۱. تو همهی وقایع ناخوشایندی که برات اتفاق می افته، به دنبال علت و مسبب بگرد؛ اگر خودت مقصر بودی، عذاب وجدان بگیر و سعی در اصلاح ناکامی پیش اومده بکن؛ اما اگر در این ناخوشایندیِ اتفاق افتاده نقشی نداشتی، از همین بیتقصیر بودنت برای آرامش درونیت بهره ببر.
۲. حرف خیلی تکراری ایه. ولی هم چنان اعتبار و ارزش داره."به مرگ فکر کنید" . روزی خواهد اومد که خود ما، همین کسی که الآن داره این صفحه رو نگاه می کنه و متن رو می خونه، خواهیم مرد. به فکر باشیم.
۳. لعنت به همهی اون قوانین خشک و بیروح دنیا که توشون ذرهای انسانیت پیدا نمیشه.
۴. بسیار گفتیم و شنیدیم از نکات منفی و فاجعهبار سیاست روز کشورمون. حق طبیعی مون هم بود این اعتراض و انتقاد و هیچکس هم اجازه نداره کوچکترین بیاحترامیای بهمون بکنه؛ اما این بار می خوام سنتشکنی بکنم و مثبت حرف بزنم. بهشخصه کسی بودم که در انتخابات ریاست جمهوری شرکت نکردم، چراکه به هیچ کدوم از نامزدها اعتقاد و اعتماد نداشتم؛ اما در حال حاضر سیاستها و رفتارهای کلی دولت رو میپسندم و به همین خاطر درصدد حمایت از دولت هم هستم. سیاست خارجی موفق، ایجاد امنیت نسبی در جامعه، کندتر شدن رشد نابسامانیهای اقتصادی و آزادی بیشتر مطبوعات و رسانهها از دلایلم برای حمایت نسبی از دولته. در ضمن این نکته رو هم اضافه کنم که به نظرم این دولت آخرین تیر نظام جمهوری اسلامیه که بتونه باهاش هدف رو بزنه. اگر این دولت هم به ناکامی برسه، امیدها به قهقرا سقوط میکنه. پس دوستان عزیزِ منتقد دولت و مدافع نظام، حواستون باشه با خارج شدن از حد اعتدال، بهونه گیری الکی و مانعتراشی، امیدها رو تو دل مردم خشک نکنید.
۵. راست میگن که همهچیز اولین بارش سخته، اما دفعات بعدی عادیتر میشه. به نظر شما "دل کندن" هم از این قاعده پیروی می کنه؟
۶. امشب به قصهی دل من گوش میکنی / فردا مرا چو قصه فراموش میکنی سایه
۱. مدتیه بحث آمریکاستیزی یا مصالحه با آمریکا داغ شده. به نظرم مسئله اونقدرها هم که میگن پیچیده نیست. ما در روابطمون با سایر کشورها باید دو مسئله رو در نظر داشته باشیم؛ یکی منافع ملی و دیگری ایدئولوژی؛ بنابراین اگر در رابطه مون با کشوری مثل آمریکا، بتونیم منافع ملی مون رو تضمین کنیم و از طرفی بنیان فکری و ایدئولوژی و اعتقاداتمون رو هم حفظ کنیم، هیچگونه دلیلی برای آمریکاستیزی باقی نمی مونه. دکتر ظریف، وزیر امور خارجه کشورمون، حرف قشنگی میزد. میگفت ما ضربهها و خسارتهایی که آمریکا بهمون زده رو شاید ببخشیم ولی فراموش نمیکنیم. اگر ما روزی به آمریکا گفتیم تو جنایت کن و ما سکوت یا توجیه، اون موقع است که دست از ایدئولوژی مون کشیدیم؛ وگرنه مادامیکه ما بر اصولمون پابرجا و به فکر منافع ملی مون هم باشیم، نباید رابطه با هیچ کشوری تابو باشه.
۲. در طول تاریخ همواره یک جریان تندرو تو صحنه حضور فعال داشته. جریانی که مثل گیاهِ هرز و آفت در مسیر رشد اختلال ایجاد می کنه. بنیاسرائیل منحرف، خوارج و گروههای ترور و ارعاب و راست و چپ افراطی، همواره زنده بودند و فعال. شاید بشه گفت دلیل اصلی عقبافتادگی چند صد سالهی خاورمیانه همین مسئله افراط باشه. کاش روزی برسه که فکرها بیشتر از دهانها گشوده بشن و فریاد بزنن.
۳. در اینجا جا داره به همهی خواهران و برادران غیورمون که در این یومالله سیزده آبان با تظاهرات پرشور و بصیرمندانه شون، موجبات ذلت، فلاکت و به خاک سیاه نشستن آمریکا، شیطان بزرگ رو فراهم کردن، یک خدا قوت جانانه عرض کنیم!
۴. چقدر دردناک است دیدن این همه دورویی و تزویر. بعضی مذهبیونی که در این ایام مقدس از شرف حسین میگفتند، کنون درنهایت بیشرفی بر کسانی میتازند که هزار شبانهروز است مهر سکوت بر کامشان زده شده.
۵. آدمایی که قدرت احساسی قوی و البته در کنارش قدرت عقلی قویتر دارن استاد "دل کندن"ان. میشه گفت این نوع آدما دچار یک نوع سنگدلی خاص هستن.
۶. امروز که محتاج توام جای تو خالی ست / فردا که میآیی به سراغم نفسی نیست سایه
پرسش اولی که دربارهاش خیلی هم صحبت کردیم در مورد "قضاوت درباره دیگران" بود؛ که به نتایج خیلی خوب و مفیدی هم رسیدیم تو بحثمون. خوب حالا بریم سراغ پرسش دوم:
۲. تعریفتان از "دورویی" چیست؟ آیا دورویی اخلاق بدی ست یا خیر؟
- در یک تعریف کلی و فراگیر میتوان دورویی را به رفتار چندگانه و بعضاً متضاد تعبیر کرد. به عبارتی دورویی یعنی دارا بودن شخصیت و عملکرد چندگانه.
- با تأمل در تعریف فوق خواهیم فهمید که صرف دورو بودن عملی نادرست و خطا نیست. بلکه در شرایطی این رفتار و اخلاق میتواند پسندیده و در شرایطی مذموم باشد. اگرچه باید اشاره کرد در عرف جامعه و کلام، از "دورویی" تنها در مواردِ مذمت شده و تنها با توجه به بخش منفی آن استفاده میگردد.
-ملاک تعیین مثبت یا منفی بودن دورویی، تطبیق آن با اصل "صداقت فکری"ست. شاید بتوان اسم دیگر این صداقت فکری را نیت خیر گذاشت. اگر رفتار دوگانهی ما برخاسته از دروغ و غرض و بدخواهی و سوءنیت باشد، آنگاه دورویی ما عملی قبیح به شمار میرود؛ اما اگر این رفتار دوگانه برخاسته از خیرخواهی، مهربانی، مردمداری و ادب باشد دیگر نمیتوان آن را تقبیح نمود.
- بهعنوانمثال اگر ما در روبرو، از فردی تعریف و تمجید کنیم تا اعتماد و توجهش را جلب نماییم درحالیکه هدفمان از این جلب اعتماد، سوءاستفاده باشد، دچار دورویی منفی شدهایم. چراکه نیتمان بدخواهانه است؛ اما اگر به فردی، اگرچه نسبت به او ذهنیت منفی داریم، احترام بگذاریم و هدفمان از این احترام تنها حفظ ادب و مهربانی و مردمداری باشد آنگاه این دورویی ما مثبت تلقی میگردد. در یک کلام مثبت یا منفی بودن دوروییها را نیتها و هدفها تعیین میکنند.
- دورویی رفتاری ست که همهی انسانها بلااستثنا با آن درگیر هستند. توجه شود که دورویی با مفهوم کلی آن مدنظر است و نه صرفاً دورویی منفی. دورویی با مفهوم مثبت آن نتایج گسترده و مفیدی دارد که از آن جمله میتوان به گسترش ارتباطات اجتماعی و برخوردار شدن از روحیه انعطافپذیر و صبور اشاره کرد. در مقابل دورویی با مفهوم منفی نتایج منفیای را نیز در پی دارد؛ اگرچه این نتایج منفی ممکن است در کوتاهمدت ظاهر نشوند. نمیتوان منکر این شد که فردی که مغرضانه دورویی میکند در کوتاهمدت ممکن است به هدفهایش برسد، اما با تکرار این رفتار در درازمدت آرامش درونی خودش را سلب خواهد کرد و همواره در اضطراب ناشی از عدم صداقتش باقی خواهد ماند. همچنین فرد در صورت آشکار شدن حقایق و عدم صداقتش، با نگاه منفی و آزاردهنده اطرافیان روبرو خواهد شد که این نیز موجب سلب آرامش میگردد. از طرف دیگر این عمل در آموزههای دینی بسیار مذموم و ناپسند شمرده میشود و جزو بزرگترین گناهان به حساب میآید. دورویی منفی که در تعالیم اسلامی از آن به "نفاق" تعبیر میگردد، حتی از گناهانی چون کفر و شرک ناپسندتر است.
- رهایی از دوروییِ منفی، تنها با تمرین صداقت و ایمان به بینتیجه و مضر بودن آن حاصل میشود. کافی ست در تکتک جملات و گفتههایمان گریزی هم به نیت فکریمان بزنیم. اگر این نیت خیر بود که خیلی هم خوب؛ اما اگر نیت پشت سخنانمان شر بود، بیایید بیدرنگ دست به اصلاح رفتارمان بزنیم.
۱. تو این ماه شروع به خوندن کتابی کردم که بهجرئت می تونم بگم جزو پنج کتاب برتری بوده که تا حالا خوندم. رمان "بادبادکباز" اثر "خالد حسینی" نویسندهی افغان. کتاب خیلی معروفی که به زبانهای گوناگونی ترجمه و بارها تو کشورهای مختلف تجدید چاپ شده. فضاسازیهای فوقالعاده، تشبیهات خلاقانه و روانی و سادگی متن از مشخصترین امتیازات این کتابه.
چند جمله و عبارت زیبا از ین کتاب رو اینجا براتون قرار میدم:
- در دوازدهسالگی به آدمی تبدیل شدم که حالا هستم.
- عاشق زمستان کابل بودم- عاشق اش بودم، به خاطر نرمنرم خوردن پورههای برف به شیشه پنجرهام به هنگام شب، به خاطر قرچ کردن برف تازه زیر چکمههای سیاه لاستیکیام، به خاطر گرمای بخاری چدنی، وقتیکه باد در حیاط خانهها و خیابانها زوزه میکشید؛ اما بیشتر از همه به این خاطر بود که هرچه درختها و سطح جادهها را یخ میپوشاند، از سردی بین من و بابا کمی کاسته میشد. دلیلش هم بادبادکها بودند. من و بابا زیر یک سقف زندگی میکردیم، اما در دو دنیای متفاوت. بادبادکها وجه اشتراک این دو دنیا بودند به نازکی کاغذ.
- ناراحت شدن از یک حقیقت، بهتر از تسکین یافتن با یک دروغ است.
- حسن حتی نمیتوانست کتاب اول دبستان را بخواند. ولی فکر مرا از اول تا آخر میخواند. این موضوع ازیکطرف کمی اعصابخردکن است، ولی از طرف دیگر آرامش خاطر به همراه دارد چون همیشه کسی هست که آدم را درک کند.
- هر کاری را که کرده بودم، توی بغلش فراموش کردم؛ و چه خوب بود.
۲. به دوستان دانشآموز و دانشجو پیشنهاد میکنم از همین الان و قبل از شروع سال تحصیلی جدید، یک همت و ارادهی قوی درون خودتون به وجود بیارید و باانرژی مضاعف این سال جدید رو شروع کنید.
۳. پیشنهاد میکنم هر روز سایتهای خبری بی.بی.سی فارسی، کلمه و عصر ایران رو بخونید و ذهنیت و دنیای خبری تون رو تکامل و گسترش بدین. البته بهتره در خبرنامهی این سایتها عضو بشید و هرروز مجلهی خبری شون رو تو ایمیلتون دریافت کنید.
۴. پیشنهاد چهارم اینه خودتون رو ملزم بکنین که هر روز یک قطعه شعر یا یک قطعه ادبی رو با تأمل بخونین و از این طریق درجهی آرامشتون رو تو شلوغیهای زندگی بالا ببرین.
۵. پیشنهاد آخرم هم دو آهنگ بسیار زیباست از آلبوم "حریق خزان" با صدای "علیرضا قربانی" که یکیش قبلاً تو وبلاگ پخش میشد. جالبه بدونید که این آلبوم بهعنوان بهترین آلبوم سنتی سال ۱۳۹۱ انتخاب شده.
دانلود کنید حتماً این دو آهنگ رو، چون هم خیلی قشنگن هم اینکه دانلودشون مشکل شرعی نداره!
نام ترانه: ارغوان
خواننده: علیرضا قربانی
ترانه سرا: هوشنگ ابتهاج
آهنگساز: مهیار علیزاده
نام ترانه: آخرین جرعهی این جام
خواننده: علیرضا قربانی
ترانه سرا: فریدون مشیری
آهنگساز: مهیار علیزاده
در حدود هزار و چهارصد سال از ظهور دینی به نام "اسلام" میگذرد. زمان بسیار زیادی که از رویش این دین گذشته است سبب آن شده که اشکال و برداشتهای مختلفی از آن و به تبعش نتایج و خروجیهای متنوع و متفاوتی را شاهد باشیم. هرکدام از این برداشتها از اسلام، نام بخصوصی نیز به خود گرفته است. اسلام ناب محمدی، اسلام سنتی، اسلام آمریکایی، اسلام صوفیانه، اسلام لیبرال، اسلام مارکسیستی، اسلام مدرن و پویا، اسلام انقلابی، اسلام وحدتگرا و صلحطلب و دهها اسم و عنوان دیگر.
حال سؤالاتی پیش میآید ازاینقرار که آیا این برداشتهای متنوع و بعضاً متضاد از یک دین واحد را باید ضعف آن دانست یا قوتش؟ آیا انتساب عنوان "اسلامی" به هرکدام از این برداشتها درست است یا خیر؟ آیا طرفداران یکی از این اَشکال اسلامی میتوانند شکلهای دیگر را بکوبند و تخریب کنند؟ روابط این گروهها با یکدیگر چگونه باید باشد؟ خروجی و ثمره هرکدام از این برداشتها چه بوده است؟ نوع نگرش و اساس و پایهی هرکدام از این گروهها بر چه اساسی ست؟ و دهها و صدها سؤال دیگر.
بهشخصه مطالعه و تلاش زیادی کردهام برای شناخت هرکدام از این "فرقه گونه"های اسلامی؛ اما به برآیند واضح و روشنی نرسیدهام.بنابراین به این نتیجه رسیدم که صرفنظر از نامها، به اصل موضوع بپردازم. بهعبارتیدیگر به این اهمیت ندهم که خط فکریام، اسم و عنوانِ اسلام ناب محمدی میگیرد یا اسلام لیبرال؛ بلکه به اصول فکری و اعتقادی اهمیت دهم.
حال میخواهم در چند سطر اسلام مقبولم را شرح دهم. البته گاهی این سؤال ذهنم را مشغول میکند که این عقیده و باور من شاید اصلاً "اسلام"نباشد. نمیدانم. شاید این برداشتها و افکار بهواقع در دین اسلام محلی از اعراب نداشته باشد، اما آنچه برایم مسلم است و در عقایدم ثابت، آن است که اصول اولیه و اساسی این دین مانند توحید الهی، روز جزا، فرستادگان و منتخبان الهی و از این قبیل اصول را قبول دارم و اگر قبول داشتن این اصول برای "مسلمانی" کافی باشد من یک "مسلمان"ام و اما اگر علاوه بر قبول داشتن اینها، موارد جزئیتر نیز شرط باشد شاید نتوانم خود را مسلمان بنامم.
اسلام من گسترده و درعینحال عمیق است. هدفش اصول اساسی و پایهای الهی و انسانی ست. هدفش یکتاپرستی، اخلاق، عدالت، معنویت و صلح و آرامش است.
اسلام من گسترده است. به این معنا که در دایرهی محدود چند اسلامگرای تند و دوآتشه محدود نمیماند. نمیگوید "خدا با ماست ولا غیر". نمیگوید هرکه با ماست خدایی و بهشتی و ربانی و با بصیرت و مدبّر است و هرکه با ما نیست دوزخی و کافر و منافق و منحرف و فتنهگر. اسلام من حتی با دشمنش نیز بهگونهای دوست است. سخن گفتن و مذاکره کردن و خوشوبش کردن با سختترین دشمنانش را نیز تاب میآورد. اسلام من بهقدری وسیع و پهناور است که برای تکتک موجودات روی این کره خاکی برنامه و اندیشه دارد و به هرکدام «نسبتاً» ارزش میدهد. فرقی هم ندارد این انسانها مسلماناند یا بتپرست؛ صهیونیستاند یا شیعه؛ خواصاند یا عوام؛ عالماند یا جاهل؛ غربیاند یا شرقی. اسلام من برای همهی این گروهها و دستهها فکر و برنامه دارد و ارزش نسبی قائل است.
اسلام من عمیق است و نه ظاهربین و سطحی. اسلام من تمام هموغمش تلاش در راه رسیدن به آرمانهای بزرگ و اساسیاش است. تلاش برای احیا و گسترش یکتاپرستی و اخلاق و عدالت. اسلام من پیروانش را با ریش و چادر برچسبگذاری نمیکند و در اوج سطحینگری و عمق سادهاندیشی، به خاطر تیغ و کراوات و مانتو، افراد را از دایرهی اسلام خارج نمیکند. دین من با دیدن انسانی که در ماه رمضانش آب مینوشد تمسخر و بدوبیراه گویی آغاز نمیکند. در اسلام من خودبزرگبینی گناهی کبیره است. اسلام من آن پیرو اش را که خود را مسلمان و خدایی میداند و دیگر مسلمان را منحرف و فاسق، مرتد میداند. دین من برای یک "عمامه به سر" بیشتر از یک "پینه به دست" ارزش و اعتبار قائل نمیشود. دین من عمیق است. طرفدار پر و پا قرص روشنفکری ست. به کُنه و محتوای پدیدهها و وقایع میپردازد و نه به ظاهر و نمای آنها. دین من نسبت بهظاهر مطلقاً هم بیتفاوت نیست، اما برای "ظاهر" امتیازی صدها برابر کمتر از "باطن" قائل است.
هدف اسلام من یکتاپرستی است. تک خدایی، خدا را بیشریک دانستن. او را قدرت مطلق دیدن. اسلام من بتساز و بتپرست نیست. در آن خدا حرف اول و آخر را میزند و نه مبلغان ملبس اش و نه حتی فرستادگان معصومش. در اسلام من شفاعت کمرنگ است. خدای اسلام من به بهانهی یک دقیقه پذیرایی از عزادار حسیناش، گناه و ظلم چندین ساله را عفو نمیکند. در اسلام من علی و حسین و کربلا همه وسیلهاند و نه هدف. اسلام من علی را دستآویزی میداند برای رسیدن به اهداف بلندش. شخص علی و گریه و اشک برای او را غایت و اصیل نمیداند. اگرچه ارزش نسبی برایش قائل است. در اسلام من حکومت اسلامی نیز تنها یک وسیله است و نه هدف؛ که اگر این وسیله راه به خطا برد نابودیاش واجب است. رهبر و ولیفقیه تنها یک ناخداست که اگر کشتی را به ناکجا برد باید سکان را از دستش گرفت. شهدای اسلامِ من نه برای امام و انقلاب و حکومت و ولیفقیه که همه و همه هیچ نیستند جز وسیله، که برای اهداف اصیل و آرمانهای بلند الهی و انسانی خون خود را هدیه دادهاند.
هدف اسلام من گسترش اخلاق است. مزین کردن پیروانش به اخلاق نیک و زیبا از بنیادیترین خواستههایش است. تعیین خطوط قرمز برای مسلمینش که مبادا با عبور از آنها از خوی انسانی فاصله بگیرند. برای اسلام من حفظ حکومت اسلامی اوجب واجبات نیست که بخواهد برای آن، حتی اخلاق را گردن بزند. اسلام من "بامعرفت"است. نامرد نیست که بخواهد فردی را حبس کند و شب و روز علیه اش بنویسد و بخواند و تبلیغ کند و حتی دقیقهای به او فرصت دفاع ندهد. در اسلام من تهمت از زنا بدتر است. دین من برای حاکمیت و ریاست و وزارت اندک دروغ و تهمت و بیتقوایی را روا نمیدارد. پیامبرِ اسلام من برای کامل کردن زیباییهای اخلاق آمده و نه برای اهداف کوچک و گذرای دنیایی.
هدف اسلام من عدالت است. عدالت به معنای نبود تبعیض. به معنای بهسامان بودن امور. اسلام من شعار عَدالت نمیدهد. بلکه زیربنای همه تصمیمات و کارهایش را عدالت قرار میدهد. در اسلام من یک دادگاه بیشتر وجود ندارد که هرکه خطا کرد قاطعانه در آن محاکمه میشود و دادگاههای ویژهی روحانیت و نظامیان و قس علیهذا موجودیت ندارند. در اسلام من بها دادن به سلامتی یک کارگر عامی با یک مرجع تقلید و یا یک استاد دانشگاه مساوی است. دین من آنقدر برای عدل اهمیت قائل است که آن را جزئی از اصول ابتدایی و بنیادیاش قرار میدهد.
هدف اسلام من معنویت است. دین من بال پرواز میدهد تا بتوانی از عرش خدا به زمین بنگری. دین من همه چیز را گذرا میبیند؛ همه را فانی و غیر اصیل میداند جز معنویت و الوهیت را. پیروِ اسلام من هیچکس و هیچچیز و هیچ موقعیتی را فدای معنویت اصیل نمیکند.
هدف اسلام من صلح و آرامش است. دین من به آب و آتش میزند تا خون انسانی ریخته نشود. تا اشک مظلومی سرازیر نشود. تا دلی نشکند. تا ترسی بر دل ننشیند. پیروِ دین من به هنگام سخنرانی بیش از نیمی از کلمههایش "دشمن" نیست. دین من با بمباران تبلیغاتی، جنگ را بر صلح ارجحیت نمیدهد. دین من صادقانه به "جذب حداکثری و دفع حداقلی" معتقد است و تنها شعارش را نمیدهد. دین من حتی با آژانسهای اطلاعاتی دشمن مذاکره میکند تا جلوی ریخته شدن "خون انسانیت"را بگیرد. دین من در عین تدبیر و شجاعت و ارزش دادن به شهادت، صلح و آرامش عمومی و پیشرفت در سایهی آن را در اولویت میداند. مسلمانِ اسلام من "شهادتطلب" نیست؛ بلکه "شهادت نترس" است و در اندک مواردی که خونش ثمربخش است، سخاوتمندانه، شجاعانه و آگاهانه آن را به دینش تقدیم میکند.
اسلام من چنین دینی ست. چنین خط فکری و رفتاری دارد. نمیدانم آیا میتوانم خود را مسلمان بدانم یا نه. نمیدانم اسلام من ناب است یا آمریکایی یا لیبرال یا هر چیز دیگر؛ اما این، دینِ من است و برایش بهاندازهی تمام هستی و وجودم ارزش و احترام قائلم و هرگز از آن نخواهم گذشت.
یه بخش جدید میخوام به وبلاگ اضافه کنم و اون هم بخش "پرسش"ه. میخوام هر چند وقت یک بار سوالی رو که باهاش روبرو میشم رو اینجا بنویسم تا هرکدوممون جوابی که داریم رو به هم بگیم و نظرهای هم رو نقد کنیم. فک کنم کار جالبی باشه. آخر هر پست هم یه جمعبندی کوتاه از حرفامونو پایین پست میذارم.در ضمن هر پرسشی که به نظرتون جذاب میاد بگید تا با هم در موردش گپ و گفتی داشته باشیم!
بدون حاشیهی بیشتر میرم سراغ پرسش اول:
۱. آیا باید دربارهی آدمهای اطرافمون قضاوت بکنیم؟
با کمی دقیقتر شدن در سوال بالا، به سوالات جزئی تر زیر خواهیم رسید:
۱. آیا اساسا "قضاوت کردن قطعی و نهایی" درباره اطرافیان کاری مثبت و مفید و یا حتی لازم است؟ چرا؟
۲. اگر جواب مثبت است این قضاوت باید با چه گستردگی و فراگیریای صورت بگیرد.
۲. اگر جواب منفی ست باید پرسید این عدم قضاوت چه نتایجی را به همراه خواهد داشت.
۴. با چه روش و متدی باید قضاوت را صورت داد.
۵. در قبال "قضاوت ابتدایی" چه واکنش و برخوردی باید نشان داد؟
۱. از یک دیدگاه قضاوت رو میشه به دو جزء تقسیم کرد؛ یکی "قضاوت ابتدایی" و یکی "قضاوت نهایی" . همه ما در برخوردهای ابتدایی و سطحی با پدیدههای اطرافمون و بهخاطر "دیدگاه"هایی که داریم، به طور اجتناب ناپذیر، قضاوتهایی رو صورت میدیم؛ که البته واضحه این قضاوتها سطحی و غیرمستند ان. این قضاوتهای ابتدایی بهطور حتم اتفاق میافتن. حالا بعضی وقتا با شدت کمتر بعضی وقتا با شدت بیشتر. اما اگه بیایم و پیِ این قضاوت رو بگیریم و سعی کنیم کامل و کاملترش کنیم به "قضاوت نهایی" میرسیم. قضاوت نهایی یه کار مثبت و حتی لازمه. چرا که ما انسانها در تعامل با سایر همنوعانمون هستیم و با اونها زندگی میکنیم. بنابراین نباید نسبت به اونها منفعل و بدون واکنش باشیم. قضاوت خودش یک نوع واکنش پایهای و اساسیه در این فرایند تعامل با اطرافیان. بنابراین مفید و واجبه؛ که البته شرایط و اولویتها و محدودیتهایی داره.
۲. بعد از این که لزوم قضاوت رو پذیرفتیم باید یک اولویتبندی در نظر بگیریم. در دستهی اول ما با یک سری از آدمهای اطرافمون رابطه نزدیکتر و مهمتری داریم. مثل همسر، دوست صمیمی، شریک، پیشوا و الگو و رهبر یا مثالهای دیگه. این رابطهی تنگاتنگ ایجاب میکنه در مورد اونها به یه قضاوت نهایی و محکم برسیم.
خوبه این نکته رو بگیم که از یک منظر دیگه قضاوت رو میشه به دو دسته تقسیم کرد. "قضاوت شخصیتی" و "قضاوت رفتاری" . قضاوت درباره کلیتِ شخصیتِ افراد و قضاوت درباره رفتار افراد (بدون تعمیم دادن آن به شخصیت کلی فرد) .
در مورد این افراد دسته اول باید هم قضاوت شخصیتی داشت و هم قضاوت رفتاری.
دسته دوم آدمایی هستن که ما با قضاوت کردن در موردشون میتونیم چیزهای مفیدی یاد بگیریم و درنهایت از این طریق خودمون رو اصلاح کنیم. در مورد این افراد باید قضاوت رفتاری داشت؛ به این معنا که رفتار اون فرد رو بررسی کنیم که اگه رفتار خوبی بود سعی کنیم اون رو در خودمون پرورش بدیم و اگر که بد بود اون رفتار بد رو از خودمون دور کنیم. به عبارتی ما در برخورد با این افراد نباید "شخصیت"شون رو ارزیابی کنیم و بگیم آدمهای خوبی هستن یا بد؛ بلکه صرفا باید "رفتار"شون رو تحلیل کنیم و از اون در جهت رشد خودمون بهره بگیریم.
دسته سوم هم آدمایی هستن که واقعا هیچ نیازی نیست که در موردشون قضاوت صورت بدیم. چون این کار در عین اینکه انرژی و وقت و فکر رو ازمون میگیره، فایده و نتیجهای به دنبال نداره. توجه داشته باشین که منظور از "قضاوت" تو این سطور همون "قضاوت نهایی"ه؛ وگرنه قضاوت ابتدایی که اجتناب ناپذیره.
۳. قضاوت نکردن تو موقعیتی که قضاوت لازمه میتونه صدمات جبرانناپذیری رو به آدم وارد کنه. به طور مثال انتخاب همسر بدون قضاوت دقیق میتونه تمام آینده آدم رو خراب کنه؛ یا مثلا انتخاب یک شریک بدون قضاوت دقیق میتونه ضررهای اقتصادی به همراه داشته باشه. نمونه دیگه اینکه انتخاب یک پیشوا بدون قضاوت کامل میتونه زمینه انحراف فکری و رفتاری ما رو فراهم کنه؛ بنابراین قضاوت"بجا" یک امر واجبه.
۴. اصلیترین شرط یک قضاوتِ نهایی، "صبر" و "پرهیز از پیش داوری"ه. زود قضاوت کردن از آفتهاییه که متاسفانه دامن خیلی از ما ها رو گرفته؛ بنابراین قبل از هر قضاوت و اقدامی باید صبر و حوصله به خرج داد.
قضاوت باید با اطلاعات کافی و کامل صورت بگیره. اگر در مورد یک موضوعی اطلاعات کافی نداریم به حدسیاتمون اکتفا نکنیم و اون ها رو ملاک داوری قرار ندیم.
یه روش خوب قضاوت شخصیتی اینه که به افراد نمره مثبت و منفی بدیم. اگر یک رفتار غلط جزئی از کسی می بینیم فقط یک نمره منفی بهش بدیم و به خاطر این اشتباه کوچک دهها نمره مثبت اش رو پاک نکنیم و تمام نقاط قوت و امتیازات فرد رو نادیده نگیریم؛ و البته برعکسش هم هست. خلاصه کلام این که خوبیها رو جدا ببینیم و بدیها رو جدا. این نوع قضاوت میتونه یک دید کلی و خیلی خوب بهمون بده.
۵. در قضاوتهای ابتدایی اصل رو باید بر برائت و حسن ظن گذاشت. سعی کرد به افراد با نگاه مثبت نظر کرد. منتها باید درصد و احتمالی رو برای خطا کنار گذاشت؛ که اگر حسنظنمون اشتباه بود خیلی جا نخوریم و احساس شکست نکنیم.
قضاوتهای ابتدایی به خاطر سطحی بودنشون نباید مورد استناد قرار بگیرن؛ بنابراین نباید بهای زیادی بهشون بدیم و این قضاوت ابتدایی رو با قطعیت به زبان بیاریم و اونها رو ملاک و پایهای برای برخوردها و واکنشهامون قرار بدیم. در همین حد که یک تصور ذهنی کلی از اطرافیانمون داشته باشیم کفایت میکنه.
+ پیشنهاد میکنم مقاله ی "دوم خرداد دوم" به قلم "محمد قوچانی" عزیز، سردبیر ماهنامه "مهرنامه" رو حتما بخونید. با اینکه طولانیه ولی ارزششو داره. البته برای علاقهمندان به سیاست! کلا این ماهنامه خیلی مطالب خوبی داره. تو سایت ماهنامه مهرنامه (www.mehrnameh.ir) هم میتونید مقاله های خیلی خوبی از تو آرشیو پیدا کنید.
۱. برخلاف خیلیها که به ایرانی بودنشون افتخار میکنن، من اصلاً اینطور نیستم. هیچ دلیلی نمیبینم افتخار کنم به ایرانی بودن؛ ایرانی که بهمرور داره تبدیل میشه به سمبل و گلچین و معجونی از همهی بدیها و زشتیهای فکری و رفتاری. با سرعت سرسامآوری داریم به قهقرا می ریم. افتخار به ایرانی بودن و این حرفا همه کشکه! به من چه ربطی داره دو هزار و پونصد سال پیش تو ایران تمدن بوده؟ ارتباط ایرانی بودنِ حافظ و بوعلی و رازی با من چیه دقیقاً؟! چند صد ساله دارن سر ما رو با گذشتهمون شیره میمالن. گذشته هرچی بود گذشت. ایران امروز هم باعث افتخاره؟
۲. آهای حضرات حکومتی! بهجز حفظ نظام، کلاً برنامهی جدی دیگه ای دارین برای کشورداری؟ بهجز این "اوجب واجبات"تون کلاً برنامه دیگهای هم دارین؟ نمیخواین فکری به حال این فضاحت جنسی جامعه بکنین؟ یه نیمنگاهی به آمار گسترش ایدز از طریق روابط جنسی بندازین تا بفهمین چه خبره. برنامهای برای ریشهکن کردن فساد اقتصادی ندارین؟ نمیخواین یه کار اساسی برای حل فقر و اختلاف طبقاتی بکنین؟
اصن بیخیال! به همون حفظ نظامتون مشغول باشین که اون دنیا ازتون پرسیدن چی کار کردین بگین جمهوری اسلامی رو حفظ کردیم!
۳. تکلیف تون رو مشخص کنید! یا اینوری باشید یا اونوری. یا دیکتاتوری یا دموکراسی. جمهوری اسلامی یعنی دموکراسیِ دیکتاتوری! مگه میشه آخه؟! میدونین نتیجه این "مخلوط ناهمگن" چی میشه؟ میشه رد صلاحیتهای مسخره تو شورای نگهبان، تعطیلی دانشگاهها، تکقطبی شدن رسانههای کشور و تکصدایی کل بدنه حکومت. رأیگیری هست، ولی فقط رأی به یه سری افراد خاص. حرف و نقد رسانهای هست، ولی تو یه جهت خاص. حق اعتراض هست، ولی فقط به یه افراد و مسائل خاص.
بهقولمعروف یا روییِ روی باشین یا زنگیِ زنگ! این روش من درآوردیتون به هیچ نتیجهای نمیرسه ;)
۴. لطفاً بیاین "صاحب" فکر باشیم نه "مقلد"فکر. خودمون مسائل رو تحلیل کنیم. یه تحلیل صد در صد خطا بهمراتب بهتر از یه فکر تقلیدیه! چرا تا یه صدا از بالا میاد همه همون رو تکرار میکنیم؟! مثلاً یه نمونه خیلی بارزش آقای رئیس جمهوره. چند سال پیش یه صدا از بالا اومد که این آقا خیلی خوبه. خیلی کارش درسته. بعد کل جامعه شدن طرفدارش. حالا چند وقتیه اون صدا بالاییه میگه این آقا اولاش خوب بوده خدماتی کرده ولی الان دیگه خوب نیست! بعد حالا کل جامعه هم داره همین رو تکرار می کنه.
"ایران کوفهی تاریخ است". این جملهایه که من همیشه میگم. چرا ما باید فقط "بلندگو"ی حضرات حکومتی باشیم؟ چرا نباید خودمون صاحبفکر باشیم؟
به نظر من کسانی که چهار سال قبل، از احمدینژاد و به خاطر اون تبلیغات مثبتی که براش شده بود، حمایت کردن حتی حق یک درصد اعتراض رو ندارن. این سلب حق اعتراضشون، سوای محکومیت و گنهکاریشونه که باید به خاطرش اون دنیا جواب بدن.
چطور چهار سال پیش چشماتون رو بسته بودین و فضاحت کارهای این آقا رو نمی دیدین؟ حالا تازه که یه مقدار با حضرت آقا درگیری پیدا کرده، چشماتون باز شده؟ بهترین کار برای شما سکوته. اعتراضتون وارد نیست!
۵؛ یعنی واقعاً تموم کردن یه سری سرفصل و امتحان گیری استاد و پاس کردن اون درس توسط دانشجو، هدف دانشگاههای ماست؟ هست یا نیست؟ اگه هست که واقعاً متأسفم. اگر هم نیست، پس اینکه یه استاد میاد تو یه ساعت، صد صفحه از یه درس تخصصی رو درس میده چه معنیای میده آخه؟!
۶. این پست همهاش شد اعتراض! ولی اعتراضم منطقیه. نباید اسم تندروی روش بذارید. چون حرفام با دلیله! اگر نظر مخالف دارین دلایلتون رو بگین تا بحث کنیم.
فقط حیف که ایام امتحاناته و وقت زیادی واسه این کارا نیست!
۱. تعطیلات عید گذشت. واسه خیلیها، سریع؛ واسه بعضیها آروم؛ اما بههرحال یک فرصت تقریباً بیست روزه رو پشت سر گذاشتیم. فرصتی که میشد توش انرژی خوبی به دست بیاریم واسه ادامهی یک فصل شلوغ و سنگین. امیدوارم این انرژی رو به دست آورده باشیم.
۲. بیماری دیکتاتوری تو این کشور، داره روز به روز بیشتر علائم خودشو نشون می ده. یه نوع دیکتاتوری اسلامی.
شاید دیکتاتوری به نظر ما یه روش غلط حکومتداری باشه؛ اما می دونید، خیلیها هم هستن که موافق دیکتاتوری و مخالف دموکراسی هستن؛ که البته برای نظرشون دلایلی هم دارن. مثالهای تاریخی هم میآرن. مثلاً هیتلر که یک دیکتاتور بهتماممعنا بود تونست آلمان رو به چنان پیشرفتی برسونه که در حال حاضر پیشرفتهترین کشور دنیا باشه. الآن هم که من دارم میگم تو ایران فضا داره به سمت دیکتاتوری پیش میره، توهینی نکردم. بلکه این فقط یک توصیفه؛ و البته یک واقعیت.
ازجمله نشونه هایی که تو این ایام بهش برخوردم، دستور تعطیلی دانشگاهها تو یه بازهی دو هفتهای قبل و بعد انتخاباته. تو روزهای قبل و بعد انتخابات دانشگاهها باید خالی از دانشجو باشه. جالبه. نه؟ حالا یه بار دیگه جملهی اولم رو بخونید ببینید درست میگم یا نه.
۳. چند جملهای از دستنوشتههای شهید چمران که با خوندنشون رفتم تو یه فضای دیگه:
چه زیباست در راه معشوق، تحمل درد و رنج کردن، زیر سنگهای آسیاب حیات خرد شدن، در دریای غم فرورفتن، به خاطر حق متهم شدن و نفرین و لعنت شنیدن و از همهجا رانده و از همهکس مطرود شدن.
چه زیباست شمع شدن و سوختن و راه را روشن کردن و کفر و جهل را به مبارزه طلبیدن و هیولای ظلمت را به زانو درآوردن و وجود خود را شرط اساسی برای پیروزی نور بر ظلمت کردن.
چه زیباست مرگ را در آغوش کشیدن و به ملاقات خدا شتافتن و بر همه مظاهر وجود مسلط شدن و بر همه عالم و قوانین دنیا حکومت کردن و جبر تاریخ را به خاک کشیدن و مسیر تاریخ را دگرگون کردن و شیطان قویپنجه و سختجان را شکست دادن و زیبایی انسان را در بزرگترین تجلی تکاملی خود نشان دادن.
۴. تو سختترین شرایط هم میشه متوقف نشد و رشد کرد. فقط کافیه به خودمون مسلط باشیم و خیلی حسابشده بهترین تصمیمو بگیریم و بهترین کارو بکنیم.
۵. تصمیم گرفتم تو سال جدید حتماً بخشی از وقتم رو، ولو کوتاه، مستقلاً به معنویت اختصاص بدم... کاری که چند وقتیه فراموشش کردم و الآن دارم نتایج بدش رو میبینم.
۱. اولین و مهمترین پیشنهاد این ماهم آینه که برای خودمون یه کارنامه درست کنیم از سالی که گذروندیم. فکر کنیم و بنویسیم موفقیتهایی رو که تو این سال به دست آوردیم. شکستهایی رو که تجربه کردیم. آدمهای جدیدی که وارد دنیامون شدن. آدمایی که از دنیامون رفتن. جاهای مهمی که رفتیم. کارهای مهمی که انجام دادیم. کتابها یا فیلمها و کلاً چیزایی که از ته دل ازشون لذت بردیم و برامون مفید بودن. کارهای جدیدی که شروع کردیم؛ کارهایی که تونستیم بهخوبی تمومشون کنیم. کارهای ناتموم مون. کارهای مثبت و پیشرفت هامون تو زمینههای دینی و اعتقادی. جهتگیری و تغییرات فکری مون. گناهایی که مرتکب شدیم. کارهای خیری که انجام دادیم. فعالیتهای اقتصادیای که انجام دادیم؛ و خیلی چیزای دیگه. وقت بذاریم. فکر کنیم و بنویسیمشون. واقعاً میگم ارزش وقت گذاشتن رو داره. وقتیکه همه اینها رو نوشتیم، خودمون منصفانه کارنامه مون رو نگاه کنیم و ببینیم آیا سال ۹۱ رو باید جزو سالهای خوب و غنی عمرمون قرار بدیم یا جزو سالهای عادی و یکنواخت و یا جزو سالهای بد و کمارزش.
۲. پیشنهاد دومم خوندن زندگینامه و شرححال شخصیتهای بزرگه. آدم وقتی زندگینامه می خونه عمیقاً عبارت "تاریخ تکرار میشود" رو درک می کنه. من خودم زندگینامهی ولتر، فیلسوف، ادیب و ریاضیدان فرانسوی قرن هجدهم رو خوندم و واقعاً لذت بردم. خیلی جاها احساس کردم که زندگی ولتر برام آشناست. انگار "اتفاقات زندگی" از گذشته تا حالا هیچ فرقی نکرده و این فقط چهرهی آدمایی که این اتفاقات رو تجربه می کنه که عوض شده!
۳. پیشنهاد سوم آینه که هر شب یه "چکلیست" تهیه کنیم از کارهایی که قراره روز بعد انجام بدیم. البته می دونم خیلی هاتون انجام می دین این کارو؛ اما به امثال خودم میگم که داشتن یه چکلیست روزانه می تونه بازده و مفید بودن زندگی مون رو خیلی افزایش بده.
۴. آخرین پیشنهادم هم اینه که از همین اول برای این بیست و خردهای روز تعطیلات عید به برنامهریزی داشته باشیم که وقتی عید تموم شد حسرت لحظههای ازدسترفتهمون رو نخوریم.
۵. نام ترانه: ستارهی دنبالهدار
خواننده: ابی
ترانهسرا: اردلان سرفراز
آهنگساز: فرید زلاند
تنظیمکننده: فرید زلاند
دانلود آهنگ ستارهی دنبالهدار
۱. دو ماه پیش بود که تو حاشیهی دی ماه از وابستگی و علاقه م به دنیای مجازی نوشتم و گفتم که دل کندن از اون برام تقریباً غیرممکن شده؛ اما نمیدونم تو این دو ماه چه اتفاقات و تغییراتی رخ داده که باعث شده علاقه م به نت و این دنیای متن و نوشته خیلی کمرنگ بشه و جذابیت هاش پیشم رنگ ببازه. لذتِ بودن تو فضای مجازی برای من تا حالا یه سیر صعودی نزولی داشته. احساس میکنم سیر صعودی ش به آخر رسیده و الان در حال نزوله. دقت که میکنم میبینم خسته شدم از بس حرفامو "نوشتم". برای نشون دادن غم هام و گریه هام، شادی هام و خنده هام راهی نداشتم جز تغییر فونت و سایز و نگارش کلماتم...
در یک کلام دنیای مجازی با تمام زیباییها و جذابیت هاش برام کم ارزش شده...
۲. آخرین ماه سال میتونه بهمون یه انرژی مضاعف بده؛ اگر این طور فکر کنیم که این روزها، آخرین روزهاییه که فرصت داریم کارهای ناتموم سالمون رو انجام بدیم و کارنامهی امسالمون رو غنیتر کنیم.
۳. چقد لذت میبرم از صحنهای که گربه م میره کنار گل نرگس باغچهی حیاطمون و با دستش گل رو جلو میاره و بوش می کنه. عشق به زیبایی تو ذات این دنیا تزریق شده. هر وقت این صحنه رو میبینم اولین چیزی که به ذهنم میرسه این جملهی لطیفه "فتبارک الله احسن الخالقین" .
۴. "اللهم اشغل الظالمین بالظالمین". حال و روز سیاست امروز ایران در یک جمله.
۵. قبول دارید که این "شاد بودنه" که دلیل میخواد و نه "ناراحت بودن" ؟!
۶. بینهایت سپاس از همه رفقایی که فراموشم نکردن و با حرفای قشنگشون بهم انرژی دادن.
به این بی نهایت سپاس، بی نهایت معذرت رو هم اضافه میکنم بابت نبودنم. ببخشید...
پیرهون، شکاک یونانی، در حدود سیصد سال قبل از میلاد مسیح میزیسته است و میتوان او را از چهرههای برجسته و بهنوعی بنیانگذار "ندانم گرایی" دانست. همانطور که گفتیم افکار و نظرات او را در سه بخش عمده میتوان طبقهبندی کرد. بخش اول را که مربوط به رابطهی بین ذهن و عین بود، بررسی کردیم و دیدیم که بین ذهن و عین، درون و بیرون، ارتباط وجود دارد.
بخش دوم سخنان پیرهون مربوط به بحث خطا در مسیر شناخت است.
پیرهون میگوید ابزارهای شناخت انسان، یکی حس است و یکی عقل. حس خطا میکند. عقل هم دچار خطا میشود؛ بنابراین نه حس و نه عقل قابلاعتماد نیستند؛ بنابراین با تکیه بر هیچکدام از آنها نمیتوان به شناخت و علم دست پیدا کرد.
در اینجا خوب است دستهبندی دیگری (افزون بر دستهبندیهای پست اول شکاکان) برای شکاکیت و شکاکان صورت بدهیم.
شکاکیت را میتوان ازنقطهنظری به سه دسته تقسیم کرد:
الف) شکاکیت از راه استدلال (شکاکیت استدلالی)
ب) شکاکیت از راه استفهام (شکاکیت سؤالی)
ج) شکاکیت از راه طرز تلقی (شکاکیت مزاجی)
الف) شکاکیت استدلالی
شکاک استدلالی، شکاکی است که برای شک خود استدلال میآورد. او برای اثبات شک خود دلیلهایی میآورد و درنهایت از طریق این دلیلها به ناممکن بودن شناخت و لزوم شک گرایی رأی میدهد.
ب) شکاکیت سؤالی
این شکاک، بهتنهایی و بهخودیخود نظری ندارد. بلکه کار او طرح سؤال و شک در نظریات دیگران است. به عبارتی این شکاک با رد استدلالهای دیگران میخواهد درنهایت به ناممکن بودن شناخت برسد. مثلاً فردی استدلال "الف" را میآورد و شکاک آن را رد میکند. فرد استدلال "الف" را به استدلال "ب" تصحیح میکند و شکاک دوباره آن را نیز رد میکند و این فرایند تا جایی ادامه مییابد که فرد دلیل دیگری نداشته باشد و مجبور شود به ناممکن بودن شناخت اعتراف کند.
بدیهی ست که این دستهی شکاکان را نمیتوان بهطور مستقل مطالعه کرد. چراکه وجود آنها بسته به وجود "استدلال کنندهها" است.
ج) شکاکیت مزاجی
این نوع شکاکیت را میتوان بهنوعی وسواس و مشکل روانی دانست. شکاک مزاجی برای شک خود نه دلیل میآورد و نه از استدلال دیگران ایراد میگیرد. بلکه او "مزاجاً" شکاک است و معتقد است افراد قائل به شناخت بدون دلایل کافی به شناخت رسیدهاند. او نگاهی بسیار سخت گیرانه و جزمی به مسئلهی شناخت دارد و شک جزئی از شخصیت او شده است.
افلاطون میان "باور" و "شناخت" تفاوت قائل میشود. توجه به این نظر افلاطون میتواند بسیار رهنمون باشد."باور" درجهای بهمراتب ضعیفتر از "شناخت" دارد. باورها ازآنجاییکه پایهی محکمی ندارند، شک پذیرند و اصلاً شک در باورها بهطور مقطعی حتی میتواند مفید باشد؛ اما شناخت مبتنی بر اصول محکمی ست و بهراحتی شک در آن نفوذ نمیکند شکاک مزاجی باید توجه داشته باشد که اگرچه در باورها میتوان شک کرد اما شناختهایی محکم وجود دارند که در آنها نمیتوان بهراحتی شک کرد.
در مطلب بعدی بیشتر به گسترهی نفوذ شک خواهیم پرداخت.
با توجه به دستهبندی بالا، پیرهون را میتوان سوفیستی (سوفیست در مقابل فیلسوف قرار دارد) دانست که در دستهی اول جای میگیرد. پیرهون شکاکی ست مطلقگرا و استدلالی. پاسخ اندیشمندان تاریخ به این شکاکان بسیار جالب است. آنها از شکاک میپرسند تو که در همهچیز شک داری آیا در شک خودت هم شک داری؟ به عبارتی آیا مطمئنی که شک داری یا خیر؟ اگر شکاک بگوید خیر؛ در هر چیز شک داشته باشم، در شک خودم دیگر شک ندارم؛ آنگاه لاجرم شکاک حکم نقض نظر خود را صادر کرده است. چراکه همین "نظر قطعی دادن" ناقض نتیجهگیری او مبنی بر ناممکن بودن شناخت و رسیدن به حقیقت است؛ و حال اگر شکاک بگوید در شک خودم هم شک دارم، باید گفت که او به مغلطه و بیماری دچار است! چنین استدلالی را در کلام ابوعلی سینا میبینیم.
به قول آیتالله مصباح یزدی "شکاکیت با طرح استدلال، مدعای خود را مبتنی بر شکاکیت مطلق نقض کرده و به تعبیری شکاکیت، خود گرفتار انتحار به دست خویش است.".
پیرهون در یکی از دلایل خود در رد امکان شناخت به "خطاهای شناخت" اشاره میکند و از طریق مطرح کردن "خطاپذیری شناخت" به "ناممکن بودن شناخت" میرسد. حال با توجه به مجموع گفتههای بالا باید از پیرهون پرسید آیا مطمئنی که حس و عقلت در مواردی دچار خطا شدهاند؟ مثلاً آیا مطمئنی که رنگ حقیقی جسمی را در شرایطی اشتباه تشخیص دادهای؟ مسلماً او پاسخ خواهد داد که بله. وجود خطا را انکار نمیکنم و میدانم که اشتباه کردهام؛ و بدین گونه بدون درنگ خواهیم گفت که تو حکم به حقیقتی کردهای (اینکه اشتباه کردهام)؛ بنابراین نظر تو مبنی بر ناممکن بودن شناخت، رد میشود.
با کمی دقت متوجه خواهیم شد که اساساً خطا بهتنهایی وجود ندارد. بلکه در صورت وجود حقیقت و یقین است که خطا هم پدید میآید. تا زمانی که حقیقتی وجود نداشته باشد، خطا هم وجود نخواهد داشت. چراکه خطا به معنای اشتباه در نمود حقیقت و درک آن میباشد و مسلم است که بدون وجود حقیقت، خطایی هم وجود نخواهد داشت.
پیرهون و شکاکان همفکر او، با طرح استدلال خطاپذیری شناخت و ناممکن بودن رسیدن به حقیقت (شناخت)، ناخودآگاه به حقایقی اعتراف کردهاند و در پس گفتههای آنها میتوان یقینشان به مواردی را پیدا کرد. یقین به وجود خطا در حس و عقل؛ یقین به واقعیت خارجی و نپذیرفتن معرفت منطبق بر آن؛ یقین به صور ذهنی؛ یقین به وجود خطاکننده و مواردی از این قبیل؛ و همهی این یقینها تیری ست بر پیکرهای خود آنها.
به قولی در یک مثال خلاصه و کوتاه میتوان گفت شکاک استدلالی کسی است که میگوید چیزی نمیشنوم؛ و هنگامیکه از او میپرسیم مطمئنی چیزی نمیشنوی؛ میگوید آری چیزی نمیشنوم!
سخن شکاکانی نظیر پیرهون دربارهی وجود خطا، قابلانکار نیست؛ اما مشکل آنجا پدید میآید که آنها میخواهند از "وجود خطا"،"ناممکن بودن شناخت" را نتیجه بگیرند و به عبارتی وجود خطا و اشتباه در "بعضی ادراکات" را به "کل ادراکات" تعمیم دهند. همانطور که بارها اشاره شد، با معیاری به نام "منطق" میتوان ادراکات درست را از خطا تشخیص داد. همچنین با استفاده از ابزارهایی چون خرد جمعی و نیز با افزودن دقت بیشتر به ابزارهای شناخت، میتوان به شناخت قطعی و مسلم نزدیک شد.
در پست بعدی شکاکان، مطالبی تکمیلکننده در این بحث خواهیم داشت و بیشتر به دامنه و گسترهی شک گرایی خواهیم پرداخت.
+ برای تهیهی مطلب بالا علاوه بر منابع قبلی، از کتاب "آموزش فلسفه" نوشتهی آیتالله مصباح یزدی و همچنین سایت "پژوهشکدهی باقرالعلوم" کمک گرفتهام.
مسئلهی شناخت، مسئلهای ست که باید قبل از ایجاد هر بنیان فکری موردتوجه قرار گیرد. نظرات مختلف دربارهی «امکان شناخت» و «راههای شناخت» به مذهبها و مسلکهای مختلف منجر میشود. بنابراین توجه به آن، ضرورتی اجتنابناپذیر است.
همانطور که چندین بار اشاره شد، چهار دستهی فکری عمده دربارهی این مسئله وجود دارد. دستهی اول کسانی هستند که شناخت را اساساً غیرممکن میدانند. سوفسطائیان یونان باستان منجمله پروتاگوراس و آنسیدموس در این دسته قرار میگیرند.
دستهی دوم شامل شکاکان و ندانم گرایان است که میتوان آنها را بهنوعی جزئی از همان دستهی اول دانست. پیرهون، دنی دیدرو، اسپنسر و راسل چهرههای شاخص این تفکر میباشند.
دستهی سوم فلاسفهی عملی هستند که صرفاً عمل و کار را، بدون توجه به مسئلهی شناخت، اصل میدانند. ویلیام جیمز و جان دیویی از معروفترین افراد این گروه فکری میباشند.
و درنهایت دستهی چهارم، کسانی هستند که شناخت را ممکن و حائز اهمیت میدانند. که البته خود به دستههای جزئیتری تقسیم میشوند. بزرگترین فلاسفهی تاریخ در این دسته قرار میگیرند. ارسطو، افلاطون، دیوید هیوم، دکارت، فلاسفهی اسلامی، کانت، مارکس، هگل و بسیاری دیگر از بزرگان اندیشه این گروه را تشکیل میدهند.
ما تاکنون دستهی اول را بهطور کامل و دستهی دوم را تا حدودی بررسی کردهایم.
دستهی اول، یعنی سوفسطائیان بر این باورند که چون انسان نمیتواند به شناخت پدیدهها برسد بنابراین نباید خود را درگیر شناختن و حقیقتیابی پدیدههای اطرافش بکند. چراکه آن تلاشی ست بیهوده و ناکام. آنها در بیان علت ناممکن بودن شناخت، دلایلی چون نسبی بودن حقیقت و نسبی بودن شناخت و وجود خطا در مسیر شناخت را عنوان میکنند. که ما در بخش سوفسطائیان نظرات آنها را بهتفصیل بررسی کردیم و دیدیم که حقیقت امری ست مطلق و شناخت ما و شرایط مکانی و زمانی روی آن بیتأثیر است. حالآنکه شناخت امری ست نسبی. اما در هر حال از "نسبی بودن" شناخت، نمیتوان "ناممکن بودن" یا "نادرست" بودن آن را نتیجه گرفت. اگر پروسهی شناخت در مسیری درست و با حداقل خطا صورت گیرد، میتواند به حقیقت مطلق برسد.
دستهی دوم را میتوان بهنوعی فرقهای از همان دستهی اول دانست. شکاکان و ندانم گرایان تا حدودی مطلقیت سوفسطائیان را به کنار گذاشتهاند و با دیدی شکاکانه و غیرقطعی روی آوردهاند. شاید بتوان مؤسس این فرقه را پیرهون یونانی دانست. سقراط، افلاطون و ارسطو فیلسوفانی بودند که در مقابل سوفسطائیها و شکاکان ایستادند و جوابهایی محکم به آنها دادند و به همین خاطر تا صدها سال شک گرایی را از متن جامعه زدودند؛ اما در حدود پانصد سال قبل و در قرن شانزدهم میلادی با ظهور شک گرایان جدید، این تفکر دوباره جان گرفت و هماکنون نیز در دنیای امروز، تفکری نسبتاً پرطرفدار است.
با بررسی سخنان پیرهون میفهمیم که اساس نظرات او، سه بخش دارد. یک؛ نبود رابطه میان ذهن و عین، درون و بیرون و نیز نسبی بودن ادراکات و نبود قدرت تشخیص صحت آنها. دو؛ خطاپذیریهای مسیر شناخت و سه؛ نتیجه و بازخورد بیرونی و عملی حاصل از شک گرایی.
قسمت اول حرف پیرهون را اینگونه جواب دادیم که ذهن و عین در ارتباط با یکدیگرند و علم اساساً به معلوم و کشف به مکشوف تعلق میگیرد. خوب است اکنون دوباره سؤال پست قبل را تکرار کنیم که آیا میشود در ذهن چیزی ساخت، بدون آنکه از عالم بیرون کمک گرفت؟
دربارهی نسبی بودن ادراکات و نبود قدرت تشخیص صحت آنها نیز گفتیم که نسبی بودن همارز با نادرست بودن نبوده و با معیارهایی نظیر «منطق» میتوان صحت ادراکات را بررسی کرد.
بخش بعدی نظرات پیرهون یونانی مربوط میشود به خطاهای مسیر شناخت که در مطلب بعدی به آن خواهیم پرداخت.
۱. امروز داشتم لینکای وبلاگو نگاه میکردم که دلم گرفت. خیلیها دیگه نمینویسن. خیلیها هم علاوه بر اینکه نمینویسن، کلا هم نیستن! میدونید تو این دو سال وبلاگنویسی تونسته بودم اینجا دنیای امن و زیبایی واسه خودم بسازم. یه آلونک مجازی که بتونه پناهگاهام باشه. جایی باشه که گوشهاش حوصله شنیدن حرفامو داشته باشه.به زندگیم که نگاه میکنم،کاملا درک میکنم نقش پررنگ این فضای مجازی رو. جایی که خیلی از اخلاقها و رفتارها و افکارم در اون شکل گرفته. فاصلههایی که تو این فضا نسبت به فضای واقعی وجود داره، باعث شده بتونم با آرامش و امنیت بیشتری حرفامو بزنم. تو این فضا تونستم با کلی آدمای بامعرفت و خوشفکر آشنا بشم. خلاصه این که همهی اینها دست به دست هم داده تا من به این آلونک وابسته بشم.
خیلی وقتا شده که اونقدر دلم پر بوده که میخواستم قید همه چی رو بزنم. حتی قید این وبلاگ و فضای مجازی رو. اما باز بعد مدتی دیدم که برای دل کندن از اینجا خیلی دیر شده. من و این دنیای غیرواقعی، دیگه جزئی از هم شدیم و دیدم که واقعا محاله بریدن از اینجا.
تو اینجا خیلی آدما رو پیدا کردم که حرفمو میفهمن.درکم میکنن.اگه بخوام گریه کنم، پا به پام گریه میکنن. وقتی که میخوام بخندم، پا به پام میخندن.خلاصهش اینکه رفقا!دمتون گرم. یه عالمه ممنون از اینکه همیشه همرام بودین و فراموشم نکردین. از اون رفیقایی هم که رفتن، صمیمانه خواهش میکنم که برگردن. نبودن هرکدوم از شماها ناراحتم میکنه. امیدوارم که همیشه باشید...
۲. تو این ایام دارم یه تجربهی جدیدی می کنم تو زندگیم. یه تجربهی تلخ و سنگین که تلخیش به قدریه که تمام گذشته و حالام رو پوشونده. به قول سیاوش قمیشی "دردم از اینه که عمری خودمو نشناخته بودم" .
اتفاقاتی افتاده که مثل یه سد جلوی رفتنمو گرفته. مانع پیشرفتم شده. تمام ذهنم رو داره مثل یه خوره از بین میبره.
این روزا چقد خوب می فهمم این جمله ی حضرت امیر رو که ترک گناه از توبه آسان تر است...
۳. یه شب که برگشتم خونه دیدم گربهمون دستش شکسته و لنگ میزنه. نمیدونید چقدر ناراحت شدم. آخه من این گربه رو از خیلی آدما بیشتر دوست دارم!
وقتی نگاش میکنم که لنگان لنگان میآد و برام لوسبازی درمیآره یه عالمه غم ته دلم جمع میشه :(
۴. اگرچه از همه جا صدای نابودی و پایان و رفتن و از این جور چیزا میآد، اما یه صدای غریبی ته دلم بهم میگه بمون مرد! بمون و بساز. بمون و به رخ همه بکش بودنت رو. محکم بودنت رو...
۱. نام ترانه: آلونک
خواننده: شاهرخ
ترانه سرا: شهرام وفایی
آهنگساز: محمد شمس
تنظیم کننده: محمد شمس
۲. نام ترانه: پرواز
خواننده: سیاوش قمیشی
ترانه سرا: شایان جعفرنژاد
آهنگساز: سیاوش قمیشی
تنظیم کننده: خشایار احمدیه
شبهنگام است و هوا تاریک و سرد. باد وحشی سیلیهای خود را محکم بر سر و صورتم میزند و شکنجهام میکند. قدم میزنم در کوچهها. تنهای تنها...
تنم؛ میکشانم تن خسته و نیمهجانم را در این کوچهپسکوچهها. نای رفتن ندارم.
فکرم؛ فکرم لحظهای آرام نمینشیند. چون اسب سرکش و چموشی بر در و دیوار مغزم میتازد و آن را تا مرز نابودی میکشاند.
روحم؛ روحم چنان غبارآلود شده که دیگر حتی نمیتواند فرق میان سیاهی و سپیدی را دریابد. میترسم این غبارها آخر کورش کند.
قدمبهقدم بیشتر در دل تاریکی و خستگی فرومیروم و بیشتر به سکوت اجازهی جولان در تار و پودم را میدهم...
ناگه آوایی شیرین، سکوتم را میپوشاند. صدای زیبا و دلنشینی ست
"حسین آرام جانم...حسین روح و روانم..."
یک لحظه تمام خستگیها و تباهیها را از یاد میبرم. تمام وجودم یکپارچه شعر را زمزمه میکند. آه که چقدر دلم برای محرم تنگ شده است.
هزار امید میبندم به این ماه و به صاحب آن. دوای دردهای بیشمارم را پناه بردن به آغوش کسی میبینم که چون کوه محکم است و چون مادر مهربان! چه آرزوی شیرینی ست حتی لحظهای گمشدن در آغوش او. گریستن بر شانههای او. تنها خیالش هم برایم کافی ست تا از تن نیمهجانم کوهی بسازم برای تحمل درد.
خدایا شکرت که هرسال با محرم و رمضانت، به یادم میآوری گمشدههایم را. گمشدههایی که دیگر فراموششان کردهام. آوای حسین، دوباره به یادم میاندازد گریه و زاری و توبه و معنویت را. به یادم میآورد که چقدر غرق این بازی شدهام و چه ارزشهایی را باختهام. معنویت و آرامش مدتهاست که از سرزمین دل من کوچ کردهاند.
عهد میبندم با خود تا در این ماه عزیز آنقدر اشک بریزم و آنقدر دل خود را بسوزانم تا خدایم را دریابم. تا دست مهربانش را بالای سرم حس کنم. مهم نیست فاصلهی من با او چقدر است. مهم ارادهای ست که در من شعله گرفته.
روزهای عزاداری فرامیرسد. بندهای کفشم را محکمتر میبندم. عزم سفر میکنم. میخواهم بروم که صدایی شیطانی مرا بازمیدارد از رفتن. اندکی درنگ میکنم تا شرّش را کم کنم. بدجور آزارم میدهد.
"آب را بر حسین نبسته بودند. حسین تشنه نبود. حسین برای مال دنیا جنگید. جنگ حسین با یزید بر سر دختری زیباروی بود..."
بس است دیگر! صدای منحوستان پردههای گوشم را دریده. ببرّید زبان گزنده و وحشیتان را. چه میگویید؟ این چه نارواهایی ست که به این ابَرمرد تاریخ نسبت میدهید؟!
بغضی سنگین راه نفسم را میبندد. میبینم غیرت و شرافت را که زیر دست و پای این حرامیان لگدمال میشود. این صدای نحس، توان رفتنم را گرفته. چنان ضربه خوردم از این بیشرافتی که دیگر نای بلند شدن ندارم.
اندکی صبر میکنم و توانم را دوباره بازمییابم. راه میافتم و میروم. چند قدمی بیشتر نرفتهام که دوباره صدایی مزاحمم میشود. این بار صدا، نه صدای دشمنان، که صدای حماقت و ریای دوستان است. صدای طبلهایی عظیم است که صدای بلندشان به خاطر پوکی و پوچی درونشان است. چه شباهت عجیبی ست میان طبل و یاران طبل! هر دو صدایشان بلند است و درونشان پوک! صدای عربدهها و نعرههایی را میشنوم که ذرهای رنگ حقیقت و راستی ندارند. همهی شان ظاهرسازیهای مضحکی ست که تنها برای جلبتوجه نمایان میشود. من میشناسم آن پسران زنجیرزن را! میشناسم آن دخترها و زنانی را که پا به پای دستهی عزاداری مولا میروند. میشناسم آن مردی را که پیشانیاش پینهبسته و گل به سر دارد. آنها را میشناسم. اما آنان اینجا چه میکنند؟! مگر همینها نبودند که "زندگی با ذلت"شان را هرگز با "مرگ با عزت" عوض نمیکردند؟ پس چرا برای حسینی سینه میزنند و گریه میکنند که عزیز مرد؟!
و دوباره فرومیریزم...
حماقتها و دوروییهای دوست، در کنار مغلطهها و وسوسههای دشمن مرا از رفتن بازمیدارد. زمان زیادی طول میکشد تا دوباره به خود بیایم. انگار سالهاست در بیهوشی به سر میبرم.
برای بار آخر عزم رفتن میکنم. آخر من نیاز دارم به این ماه و عزایش. هزاران امید بستهام به مولایم تا دردهای بیدرمانم را شفا دهد. نمیخواهم به خاطر مشتی حرامی و نادان این فرصت را ازخود بگیرم. خدایا شر این اهریمنان را از من دور کن...
وارد مجلس میشوم. هوا گرفته است. ریا و حماقت چنان فضا را پر کرده که حتی مجال نفس کشیدن را از من میگیرد. آرام نگاه میکنم. میبینم "میانداران"ی را که لباس از تن بیرون کردهاند و صداهای نکرهی شان را بلند. چنان پای بر زمین میکوبند که فکر میکنی زلزله آمده. بر جای بلندی هم ایستادهاند. به مردمِ سینهزن مینگرم. همه چشم به این موجودات غریب دوختهاند و تمام توجهشان به آنهاست. توجهی که باید بهسوی حسین باشد.
مرا به یاد رقاصان میاندازند. مداح میخواند و چقدر آشنا میخواند. نوای مداحیاش، نوای همان ترانههایی ست که هرروز در کوچه و خیابان میشنوم. خندهام میگیرد! خندهای تلخ. و حزنآلود. هه! اصلاً من برای چه به اینجا آمدهام؟! چرا مانند شبهای قبل در خانه نماندهام و روزنامه به دست، روی مبل به خواب نرفتهام؟! اصلاً ولش کن! بگذار بروم و به زندگیام برسم. بروم و خود فکری برای دردهای بیشمارم بکنم.
نیمهشب است و در کوچهها تنم را به همراه خود میکشانم. ذهنم آشوب است و روحم ویران! سکوت تمام وجودم را در آغوش گرفته.
صدایی برمیخیزد و سکوت را از من میدزدد.
"حسین آرام جانم...حسین روح و روانم..."
آه چقدر این صحنهها برایم آشناست! آری! همین یک سال پیش بود که همهی اینها برایم اتفاق افتاده بود. همین پارسال بود که دنبال یافتن گمشدههایم به مجالس عزای حسین رفته بودم. برای درمان دردهایم به سویش دست یاری دراز کرده بودم! اما...
و چه امای تلخی...
سالها از پی هم آمدند و رفتند. اما افسوس که من همچنان گمشدهام را نیافتهام.همچنان درمان دردهایم را نیافتهام...
+ این متن اگرچه ممکنه در ظاهر مطلق باشه ولی خواهش میکنم شما برداشت نسبی ازش داشته باشید. من به خودم جرئت نمیدم که به عزادارهای امام توهین کنم اما چه کنم که دلم خیلی خونه. اگر این حرفا رو نمیزدم تا همیشه زخمش رو دلم می موند.
++ قربونت امام حسین که تا صدای شکایتم رو شنیدی به دادم رسیدی...
+++ نشد برای ماه آبان پیشنهادم رو خدمتتون عرض کنم. ولی اینجا میگم. پیشنهاد میکنم تو هر ماه محرم و رمضان خیلی جدی تصمیم بگیریم یکی دو تا از گناههای کبیره رو ترک کنیم. اینجوری بعد چند سال دیگه گناه بزرگی تو رفتارمون نداریم. همین برای سعادتمندی ما کافیه. تو ادامه مطلب لیست گناهان کبیره رو آوردم...
ادامه مطلب ...