اندیشه بان

اندیشه بان

جایی برای پاسداری از اندیشه
اندیشه بان

اندیشه بان

جایی برای پاسداری از اندیشه

ماشین‌سواری

یادم است در آن سال‌های دور، بیش از همه‌ی بازی‌های کودکانه، ماشین‌بازی برایم جذاب‌تر بود. ماشین اسباب‌بازی کوچکی برمی‌داشتم و آن را در نوارها و حاشیه‌های دور فرش می‌راندم و با تمام وجودم لذت می‌بردم.

از آن روزها خیلی گذشته؛ اما من تغییری نکرده‌ام. هم‌چنان عشقم داشتن ماشین است؛ اما نه برای ماشین‌بازی! و نه حتی برای لذت بردن از مدل و رنگ آن. که برای آزادی! دلم می‌خواهد ماشین کوچکی داشته باشم و شب و روزم را با رفاقت او سر کنم. نه زمین می‌خواهم و نه آسمان. نه عشق می‌خواهم و نه تنفر. نه ثروت می‌خواهم و نه فقر. و نه فلسفه می‌خواهم و نه هندسه. فقط یک ماشین می‌خواهم که سوارش بشوم، درهایش را قفل کنم، صدای ضبط را بلند کنم و بروم. مهم نیست به کجا. فقط بروم؛ از این شهر... از حافظه‌ها... از تنهایی‌ها... تنهایی شلوغی‌های شهر برایم طاقت‌فرسا شده است. دلم می‌خواهد باکی پر از بنزین کنم و به میهمانی خودم بروم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد