ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
یادم است در آن سالهای دور، بیش از همهی بازیهای کودکانه، ماشینبازی برایم جذابتر بود. ماشین اسباببازی کوچکی برمیداشتم و آن را در نوارها و حاشیههای دور فرش میراندم و با تمام وجودم لذت میبردم.
از آن روزها خیلی گذشته؛ اما من تغییری نکردهام. همچنان عشقم داشتن ماشین است؛ اما نه برای ماشینبازی! و نه حتی برای لذت بردن از مدل و رنگ آن. که برای آزادی! دلم میخواهد ماشین کوچکی داشته باشم و شب و روزم را با رفاقت او سر کنم. نه زمین میخواهم و نه آسمان. نه عشق میخواهم و نه تنفر. نه ثروت میخواهم و نه فقر. و نه فلسفه میخواهم و نه هندسه. فقط یک ماشین میخواهم که سوارش بشوم، درهایش را قفل کنم، صدای ضبط را بلند کنم و بروم. مهم نیست به کجا. فقط بروم؛ از این شهر... از حافظهها... از تنهاییها... تنهایی شلوغیهای شهر برایم طاقتفرسا شده است. دلم میخواهد باکی پر از بنزین کنم و به میهمانی خودم بروم.