،بیانیه ای صادر می کنم و طی آن به پیروی از فرمایشات رهبر معظم انقلاب اختلاف ها را به کنار نهاده و بهانه را از دست رسانه های بیگانه می گیرم.امید ست که با پرهیز از اقدامات دشمن شاد کن،ما به پیشرفت و عثدالت در سایه وحدت و ولایت دست پیدا کنیم
بله.بنده در روز 23 بهمن پام رو در این خاک و انقلاب گذاشتم.فردای 22 بهمن
لطف دارید شما!شرمنده نفرمایید!
خدا حفظشون کنه ایشالله.مامان بزرگ بابا بزرگا رو ما معمولا وقتی قدرشونو می دونیم که دیر شده
آره شده.مثلا همین تابستون و پاییز.آدم تابستون کلی وقت آزاد داره و بیکاره ولی مهر که میشه کلی کار میریزه رو سر آدم!
نه این خیلی خوبه.اون اعتماد به نفس کاذبه که بده.ولی اعتماد به نفس شما واقعیه.
کاملا موافقم.مدیریت زمان خیلی مهمه.ولی شرطش اینه که تو اوج مشغولیت ها هم حتی برای یه مدت خیلی کم هم که شده وایسیم و نگاه کنیم به اطرافمون.به گذشته و حال و آینده مون.به حق بودنمون.
دشمنتون شرمنده.خوشحال میشیم وقت میذارید و می خونید و نظرتونو می گین.ممنون...
آره.البته کاش همه اشتباه قضاوت کردنا آخرش معذرت هم داشت.نه مثل حضرات که اشتباه میک کنن و تابلو هم میشه ولی با اوج گستاخی از کارشون دفاع هم می کنن!

نازنین چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 20:25 http://sikati.blogsky.com/


سلام آقا علیرضا .. دوست قدیمی امیدوارم خوب باشی

خیلی خوشحالم کردی که بهم تبریک گفتی تولدمو میگم ... خیلی زیاد ...

یه مدت تصمیم گرفتم بنویسم یه مدت نوشتم بعد یه مدت دیگه تصمیم گرفتم ننویسم ..الان از امروز تصمیم گرفتم بنویسم اما رفتار من میدونی که سینوسیه !!!
آدرسمم گذاشتم .. شاید ادامه دادم

به به!سلام علیکم نازنین خانم عزیز!خوبم.شما چطوری؟!

خواهش می کنم.وظیفه بود.ما که رفقای قدیمی رو فراموش نمی کنیم.البته این تبریکه هم یه بار نوشتم بعد قبول نکرد.دوباره نوشتم باز قبول نکرد.فک کردم کلا نرسیده به دستت.پس مث که رسیده.

منم خیلی خوشحالم که داری دوباره می نویسی!البته ما که تو خیلی زمینه ها باهم موافق نبودیم.اما من نوشته هاتونو دوس داشتم.چون حرفایی بود که صادقانه و رک و از ته دل می نوشتی.خیلی خوبه که دوباره شروع کردی!
آره می دونم.ولی سعی کن این دامنه ی تابعو زیاد کنی که طولانی تر بشه زمان تغییرات

حتما میام...

نازنین چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 20:26 http://sikati.blogsky.com/

راستی برای مادر بزرگتون فاتحه فرستادم

روشون شاد

تشکر ویژه...
خدا همه رفتگانمون رو بیامرزه

سماء دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 14:49 http://saamaa.persianblog.ir

و وای بر زمانی که تمام حرفها برات تکراری باشن...راه رو بدونی و چاه رو بشناسی اما قدرت و حال مرور و بازگشت و توقف رو نداری...

خدا گناهانش را بیاورزد و ما را رحمت کند...

از علیرضا به مسیولین!

حالا همه چی رو ول کن...اون بالا ها خوندم که...
با آذر ماهیا...؟

آره سماء.دقیقا می فهمم حرفتو.خودم تا حدودی دچارشم.درگیر شدن به عادت و روزمرگی و کلیشه و تکرار خوب نیست اصلا.نمی دونم راه چاره چیه.ولی فک کنم خودمون باید سعی کنیم حتی از تکراری ها چیزای جدیدی به دس بیاریم.باید به خودمون بیایم.عمررمون داره می گذره.خیلی سریع.دیگه وقتشه که سوار بر افکارمون وارد دنیای عمل بشیم.فقط قبل حرکت باید یه توقف و تامل داشته باشیم و بنزین ماشینو چک کنیم.
خدا همه ما رو رحمت کنه...
مسیولین شنیدین؟!
:)نگو سماء تو هم آذر ماهی هستی و نسبت بهش تعصب داری!!!

فرزانه چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 23:21

ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام مجدد.
خدا رحمت کنه مامان بزرگتون را آقا علیرضا. همین فکر کردن به رفتگانمون یه جور متوقف کردن زندگیمون هست. هر وقت به رفتگان فکر میکنم نگاهم به زندگی عوض میشه و کلی از چیزهایی که دل بهشون بستم برام بی معنی میشن چون خودمم باید یه روزی برم از این دنیا.
خیلی این پستتون را دوست داشتم. تنها راه برای اینکه زندگی شلوغمون را اصلاح کنیم همین "ایست کردن" هست.
خیلی بهونه های زیادی وجود دارن توی زندگیمون که اگه به اونها توجه کنیم کمکمون می کنند زندگی را متوقف کنیم و مواظب باشیم هدف های کوچیک و بی ثمر زندگیمون انقد پر رنگ نشن که خودمون را گم کنیم و از هدف های بزرگمون و حقیقیمون غافل بشیم.
چند تا از ایست هام توی زندگی که خیلی دوسشون دارم را بگم: وقتی میرم سر مزار رفتگان، وقتایی که میرم خونه مامان بزرگم و با هم تنها هستیم و وقتی تنهایی راه میرم.
زیاد زندگیم را متوقف میکنم ولی نمیدونم چرا عاقل نمیشم:(((((

سلااااام فرزانه خانم!
ولی شما اسم هم نذارین از رو همین سلام هاتون میشه شناختتون
ممنون.خدا رفتگان شما رو بیامرزه...
اوهوم.خیلی جالب ارتباط دادین دو تا قسمت پست رو با هم.خیلی خوشم اومد.درست می گین.منم خودم همیشه سعی می کنم چند وقت یه بار تنها اونم یه روز خلوت برم امامزاده یا آرامگاه و با خودم خلوت کنم.به یاد مرگ بودن واقعا جهت دهی خوبی می تونه به مسیر آدم بده.
خدا حفظشون کنه مادربزرگتونو.شما رو همرخیر بده که پیشش می رید و به یادش هستین.تو زندگی های همه ما یه سری چیزا هس که برامون عین این علایم راهنمایی رانندگی می مونه.یه جا میگه ورود ممنوعه.یه جا میگه احتیاط.فقط ما باید حواسمون باشه که این تابلوها از چصممون نیفتن و برامون عادی نشن.
ممنون از حرفاتون.خیلی خوب بودن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد