اندیشه بان

اندیشه بان

جایی برای پاسداری از اندیشه
اندیشه بان

اندیشه بان

جایی برای پاسداری از اندیشه

تفریح

«فرح» در باب تفعیل میشه تفریح. اما از ریشه‌شناسی‌ که بگذریم، می‌بینیم تفریح الزاما فرح‌آور نیست! البته تفریح تو جهان سوم.

تفریح جهان سوم روی دیگه‌ی سکه «تسکین» ه. چراکه انقدر درد و رنج و دغدغه سوار بر مردمه که مجالی برای فرح نیست و تفریحات تنها ابزارهایی‌اند برای تسکین موقت و ادامه حیات نباتی. به خاطر همینه که وقتی تو اوج روزهای سیاه کرونایی و دعوت مردم به قرنطینه خونگی، بازم می‌بینی جمعیت کثیری از مردم ماشینو آتش می‌کنن و با جوجه و شلوارک و بلال و احیانا ورق و عرق دست خانم بچه ها رو می‌گیرن و دل به جاده‌های شمال می‌سپارن، خیلی تعجب نمی‌کنی. انقدر زندگی این مردم یکنواخت و تلخ شده که ترجیح می‌دن خیام‌وار و البته با رعایت صرفه اقتصادی، همین لحظه رو خوش باشن؛ که البته ای کاش از اسم خیام استفاده نمی‌کردم.

اما از باب چرایی عشق مردم جهان سوم به تفریحات دم دستی که بگذریم، می‎‌رسیم به چگونگی این تفریحات. اینجای داستان از قسمت قبل هم عجیب‌تره. چرا که انگار وارد یک کارگاه قالب زنی شدی و هرکس و هرجا رو که می‌بینی همه یک رنگ‌ و یک شکل‌اند. انگار حتا جزئیات تفریح‌هامون هم عینا برامون از پیش معین شدن و ما صرفا موجوداتی هستیم که دامنه حرکت‌مون بین رأی آری و خیر به تفریح کردن در نوسانه و بعد از انتخاب آری دیگه تبدیل می‌شیم به موجوداتی مسلوب الاراده که دنیای اطرافمون برامون همه مسیر رو چیده.

القصه؛ علیرغم همه این تفاصیل منفی، کاری جز تفریح برای جلای روح زخم خورده‌مون باقی نمونده. فلذا خوش باشیم؛ ولو خوشی الکی.

وجود و عدم

عدم چو کوهسارانی بلند و دست نیافتنی، حاکم سرزمین موجود و لاموجود بود که ناگاه اراده‌ای مرموز زمین بازی را بر هم زد و بود را بر نبود برتری بخشید. از آن پس بلندی‌ها پستی گرفتند و دشت‌های بی‌انتها و ملال‌انگیزِ وجود تمام هستی را پوشاندند.

داستان تازه آغازیدن گرفته بود. دشت، نطفه‌ی ناپاکی را در دل خود می‌پرورانید که قرار بود پس از تولد، خود تولد و مرگ باشد. هیولایی شود و پرواز را به آتش بکشد. «زمان» . موجودی گنگ و خودخواه که شاهنشاه لایزال این دشت ملال بود.

اما این پایان ماجرا نبود و ولدی حرام‌تر در راه بود که ماموریت داشت اندک فرصت پرواز و رهایی را به اسارت ببرد. طفل چموشی به نام «سرنوشت» که در بدو تولدش خون ریخت و خون خورد و خون به دنیا آورد. از همان دم که از میان دو برادر، یکی قاتل شد و یکی مقتول.

رویش

همین چند کلمه و جمله کوتاهی را که نوشته بود بارها و بارها خواند. با وسواس خاصی جای کلمات را پس و پیش کرد. حتا تا آخرین ثانیه نیز شک و تردید اجازه حرکت را به دستانش نمی‌داد. چشمانش را بست؛ جسارتش را بیشتر و بیشتر کرد و در آخر دکمه‌ی ارسال را زد.

دیگر همه چیز بر او حرام شده بود.نه خواب داشت و نه خوراک. دائمن صفحه گوشی‌اش را چک می‌کرد که مبادا دیر جواب ایمیلش را ببیند. خلاصه دختر جواب داد؛ بسیار خلاصه و محترم. دیگر زندگی پسر شروع شده بود. دیگر تمام دنیا را با این ایمیل‌ها تاخت نمی‌زد. اوایل آن‌قدر محتاط و پر استرس می‌نوشت که حتا خودش هم از خودش دلخور می‌شد.اما کم‌کم خجالتش را کمرنگ کرد. خجالتی که پیشینه‌ای یک ساله داشت و دختر نمی‌دانست این همه شرم پسر به خاطر عشقی بود که ماه‌های زیادی در حبس مانده بود.

بعد از آن از هر دری با هم صحبت کردند. از ادبیات و تاریخ و فلسفه، تا روحیات و اخلاق‌های هم. بذری که مدت‌ها زیر خاک پنهان و ساکن مانده بود، آرام آرام قد می‌کشید. سیاهی ترسناک زیر خاک جایش را به روشنایی آفتاب می‌داد. 

بذر عشق پسر در حال روییدن بود که توفان گرفت. توفانی که برای پسر حکم مرگ و زندگی داشت.

ماشین‌سواری

یادم است در آن سال‌های دور، بیش از همه‌ی بازی‌های کودکانه، ماشین‌بازی برایم جذاب‌تر بود. ماشین اسباب‌بازی کوچکی برمی‌داشتم و آن را در نوارها و حاشیه‌های دور فرش می‌راندم و با تمام وجودم لذت می‌بردم.

از آن روزها خیلی گذشته؛ اما من تغییری نکرده‌ام. هم‌چنان عشقم داشتن ماشین است؛ اما نه برای ماشین‌بازی! و نه حتی برای لذت بردن از مدل و رنگ آن. که برای آزادی! دلم می‌خواهد ماشین کوچکی داشته باشم و شب و روزم را با رفاقت او سر کنم. نه زمین می‌خواهم و نه آسمان. نه عشق می‌خواهم و نه تنفر. نه ثروت می‌خواهم و نه فقر. و نه فلسفه می‌خواهم و نه هندسه. فقط یک ماشین می‌خواهم که سوارش بشوم، درهایش را قفل کنم، صدای ضبط را بلند کنم و بروم. مهم نیست به کجا. فقط بروم؛ از این شهر... از حافظه‌ها... از تنهایی‌ها... تنهایی شلوغی‌های شهر برایم طاقت‌فرسا شده است. دلم می‌خواهد باکی پر از بنزین کنم و به میهمانی خودم بروم.

سرباز

سرباز که باشی، همهی آدم‌های اطرافت را در دو دسته می‌بینی. دسته‌ی اول سرباز و دسته‌ی دوم غیر سرباز؛ و مهم نیست آن سرباز، سرباز امروز باشد یا دیروز. در چشم‌های مردمان نگاه می‌کنی و پیش خود چرتکه می‌اندازی که آیا طعم گس روزهای سخت سربازی را چشیده‌اند یا نه... چند ایامی که مدام این دادگاه‌های ذهنی‌ات را برپا می‌کنی، ازآن‌پس تفاوت سرباز با دیگران را به‌راحتی درمی‌یابی. چشم‌هایی که دو سال کم‌خوابی، تحقیر، تهدید و انتظار را چشیده‌اند، بسیار متفاوت از چشم‌های آسودگان‌اند. نگاه‌هایی که دو سال به ساعت و تقویم دوخته‌شده‌اند، با نگاه‌های بی‌خیال دنیا دنیا فاصله دارند.

سربازی، متفاوت‌ترین روزهای عمرت است. تلخی سنگینی ست که شاید، و تنها شاید، به شیرینی اندکش بی‌ارزد.

 

مشترک موردنظر

از رفتنش خیلی نگذشته بود. هنوز بوی عطرش رو می‌شد هرجای خونه استشمام کرد. دلخور بودم ازش. تمام روز خط موبایلم اشغال بود. «مشترک موردنظر در دسترس نمی‌باشد» .

مشترک؛ راستی از مشترک شدنمون هم خیلی نگذشته بود. پارسال همین موقع‌ها بود که دلو به دریا زدم و گفتم باید مشترک موردنظر رو در دسترسم بیارم!

اون شب ماه بلندتر از همیشه به نظر می‌رسید. نشستنش رو تخت پادشاهی آسمون واقعن با شکوه بود. کلی محافظ دور و برش وایستاده بودن و حسابی هواشو داشتن؛ ولی نمی‌دونم چرا یه حسی تو دلم می‌گفت این ماه هم مثل همه‌ی ما تنهاست و داره تنهایی عمیقشو با این خیمه شب بازیا قایم می‌کنه. می‌خواد فراموش کنه اومدن صبحو. دلش نمی‌خواد باور کنه تنها شدنشو.

شنیدم گرگ‌ها روزا خودشونو نشون نمی‌دن. زندگی‌شون تازه با غروب خورشید شروع می‌شه. راستشو بخواین دلم واس این حیوون مظلوم می‌سوزه. نمی‌دونم اولین بار کی بود که‌ این گرگ مهربون رو نشوند به جای همه‌ی زشتی‌ها و از اون روز شد نماد بذی. ولی من که قبول نمی‌کنم! یادمه اون خیلی سال پیشا که بچه بودم، واس اولین بار یه گرگ رو از نزدیک دیدم! سرد بود، خیلی سرد. دست بابا رو گرفته بودم و داشتم پا به پاش از باغ سیبمون برمی‌گشتم سمت خونه‌ی کاه‌گلی روستایی‌مون. پاییز که می‌شد سرمای ده همه رو فراری می‌داد. ولی خب سیب‌های سرخ باغ، تازه تو این فصل رنگارنگ می‌رسیدن. مجبور بودیم چند روزی رو تو ده بمونیم تا بتونیم سیب‌ها رو بچینیم. یادمه کوچه‌های گِلی از همیشه تنگ‌تر و تاریک‌تر شده بودن. صدای زوزه‌ی اون گرگ بالای تپه نفسمو بند آورده بود. دست بابا رو محکم چسبیده بودم و می‌گفتم بابا جون! تو رو خدا بیا فرار کنیم! ولی بابا، بی‌خیال وایستاده بود و زل زده بود به آقا گرگه! آرامشش عصبانیم می‌کرد. اون شب انقدر ترسیده بودم که خاطره‌ی دیدن گرگ هنوز که هنوزه بعد این‌همه سال خیلی واضح تو ذهنم مونده. من گریه می‌کردم و جیغ می‌زدم از ترس؛ ولی بابا آروم بود. دستمو محکم گرفته بود. بغلم کرد. کلاه بزرگمو کشید بالاتر تا چشمامو راحت‌تر ببینه. اشکامو پاک کرد و گفت گرگ که ترس نداره بابا جون! اتفاقاً گرگ خیلی هم مهربونه. نگاش کن بالای اون تپه وایستاده و داره با مهتاب خانم درد دل می‌کنه. نمی‌فهمیدم حرفاشو. جرئت نداشتم طولانی نگاه کنم گرگی رو که سرش رو به سمت اون ماه بلند گرفته بود و داشت براش زوزه می‌کشید. نگاهمو دزدیدم.

صبح هوا گرم‌تر شده بود. دیشبو به‌زحمت با فکر گرگ و حرفای بابا تونسته بودم به صبح برسونم. کوچه‌ها مهربون تر شده بودن. چشممو تا جایی که می‌تونستم دواندم اون دور دورا. نه گرگ مونده بود و نه ماه.

«مشترک موردنظر در دسترس نمی‌باشد». گوشی موبایلو پرت کردم اون ور. هیچ‌وقت نشده بود تا این وقت شب برنگرده خونه. پالتومو پوشیدم و کلاه بزرگمو سر کردم و زدم بیرون. همه‌ی خیابونای بزرگ شهر رو زیر و رو کردم. نبود! ماه تو آسمون نبود! کلاهمو پایین‌تر کشیدم که کسی چشمای پاییزیمو نبینه. خیابونای بزرگ شهر همه تنگ و تاریک شده بودن. دلم سیب سرخ می‌خواست. یه گاز من، یه گاز اون!


دانلود فایل صوتی متن


تغییر

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد                                      حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند                      موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم                                شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

جرقه‌های تغییر رو می‌تونیم تو این شعر حافظ به وضوح ببینیم.نمازگزارِ مطیع، با عشق، محراب رو به بازی می‌گیره و از اون فراتر می‌ره.مرغ‌های وابسته به چمن با مستی‌شون، هوای پرواز به سر می‌برن.انگار اوضاع کل کائنات با عشق بوی بهبود می‌گیره و با شادی و مستی آمیخته می‌شه.
زندگی همه ما پر از فرازها و نشیب هاست. پر از خوشی‌ها، ناخوشی‌ها و خنثی بودن‌ها.اون چیزی که به عمر ما ارزش می‌بخشه تنها و فقط تنها خوشی حال ماست.حسرت دردناک لحظه‌ی وداع،فقط با یادآوری خوشی‌ها تسکین پیدا می‌کنه.اما خوشی مترادف شادی نیست.چه بسا خوشی‌ای که در حالت غم به آدم دست می‌ده.آسودگی خاطر حتی با وجود کوهی از درد هم ممکن و محتمله.
تغییرات انسانی رو می‌شه به دو دسته کلی تقسیم کرد.یکی تغییراتِ "خواسته" و دیگری تغییرات "ناخواسته". هرکدوم از این تغییرها هم می‌تونن مطلوب یا نامطلوب باشن. اول درباره تغییراتِ خواسته صحبت می‌کنیم و بعد از اون درباره تغییرات ناخواسته.
خیلی وقت‌ها روزامون درگیر ناخوشی یا بی‌تفاوتی می‌شه و بالتبع حس جدیدی به نام "بی‌انگیزگی" تو دلامون تولید می‌شه.انگار تو یه باتلاقی گیر کردیم و ثانیه‌ها رو می‌شمریم تا لحظه‌ی آخر برسه.نیاز به تغییر رو از عمق وجودمون حس می‌کنیم ولی ناامیدانه منتظر می‌شیم تا "این نیز بگذرد"؛ اما غافل از این که اون چیزی که می‌گذره عمر ماست که با سرعت فیتیله‌ش می‌سوزه.تو این موارد تغییر حیاتیه.
تو یه سری موارد، تغییر باید خیلی ضربتی و فوریتی باشه. یعنی باید تمام معادلات ذهنی‌مون رو کنار بذاریم و دفعتاً ضربه مهلک رو به ناخوشی‌ها وارد کنیم و توانشونو بگیریم. شکل این ضربه، مساله به مساله فرق داره. مهم‌ترین عامل تو این مواقع اینه که بعد از قطعی کردن تصمیممون، خیلی سریع دست به کار شیم و اونو به مرحله عمل برسونیم. دو دو تا چهار تا کردن تو این موارد، بیشتر از اون که مفید باشه، مضره و باعث فرسایش می‌شه.
تو یه سری موارد دیگه، تغییر باید کاملا آهسته و پیوسته باشه وگرنه نتیجه‌ی خوب و موندگار نمی‌ده.باید کاملا حساب شده و بابرنامه پیش بره و تو هر مرحله با تامل و بازخورد گرفتن از قبل همراه باشه. تو هرقدمی که داریم تغییر رو ایجاد می‌کنیم، شرایط گذشته، حال و آینده رو در نظر بگیریم و در صورت لزوم نقشه‌های تغییر رو تغییر بدیم. تو این مواقع اگه بخوایم ضربتی عمل کنیم، شاید نتیجه هم بگیریم در کوتاه مدت، ولی به احتمال بسیار زیاد در بلندمدت بازگشت به عقب خواهیم داشت.
بعضی تغییرات دیگه هم هستن که گاهی میان سراغ آدم؛ "تغییر به سمت بدی‌ها"ممکنه تو شرایط خاصی دامنگیرمون بشه.تو یه حالت بحران روانی،یا مثلا تو حالت انتقام و یا کلا تو یه حالت ناهنجار روحی،وسوسه تغییر به بدی پیش رومون جولان می‌ده.خیلی هوشمندانه باید چشممون رو به این وسوسه‌ها ببندیم؛ که اگه نبندیم بعد از خروج از بحران روحی‌مون، تازه می‌فهمیم تو چه منجلابی گیر افتادیم.
در مقابل همه تغییرات بالا، یه سری تغییرات هم هستن که ناخواسته اتفاق می‌افتن.بنا به تغییرات تجربیاتمون، شرایط محیطی‌مون، تغییر اولویت‌هامون و خیلی از عوامل دیگه، ناخواسته و نامحسوس دچار تغییر می‌شیم.بخش زیادی از این تغییرات اجتناب ناپذیره. چه تغییرات مثبت و چه تغییرات منفی. مهم‌ترین هنری که تو این موارد باید به خرج بدیم اینه که خودمونو از قالب‌ها جدا و به زندگی‌مون از بالا نگاه کنیم. اشتباهات گذشته‌مون رو متناسب با همون زمان و شرایط و حال و احوال تفسیر کنیم و دچار افسردگی نشیم. موقعیت فعلی‌مون رو شناسایی کنیم و ببینیم ته مسیری که داریم می‌ریم کجاست.خیلی وقتا انقدر از "نهایت" غافلیم که تو اون دید از بالا، زندگی‌مون خیلی مضحک به نظر می‌آد.یادآوری کردن مقصد می‌تونه رنگ و بوی زندگی رو از اساس متحول کنه.

عفاف و حجاب

خوشبختانه یا متأسفانه در روزگاری زندگی می‌کنیم که حساسیت‌ها و واکنش‌ها در برابر هر عقیده‌ای به‌سرعت و شدت گسترش پیدا می‌کند. یکی از همین بحث‌برانگیزترین سوژه‌های روز که نقل زبان‌ها و مجالس شده، بحث قدیمی و همیشه پرحاشیهٔ عفاف و حجاب بوده است. حرف‌ها و بحث‌های بسیار زیادی در این باب شده. به همین خاطر قصد ندارم از ابتدا و به‌تفصیل درباره کل اصل و جزء و حاشیه‌های مربوط و نامربوط صحبت کنم. گزیده وار به ذکر چند نکته می‌پردازم.

 

۱. عفاف، حجاب و رابطهٔ این دو

نظر شخصی‌ام این است که قبل از هر بحثی با افراد دربارهٔ موضوع "حجاب"، باید موضعشان در رابطه با "حیا" را بدانیم؛ که آیا اساساً به وجود چنین فطرتی قائل هستند یا خیر. کسانی که معتقد به حیا نیستند، دربارهٔ ذات انسان و به‌خصوص جنس مؤنث نیاز به یک تجدیدنظر فکری و عملی و صدالبته "درونی" و "وجدانی" دارند. اگرچه وجود خیلی از فطریات مانند همین عفاف و حیا، اثبات پذیرند، اما اعتقاد به وجود آن‌ها بیشتر امری ست درونی و وجدانی که هر فرد باید با مراجعه به ذاتش به آن پی ببرد. همهٔ ما قطعاً به خاطر می‌آوریم لحظات و زمان‌هایی را که در موقعیت‌هایی قرارگرفته‌ایم که حجب و حیایمان در معرض خدشه‌دار شدن قرارگرفته است و به خاطر قرار گرفتن در این موقعیت، از درون احساس شرمندگی و تکاپو برای احیای حیا کرده‌ایم. نیم‌نگاهی به تاریخ نیز می‌تواند به‌روشنی این دغدغهٔ ذاتی انسان‌ها در ادوار مختلف تاریخی و جوامع گوناگون نشان دهد.

و اما کسانی که ارتباطی بین حجاب و حیا نمی‌بینند باید این سؤال ساده را پاسخ دهند که آیا نشانه گرفتن شهوت جنس مخالف در تضاد با حیا هست یا خیر! بحث‌های تئوریک اصلاً به آن پیچیدگی‌ای نیست که ما بدان دچاریم.

 

۲. اجبار بر حجاب

اساساً اجبار در هر زمینه‌ای، به مواردی تعلق می‌گیرد که اولاً مورد پیش‌آمده به‌قدری بحران و حاد باشد که روش‌های برخوردی ملایم‌تر وجود نداشته باشد؛ ثانیاً به خاطر این اجبار، مصلحت و هدف پاک و مهم‌تر دیگری قربانی نشود؛ ثالثاً این اجبار دارای فواید عملی و کاربردیِ نمایان باشد؛ رابعاً فردِ اجبارکننده دارای صلاحیت‌های لازم باشد. البته اگر بخواهیم دقیق‌تر بنگریم باید خامساً و سادساً و... را نیز به موارد فوق بی افزاییم؛ اما در حد گفت‌وگوی ما همین چهار مورد کفایت می‌کند. حال باید بحث اجباری بودن حجاب را نیز در قالب‌های مذکور بررسی کنیم. بر طبق مورد اول، برخورد با بی‌حجابی و بدحجابی باید صرفاً و صرفاً با موارد حاد و کاملاً خارج از عرف صورت بگیرد. ملاک و معیار این حاد بودن نیز عرف جامعه و فرهنگ عمومی است. مثلاً اگر زمانی عرف کلی جامعه در زمینهٔ  پوشش بانوان، پوشیدن بلوز و شلوار بود، تنها باید با موارد بسیار هنجارشکن برخورد کرد و نه با بلوز و شلوار؛ و به همین ترتیب اگر عرف کلی جامعه پوشاندن تمام موی سر بود، باید با مواردی که بسیار خارج از این عرف قرار دارد برخورد کرد. صدالبته این برخورد نباید توهین‌آمیز و تحقیرآمیز صورت بگیرد؛ بلکه با رعایت حرمت انسانی باید تذکرات داده شود. حسبِ مورد دوم، باید این را بگوییم که برخورد ما نباید باعث وقوع گناه یا مشکل بزرگ‌تر دیگری شود. مثلاً به خاطر برخورد قهرآمیز ما، حرمت و شأن انسانی زیر سؤال برود. در این موارد باید برخوردهای جبر آمیز را ترک کرد. مطابق مورد سوم این اجبار کردن باید دارای نتایج و خروجی‌های مبرهنی باشد. اگر برخوردهای ما منجر به اصلاح یا جلوگیری از سقوطِ بیشتر نمی‌شود پس اجرای آن ضرورتی ندارد. دربارهٔ مورد چهارم هم می‌توانم این را عرض کنم که به‌شخصه بسیاری از برخوردکنندگان انتظامیِ روز جامعه‌مان را دارای صلاحیت لازم نمی‌دانم. چراکه رفتارهای زنندهٔ آن‌ها خود نیاز به تذکر و اصلاح دارد!

داخل پرانتز این سؤال شایع رو هم پاسخ بدم که در زمان پیامبر اسلام حجاب اجباری برقرار نبوده است.

 

۳. دلایل گرایش به بی‌حجابی

برحسب موقعیت‌های زمانی و مکانی، دلایل مختلفی را می‌توان برای این گرایش جست‌وجو کرد. در جوامع غربی به خاطر نوع تربیت خانوادگی و اجتماعی، گرایش ذاتی به حجاب به‌مرورزمان از بین می‌رود و بی‌حجابی امری کاملاً مرسوم و عادی تلقی می‌گردد؛ اما هم چنان "حیا" به خاطر ریشه‌دارتر بودنش در ذات بشری، با قدرت نسبی بر انسان‌ها حکم‌فرما است. در جوامع اسلامی و سنتی مانند ایران، دلایل این گرایش به ضد حجاب، بسیار متنوع می‌باشد. احساس شخصی من این‌گونه است که مهم‌ترین دلیل افزایش این پدیده و مدرنیزاسیون ظاهری، چیزی نیست جز "عادی شدن". به خاطر گسترش روزافزون این پدیدهٔ غیر ملی و غیر مرتبط با فرهنگ اصیل ما، نوعی قبح شکنی و تابوشکنی صورت گرفته است و در بین مردم ما این‌طور جا افتاده که حجاب امری ست غیر واجب و یا از زاویه دیدی، مستحب؛ و رعایت نکردن آن کاری غیردینی تلقی نمی‌گردد. باوجود تمام تغییرات اعتقادیِ بنیان فکری جامعه‌مان، همچنان معتقدم جامعهٔ ایرانی، جامعه‌ای دینی ست؛ اما متأسفانه به خاطر شیوع پدیدهٔ بدحجابی، دیگر این موضوع ضد دینی به حساب نمی‌آید. دلیل دوم را باید در ضعف اطلاع‌رسانی، ارشادی و مذاکراتی جست‌وجو کرد. سالیان سال است که به تک‌صدایی عادت کرده‌ایم و حاضر نیستیم در جامعه فضایی باز به وجود بیاوریم که هرکس بتواند عقیده‌اش را آزادانه ابراز کند. موافق و مخالف حجاب با هم مذاکره و بحث کنند و تصمیم‌گیری به خود مردم واگذار گردد. در غالب موارد اجبار بدون آزادی بیان، نتیجهٔ عکس می‌دهد. همان‌قدر که رضاشاه در کشف حجاب ناموفق بود، جمهوری اسلامی در "حجاب سازی". این بسته بودن فضا، خود دلیلی ست به گرایش به بی‌حجابی. دلیل سوم را شاید بتوان حرکت برخلاف ذات انسانی و گرایش به گناه و گناهکاری و حرمت‌شکنی دانست. نمی‌خواهم این را بگویم که هرکه بی‌حجاب است گناهکار است. اصلاً! اما به‌یقین می‌دانم که گناهکاری و حرمت‌شکنی می‌تواند منجر به این اقدام ضد دینی گردد. توجه داشته باشید که رابطه دوطرفه نیست. هر بی‌حجابی گناهکار نیست، اما گناهکاری احتمال بی‌حجابی را بالا می‌برد.

و چندین و چند دلیل دیگر که خارج از حوصلهٔ بحث است.

 

۴. شکل حجاب

این موضوع به‌قدری روشن و واضح شده است که نیاز به بحث آن‌چنانی ندارد. هر نوع رنگ و لباسی که حداقل‌های دینی را ارضا کند کفایت می‌کند. می‌خواهد چادر، مانتو، لباس‌های محلی، عبا یا هر چیز دیگر باشد. اصرار به هریک از این پوشش‌ها، اصراری ست بیهوده و حتی مضر.

 

۵. مقابله با بی‌حجابی

با توجه به صحبت‌های بالا، می‌توان دربارهٔ این مقابله نتیجه‌گیری کرد. کنترل عاقلانه و حسابگرانهٔ برخوردهای قهرآمیز و جبر گونه، جلوگیری از عادی شدن بی و بدحجابی در متن جامعه، افزایش گفت‌وگوها و روشنگری‌ها در این مسئله، جلوگیری از سقوط دینی و اخلاقی جامعه، تلاش برای تنوع‌بخشی به لباس‌های موجود در بازار و طراحی البسه متناسب با سلیقه‌های گوناگون و ده‌ها راه دیگر می‌تواند گسترش بدحجابی و بی‌حجابی را کنترل کند. البته همان‌طور که متوجه شده‌اید، از راهکارهای فوق می‌توان این‌گونه استنباط کرد که راه‌حل جامع و قاطع برای محجبه شدن  جامعه، اصلاح کلی جامعه است که این وابسته به اصلاحات همه‌جانبه و در همهٔ زمینه‌هاست.



+ عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه‌سرشت            که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش                  هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت                         حافظ

 

دین من

در حدود هزار و چهارصد سال از ظهور دینی به نام "اسلام" می‌گذرد. زمان بسیار زیادی که از رویش این دین گذشته است سبب آن شده که اشکال و برداشت‌های مختلفی از آن و به تبعش نتایج و خروجی‌های متنوع و متفاوتی را شاهد باشیم. هرکدام از این برداشت‌ها از اسلام، نام بخصوصی نیز به خود گرفته است. اسلام ناب محمدی، اسلام سنتی، اسلام آمریکایی، اسلام صوفیانه، اسلام لیبرال، اسلام مارکسیستی، اسلام مدرن و پویا، اسلام انقلابی، اسلام وحدت‌گرا و صلح‌طلب و ده‌ها اسم و عنوان دیگر.

حال سؤالاتی پیش می‌آید ازاین‌قرار که آیا این برداشت‌های متنوع و بعضاً متضاد از یک دین واحد را باید ضعف آن دانست یا قوتش؟ آیا انتساب عنوان "اسلامی" به هرکدام از این برداشت‌ها درست است یا خیر؟ آیا طرفداران یکی از این اَشکال اسلامی می‌توانند شکل‌های دیگر را بکوبند و تخریب کنند؟ روابط این گروه‌ها با یکدیگر چگونه باید باشد؟ خروجی و ثمره هرکدام از این برداشت‌ها چه بوده است؟ نوع نگرش و اساس و پایه‌ی هرکدام از این گروه‌ها بر چه اساسی ست؟ و ده‌ها و صدها سؤال دیگر.

به‌شخصه مطالعه و تلاش زیادی کرده‌ام برای شناخت هرکدام از این "فرقه گونه"های اسلامی؛ اما به برآیند واضح و روشنی نرسیده‌ام.بنابراین به این نتیجه رسیدم که صرف‌نظر از نام‌ها، به اصل موضوع بپردازم. به‌عبارتی‌دیگر به این اهمیت ندهم که خط فکری‌ام، اسم و عنوانِ اسلام ناب محمدی می‌گیرد یا اسلام  لیبرال؛ بلکه به اصول فکری و اعتقادی اهمیت دهم.

حال می‌خواهم در چند سطر اسلام مقبولم را شرح دهم. البته گاهی این سؤال ذهنم را مشغول می‌کند که این عقیده و باور من شاید اصلاً "اسلام"نباشد. نمی‌دانم. شاید این برداشت‌ها و افکار به‌واقع در دین اسلام محلی از اعراب نداشته باشد، اما آنچه برایم مسلم است و در عقایدم ثابت، آن است که اصول اولیه و اساسی این دین مانند توحید الهی، روز جزا، فرستادگان و منتخبان الهی و از این قبیل اصول را قبول دارم و اگر قبول داشتن این اصول برای "مسلمانی" کافی باشد من یک "مسلمان"ام و اما اگر علاوه بر قبول داشتن این‌ها، موارد جزئی‌تر نیز شرط باشد شاید نتوانم خود را مسلمان بنامم.

 

اسلام من گسترده و درعین‌حال عمیق است. هدفش اصول اساسی و پایه‌ای الهی و انسانی ست. هدفش یکتاپرستی، اخلاق، عدالت، معنویت و صلح و آرامش است.

 

اسلام من گسترده است. به این معنا که در دایره‌ی محدود چند اسلام‌گرای تند و دوآتشه محدود نمی‌ماند. نمی‌گوید "خدا با ماست ولا غیر". نمی‌گوید هرکه با ماست خدایی و بهشتی و ربانی و با بصیرت و مدبّر است و هرکه با ما نیست دوزخی و کافر و منافق و منحرف و فتنه‌گر. اسلام من حتی با دشمنش نیز به‌گونه‌ای دوست است. سخن گفتن و مذاکره کردن و خوش‌وبش کردن با سخت‌ترین دشمنانش را نیز تاب می‌آورد. اسلام من به‌قدری وسیع و پهناور است که برای تک‌تک موجودات روی این کره خاکی برنامه و اندیشه دارد و به هرکدام «نسبتاً» ارزش می‌دهد. فرقی هم ندارد این انسان‌ها مسلمان‌اند یا بت‌پرست؛ صهیونیست‌اند یا شیعه؛ خواص‌اند یا عوام؛ عالم‌اند یا جاهل؛ غربی‌اند یا شرقی. اسلام من برای همه‌ی این گروه‌ها و دسته‌ها فکر و برنامه دارد و ارزش نسبی قائل است.

 

اسلام من عمیق است و نه ظاهربین و سطحی. اسلام من تمام هم‌وغمش تلاش در راه رسیدن به آرمان‌های بزرگ و اساسی‌اش است. تلاش برای احیا و گسترش یکتاپرستی و اخلاق و عدالت. اسلام من پیروانش را با ریش و چادر برچسب‌گذاری نمی‌کند و در اوج سطحی‌نگری و عمق ساده‌اندیشی، به خاطر تیغ و کراوات و مانتو، افراد را از دایره‌ی اسلام خارج نمی‌کند. دین من با دیدن انسانی که در ماه رمضانش آب می‌نوشد تمسخر و بدوبیراه گویی آغاز نمی‌کند. در اسلام من خودبزرگ‌بینی گناهی کبیره است. اسلام من آن پیرو اش را که خود را مسلمان و خدایی می‌داند و دیگر مسلمان را منحرف و فاسق، مرتد می‌داند. دین من برای یک "عمامه به سر" بیشتر از یک "پینه به دست" ارزش و اعتبار قائل نمی‌شود. دین من عمیق است. طرفدار پر و پا قرص روشنفکری ست. به کُنه و محتوای پدیده‌ها و وقایع می‌پردازد و نه به ظاهر و نمای آن‌ها. دین من نسبت به‌ظاهر مطلقاً هم بی‌تفاوت نیست، اما برای "ظاهر" امتیازی صدها برابر کمتر از "باطن" قائل است.

 

هدف اسلام من یکتاپرستی است. تک خدایی، خدا را بی‌شریک دانستن. او را قدرت مطلق دیدن. اسلام من بت‌ساز و بت‌پرست نیست. در آن خدا حرف اول و آخر را می‌زند و نه مبلغان ملبس اش و نه حتی فرستادگان معصومش. در اسلام من شفاعت کمرنگ است. خدای اسلام من به بهانه‌ی یک دقیقه پذیرایی از عزادار حسین‌اش، گناه و ظلم چندین ساله را عفو نمی‌کند. در اسلام من علی و حسین و کربلا همه وسیله‌اند و نه هدف. اسلام من علی را دست‌آویزی می‌داند برای رسیدن به اهداف بلندش. شخص علی و گریه و اشک برای او را غایت و اصیل نمی‌داند. اگرچه ارزش نسبی برایش قائل است. در اسلام من حکومت اسلامی نیز تنها یک وسیله است و نه هدف؛ که اگر این وسیله راه به خطا برد نابودی‌اش واجب است. رهبر و ولی‌فقیه تنها یک ناخداست که اگر کشتی را به ناکجا برد باید سکان را از دستش گرفت. شهدای اسلامِ من نه برای امام و انقلاب و حکومت و ولی‌فقیه که همه و همه هیچ نیستند جز وسیله، که برای اهداف اصیل و آرمان‌های بلند الهی و انسانی خون خود را هدیه داده‌اند.

 

هدف اسلام من گسترش اخلاق است. مزین کردن پیروانش به اخلاق نیک و زیبا از بنیادی‌ترین خواسته‌هایش است. تعیین خطوط قرمز برای مسلمینش که مبادا با عبور از آن‌ها از خوی انسانی فاصله بگیرند. برای اسلام من حفظ حکومت اسلامی اوجب واجبات نیست که بخواهد برای آن، حتی اخلاق را گردن بزند. اسلام من "بامعرفت"است. نامرد نیست که بخواهد فردی را حبس کند و شب و روز علیه اش بنویسد و بخواند و تبلیغ کند و حتی دقیقه‌ای به او فرصت دفاع ندهد. در اسلام من تهمت از زنا بدتر است. دین من برای حاکمیت و ریاست و وزارت اندک دروغ و تهمت و بی‌تقوایی را روا نمی‌دارد. پیامبرِ اسلام من برای کامل کردن زیبایی‌های اخلاق آمده و نه برای اهداف کوچک و گذرای دنیایی.

 

هدف اسلام من عدالت است. عدالت به معنای نبود تبعیض. به معنای به‌سامان بودن امور. اسلام من شعار عَدالت نمی‌دهد. بلکه زیربنای همه تصمیمات و کارهایش را عدالت قرار می‌دهد. در اسلام من یک دادگاه بیشتر وجود ندارد که هرکه خطا کرد قاطعانه در آن محاکمه می‌شود و دادگاه‌های ویژه‌ی روحانیت و نظامیان و قس علی‌هذا موجودیت ندارند. در اسلام من بها دادن به سلامتی یک کارگر عامی با یک مرجع تقلید و یا یک استاد دانشگاه مساوی است. دین من آن‌قدر برای عدل اهمیت قائل است که آن را جزئی از اصول ابتدایی و بنیادی‌اش قرار می‌دهد.

 

هدف اسلام من معنویت است. دین من بال پرواز می‌دهد تا بتوانی از عرش خدا به زمین بنگری. دین من همه چیز را گذرا می‌بیند؛ همه را فانی و غیر اصیل می‌داند جز معنویت و الوهیت را. پیروِ اسلام من هیچ‌کس و هیچ‌چیز و هیچ موقعیتی را فدای معنویت اصیل نمی‌کند.

 

هدف اسلام من صلح و آرامش است. دین من به آب و آتش می‌زند تا خون انسانی ریخته نشود. تا اشک مظلومی سرازیر نشود. تا دلی نشکند. تا ترسی بر دل ننشیند. پیروِ دین من به هنگام سخنرانی بیش از نیمی از کلمه‌هایش "دشمن" نیست. دین من با بمباران تبلیغاتی، جنگ را بر صلح ارجحیت نمی‌دهد. دین من صادقانه به "جذب حداکثری و دفع حداقلی" معتقد است و تنها شعارش را نمی‌دهد. دین من حتی با آژانس‌های  اطلاعاتی دشمن مذاکره می‌کند تا جلوی ریخته شدن "خون انسانیت"را بگیرد. دین من در عین تدبیر و شجاعت و ارزش دادن به شهادت، صلح و آرامش عمومی و پیشرفت در سایه‌ی آن را در اولویت می‌داند. مسلمانِ اسلام من "شهادت‌طلب" نیست؛ بلکه "شهادت نترس" است و در اندک مواردی که خونش ثمربخش است، سخاوتمندانه، شجاعانه و آگاهانه آن را به دینش تقدیم می‌کند.

 

اسلام من چنین دینی ست. چنین خط فکری و رفتاری دارد. نمی‌دانم آیا می‌توانم خود را مسلمان بدانم یا نه. نمی‌دانم اسلام من ناب است یا آمریکایی یا لیبرال یا هر چیز دیگر؛ اما این، دینِ من است و برایش به‌اندازه‌ی تمام هستی و وجودم ارزش و احترام قائلم و هرگز از آن نخواهم گذشت.

 

گم‌شده

شب‌هنگام است و هوا تاریک و سرد. باد وحشی سیلی‌های خود را محکم بر سر و صورتم می‌زند و شکنجه‌ام می‌کند. قدم می‌زنم در کوچه‌ها. تنهای تنها...

تنم؛ می‌کشانم تن خسته و نیمه‌جانم را در این کوچه‌پس‌کوچه‌ها. نای رفتن ندارم.

فکرم؛ فکرم لحظه‌ای آرام نمی‌نشیند. چون اسب سرکش و چموشی بر در و دیوار مغزم می‌تازد و آن را تا مرز نابودی می‌کشاند.

روحم؛ روحم چنان غبارآلود شده که دیگر حتی نمی‌تواند فرق میان سیاهی و سپیدی را دریابد. می‌ترسم این غبارها آخر کورش کند.

قدم‌به‌قدم بیشتر در دل تاریکی و خستگی فرومی‌روم و بیشتر به سکوت اجازه‌ی جولان در تار و پودم را می‌دهم...

ناگه آوایی شیرین، سکوتم را می‌پوشاند. صدای زیبا و دل‌نشینی ست 

"حسین آرام جانم...حسین روح و روانم..."

یک لحظه تمام خستگی‌ها و تباهی‌ها را از یاد می‌برم. تمام وجودم یکپارچه شعر را زمزمه می‌کند. آه که چقدر دلم برای محرم تنگ شده است.

هزار امید می‌بندم به این ماه و به صاحب آن. دوای دردهای بی‌شمارم را پناه بردن به آغوش کسی می‌بینم که چون کوه محکم است و چون مادر مهربان! چه آرزوی شیرینی ست حتی لحظه‌ای گم‌شدن در آغوش او. گریستن بر شانه‌های او. تنها خیالش هم برایم کافی ست تا از تن نیمه‌جانم کوهی بسازم برای تحمل درد.

خدایا شکرت که هرسال با محرم و رمضانت، به یادم می‌آوری گمشده‌هایم را. گمشده‌هایی که دیگر فراموششان کرده‌ام. آوای حسین، دوباره به یادم می‌اندازد گریه و زاری و توبه و معنویت را. به یادم می‌آورد که چقدر غرق این بازی شده‌ام و چه ارزش‌هایی را باخته‌ام. معنویت و آرامش مدت‌هاست که از سرزمین دل من کوچ کرده‌اند.

عهد می‌بندم با خود تا در این ماه عزیز آن‌قدر اشک بریزم و آن‌قدر دل خود را بسوزانم تا خدایم را دریابم. تا دست مهربانش را بالای سرم حس کنم. مهم نیست فاصله‌ی من با او چقدر است. مهم اراده‌ای ست که در من شعله گرفته.

روزهای عزاداری فرامی‌رسد. بندهای کفشم را محکم‌تر می‌بندم. عزم سفر می‌کنم. می‌خواهم بروم که صدایی شیطانی مرا بازمی‌دارد از رفتن. اندکی درنگ می‌کنم تا شرّش را کم کنم. بدجور آزارم می‌دهد.

"آب را بر حسین نبسته بودند. حسین تشنه نبود. حسین برای مال دنیا جنگید. جنگ حسین با یزید بر سر دختری زیباروی بود..."

بس است دیگر! صدای منحوستان پرده‌های گوشم را دریده. ببرّید زبان گزنده و وحشی‌تان را. چه می‌گویید؟ این چه نارواهایی ست که به این ابَرمرد تاریخ نسبت می‌دهید؟!

بغضی سنگین راه نفسم را می‌بندد. می‌بینم غیرت و شرافت را که زیر دست و پای این حرامیان لگدمال می‌شود. این صدای نحس، توان رفتنم را گرفته. چنان ضربه خوردم از این بی‌شرافتی که دیگر نای بلند شدن ندارم.

اندکی صبر می‌کنم و توانم را دوباره بازمی‌یابم. راه می‌افتم و می‌روم. چند قدمی بیشتر نرفته‌ام که دوباره صدایی مزاحمم می‌شود. این بار صدا، نه صدای دشمنان، که صدای حماقت و ریای دوستان است. صدای طبل‌هایی عظیم است که صدای بلندشان به خاطر پوکی و پوچی درونشان است. چه شباهت عجیبی ست میان طبل و یاران طبل! هر دو صدایشان بلند است و درونشان پوک! صدای عربده‌ها و نعره‌هایی را می‌شنوم که ذره‌ای رنگ حقیقت و راستی ندارند. همه‌ی شان ظاهرسازی‌های مضحکی ست که تنها برای جلب‌توجه نمایان می‌شود. من می‌شناسم آن پسران زنجیرزن را! می‌شناسم آن دخترها و زنانی را که پا به پای دسته‌ی عزاداری مولا می‌روند. می‌شناسم آن مردی را که پیشانی‌اش پینه‌بسته و گل به سر دارد. آن‌ها را می‌شناسم. اما آنان اینجا چه می‌کنند؟! مگر همین‌ها نبودند که "زندگی با ذلت"شان را هرگز با "مرگ با عزت" عوض نمی‌کردند؟ پس چرا برای حسینی سینه می‌زنند و گریه می‌کنند که عزیز مرد؟!

و دوباره فرومی‌ریزم...

حماقت‌ها و دورویی‌های دوست، در کنار مغلطه‌ها و وسوسه‌های دشمن مرا از رفتن بازمی‌دارد. زمان زیادی طول می‌کشد تا دوباره به خود بیایم. انگار سال‌هاست در بی‌هوشی به سر می‌برم.

برای بار آخر عزم رفتن می‌کنم. آخر من نیاز دارم به این ماه و عزایش. هزاران امید بسته‌ام به مولایم تا دردهای بی‌درمانم را شفا دهد. نمی‌خواهم به خاطر مشتی حرامی و نادان این فرصت را ازخود بگیرم. خدایا شر این اهریمنان را از من دور کن...

وارد مجلس می‌شوم. هوا گرفته است. ریا و حماقت چنان فضا را پر کرده که حتی مجال نفس کشیدن را از من می‌گیرد. آرام نگاه می‌کنم. می‌بینم "میان‌داران"ی را که لباس از تن بیرون کرده‌اند و صداهای نکره‌ی شان را بلند. چنان پای بر زمین می‌کوبند که فکر می‌کنی زلزله آمده. بر جای بلندی هم ایستاده‌اند. به مردمِ سینه‌زن می‌نگرم. همه چشم به این موجودات غریب دوخته‌اند و تمام توجهشان به آن‌هاست. توجهی که باید به‌سوی حسین باشد.

مرا به یاد رقاصان می‌اندازند. مداح می‌خواند و چقدر آشنا می‌خواند. نوای مداحی‌اش، نوای همان ترانه‌هایی ست که هرروز در کوچه و خیابان می‌شنوم. خنده‌ام می‌گیرد! خنده‌ای تلخ. و حزن‌آلود. هه! اصلاً من برای چه به اینجا آمده‌ام؟! چرا مانند شب‌های قبل در خانه نمانده‌ام و روزنامه به دست، روی مبل به خواب نرفته‌ام؟! اصلاً ولش کن! بگذار بروم و به زندگی‌ام برسم. بروم و خود فکری برای دردهای بی‌شمارم بکنم.

نیمه‌شب است و در کوچه‌ها تنم را به همراه خود می‌کشانم. ذهنم آشوب است و روحم ویران! سکوت تمام وجودم را در آغوش گرفته.

صدایی برمی‌خیزد و سکوت را از من می‌دزدد.

"حسین آرام جانم...حسین روح و روانم..."

آه چقدر این صحنه‌ها برایم آشناست! آری! همین یک سال پیش بود که همه‌ی این‌ها برایم اتفاق افتاده بود. همین پارسال بود که دنبال یافتن گمشده‌هایم به مجالس عزای حسین رفته بودم. برای درمان دردهایم به سویش دست یاری دراز کرده بودم! اما...

و چه امای تلخی...

سال‌ها از پی هم آمدند و رفتند. اما افسوس که من همچنان گمشده‌ام را نیافته‌ام.هم‌چنان درمان دردهایم را نیافته‌ام...

 



این متن اگرچه ممکنه در ظاهر مطلق باشه ولی خواهش می‌کنم شما برداشت نسبی ازش داشته باشید. من به خودم جرئت نمی‌دم که به عزادارهای امام توهین کنم اما چه کنم که دلم خیلی خونه. اگر این حرفا رو نمی‌زدم تا همیشه زخمش رو دلم می موند.

 

++ قربونت امام حسین که تا صدای شکایتم رو شنیدی به دادم رسیدی...

 

+++ نشد برای ماه آبان پیشنهادم رو خدمتتون عرض کنم. ولی اینجا میگم. پیشنهاد می‌کنم تو هر ماه محرم و رمضان خیلی جدی تصمیم بگیریم یکی دو تا از گناه‌های کبیره رو ترک کنیم. این‌جوری بعد چند سال دیگه گناه بزرگی تو رفتارمون نداریم. همین برای سعادتمندی ما کافیه. تو ادامه مطلب لیست گناهان کبیره رو آوردم...  

ادامه مطلب ...

صحنه‌ی زندگی

گاهی وقت‌ها صحنه‌ی زندگی‌ات بیش از اندازه شلوغ می‌شود. آن قدری که خیلی چیزها را گم می‌کنی. بسیاری از جزئیات را از یاد می‌بری و بعضی هدف‌ها و چیزهای کلی را هم فرامش می‌کنی. اتفاقات و حوادث به تندی از پی هم بر روی صحنه‌ی عمرت می‌آیند و می‌روند و تو حتی لحظه‌ای به عمق آن‌ها نمی‌اندیشی. صحنه آن قدر شلوغ شده که دیگر چارچوب‌ها را نمی‌بینی. نمی‌توانی درست فکر کنی و درست تصمیم بگیری؛ و در یک کلام زندگی‌ات تبدیل شده به روزمرگی.

دنبال راه گریز از این زندگی پرهیاهو و سطحی می‌گردی و راه‌حل مشکلت را می‌جویی. نمی‌دانم راهی یافته‌ای یا نه؛ اما راه‌حل من این است...

برای زمان کوتاهی هم که شده نمایش را متوقف و فارغ از هر خوب و بدی‌ای که از این ایست دادن حاصل می‌شود، دوباره صحنه زندگی‌ات را مرور کن. ببین آیا به‌راستی آن را درست و مطابق با حق چیده‌ای یا نه.

صدها دریغ که ما حاضر نیستیم حتی برای ساعتی زندگی شلوغمان را متوقف کنیم و از نو به گذشته، حال و آینده‌ی مان به‌دقت بنگریم و آن را با حقیقت مطابقت بدهیم.

 


 

امروز 18 آبان ماه سالگرد درگذشت مادر بزرگمه. کسی که بی‌نهایت دوستش داشتم. اگر حوصله تون کشید یه فاتحه براش بخونید.


اول مهر

اول مهر که می‌شود بیش‌ازپیش دلم برای گذشته و کودکی تنگ می‌شود. دورانی که از بزرگی خبری نبود.

آن زمان که تنها دل‌بستگی هامان، دل بستن به روزمرگی‌ها و بازی‌های کودکانه بود.

زمانی که تنها نگرانی‌مان، نگرانی تنبیه‌های پدر و مادر و معلم بود.

در آن دوران، کوچک‌ترین هدیه‌ها و شوخی‌ها، قهقهه‌هایی از ته دل به ما می‌بخشیدند.

در ایام کودکی، گریه‌هایمان برای نداشتن یک اسباب‌بازی و شکلات بود.

در دوران بچگی، تنها دغدغه‌ی مان گذراندن ساعت‌های مدرسه بود و تکلیف‌های در خانه.

 

دوران بچگی...

 

اما حالا بزرگی‌ها، جای بچگی‌هایمان را گرفته‌اند.

اکنون دل‌بستگی‌هایمان هزار رنگ شده است. دل بستن به هزار چیز و هزار نفر. و شاید یک چیز و یک نفر.

حال بزرگ‌ترین هدیه‌ها هم نمی‌توانند حتی لبخندی واقعی را بهمان ببخشند.

حالا گریه‌هایمان برای هزار چیز و هزار نفر است. و شاید یک چیز و یک نفر.

در ایام بزرگی، دغدغه‌ی مان کار و درس و خانه و عمر و ازدواج است. تا دلت بخواهد دغدغه داریم. دغدغه‌هایی به رنگ هزار چیز و هزار نفر. و شاید یک چیز و یک نفر.

 

اول مهر که می‌شود، بیش‌ازپیش دلم برای گذشته و کودکی تنگ می‌شود. دورانی که از بزرگی خبری نبود...

 


آتش بازی ماورایی

سلام بر دوستان گرام.

۷ شهریور سالروز درگذشت دایی مهربون، زن‌دایی عزیز و دختردایی خوبمه. به خاطر همین پستی رو که سال پیش به همین مناسبت تو وبلاگ قبلیم گذاشته بودم یه بار دیگه اینجا قرار می‌دم تا دوباره برام اون اتفاقا و اون معجزات تداعی بشه. البته متن پست برای روز هفتمه؛ اما من زودتر از اون روز پستو می‌ذارم.

ممنونم از این که حوصله می‌کنید و این متن تکراری رو دوباره می‌خونید.

اگه تونستید یه فاتحه براشون بفرستین. می‌گن برای مرده‌ها، یه فاتحه اندازه کل دنیا ارزش داره.



 

سلام رفقا. اتفاقی که می‌خوام براتون شرح بدم مربوط می‌شه به تصادفی که در چنین روزی و در چهار سال پیش رخ داد. تصادفی که منجر به مرگ دایی دوست داشتنی‌ام به همراه همسر و یکی از دو دختر کوچکش شد. تصادفی که از قبل نشانه‌هایی از خودش در خواب‌ها به جا گذاشته بود. مادرم شب قبل از این حادثه در خواب دیده بود که یک دست لباس سیاه پوشیده بود و بر فراز تپه‌ای سخت می‌خندید. خوابی که جدی گرفته نشد تا بعد از اون اتفاق. نیم نگاهی به تعابیر خواب بهمون نشون داد که خنده‌ی شدید در خواب ردپایی ست از مرگ.

در کنار این حادثه‌ی دل‌خراش که درست در نیمه شعبان رخ داده بود اتفاقات عجیبی افتاد که حیفم می‌آد چند تاییش رو براتون تعریف نکنم.

روز هفتم شهریور سال ۸۶. دم دمای غروب بود که داییم به همراه همسر و دو دخترش در راه برگشت از کرج به تهران بودند. زن دایی‌ام صبح روز هفتم شهریور تنهایی به مراسم مولودی امام زمان که خواهرش تو کرج گرفته بود رفته بود. ایام، ایام نیمه شعبان بود و همه جا چراغانی و شلوغ. شنیدم که اون روز قبل از برگشت به تهران زن دایی‌ام برای اولین بار و در یک اقدام غیر معمول به خواهرش گفته بود که میخواد غسل کنه و به زیارت امامزاده‌ای که در اون نزدیکی بود بره. خود خواهرش می‌گفت از این کارش تعجب کرده بود. بنابر‌این یک اتفاق عجیب دیگه افتاد. غسل قبل از مرگ!

قرار بود دایی‌ام بعد از ظهر اون روز به کرج بره و همسرش رو برگردونه. دو دخترش هم که یکی دوم ابتدایی و یکی چهارم ابتدایی بودند همراهش بودند. دایی من یه پیکان قدیمی داشت که همیشه با حداقل سرعت مجاز باهاش رانندگی می‌کرد. نزدیکای اذان مغرب بود یه راننده‌ی مست با یه ماشین آخرین مدل و با سرعت وحشتناک از پشت به ماشین داییم زد و باعث واژگون شدن اون شد. واژگونی‌ای که بالتبع یه آتش‌سوزی کامل رو هم به همراه داشت. لازم به توصیف نیست که چه بر سر خانواده‌ی داییم اومد، اما باید بگم که دختردایی کوچکترم قبل از این آتش‌سوزی به بیرون ماشین پرتاب شده بود و زنده مونده بود.

چند روز بعد از این حادثه بود که به پدرم زنگ زدن و ازش خواستن برای گرفتن باقی‌مانده‌ی وسایل اون‌ها به کلانتری بره. به نظر شما چی می تونست از اون آتش‌سوزیِ کامل، بیرون اومده باشه؟! پدرم به خونه برگشت. تو دستاش چند چیز بود. یکی تلفن همراه داییم بود که به بیرون پرتاب شده بود. چند تا النگوی زن داییم؛ و دیگری دو جلد کتاب. گوشی قبل از آتش‌سوزی به بیرون پرتاب شده بود و اصلاً وضع جالبی نداشت! النگوهای طلایی و براق با شرکت تو این آتش‌بازی، به آهن‌پاره‌هایی سیاه و درهم‌شکسته تبدیل شده بودند! فقط می مونه اون دو جلد کتاب! برامون خیلی عجیب بود. کتاب‌ها که در حین آتش‌سوزی داخل ماشین بودند کوچک‌ترین اثری از پارگی و یا سوختگی در آن‌ها دیده نمی‌شد. حتی لایه‌ای از دوده هم روی اونها ننشسته بود. کتاب‌ها رو باز کردیم. نام‌آشنا نبودند؛ اما متنشون سرشار بود از آیات قرآن و مناجات و دعا! و این‌گونه بود که معجزه‌ای دیگه رو به چشم خودم دیدم.

چند روزی از دفن این خانواده گذشته بود که یکی از اقواممون که اصلاً رابطه‌ی نزدیکی با هم نداشتیم (زن پسرخاله‌ی داییم! که عید به عید همدیگرو می‌دیدیم) خوابی دید. خوابی بسیار عجیب. این خانم تعریف می‌کرد که تو خواب زن‌داییم رو دیده بود که از وقایع سنگین بعد از مرگ می‌گفت. او به این خانم گفته بود که به خاطر کاری که دخترخاله‌هام در روز تدفین کرده بودند خیلی راضی و خوشحال بود؛ چراکه کمک زیادی بهشون کرده بود؛ و این‌گونه بود که براش این سؤال عجیب باقی موند که مگه اونها چی کار کرده بودن. به همین خاطر بود که به سراغ دو دخترخاله‌ام رفتیم و ازشون درباره‌ی روز تدفین پرسیدیم. اون‌ها وقتی این حرف رو شنیدن با یه حالت شوکه شده‌ای گفتن که در برگه‌ای، دعایی به نام عدیله رو نوشته بودن و این دعا رو تو کفن اون‌ها قرار داده بودن! و چه اتفاقی عجیب‌تر از این؟! با چه منطق و فلسفه زمینی می‌شه این رو توجیه کرد؟ و بار دیگر ما شاهد اتفاقی ماورایی در میان این اشک و ماتم بودیم.

تو همون ایام بعد از تصادف بود که خواب‌های عجیب به سراغ آدم‌های مختلف می‌اومد. از یکی شنیده بودم که می‌گفت زن داییم رو تو خواب دیده بود که خدا رو شکر می‌کرد که در روز امام مهدی رفته‌اند.

 



+ چند وقتی بود که می‌خواستم برای اولین بار این اتفاق‌ها رو به قلم بیارم. حرف‌هایی بود که رو دلم سنگینی می‌کرد و دوست داشتم با شما رفقا درباره‌شون حرف بزنم. خدایا ممنون که بهم اجازه دادی بنویسمشون...

 

مذهبیون

إِنَّ الَّذِینَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلآئِکَةُ ظَالِمِی أَنْفُسِهِمْ قَالُواْ فِیمَ کُنتُمْ قَالُواْ کُنَّا مُسْتَضْعَفِینَ فِی الأَرْضِ قَالْوَاْ أَلَمْ تَکُنْ أَرْضُ اللّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُواْ فیها 

فَأُوْلَـئِکَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَسَاءتْ مَصِیرًا

کسانی که بر خویشتن ستم‌کار بوده‌اند، [وقتی] فرشتگان جانشان را می‌گیرند، می‌گویند: «در چه [حال] بودید؟» پاسخ می‌دهند: «ما در زمین از مستضعفان بودیم.» می‌گویند: «مگر زمین خدا وسیع نبود تا در آن مهاجرت کنید؟» پس آنان جایگاهشان دوزخ است و [دوزخ] بد سرانجامی است.


این روزها چقدر خوب می‌فهمم این کلام را:

 

اذا خرج القائم، یأتی بأمر جدید و کاتب جدید و سنة جدیدة و قضاء جدید

هنگامی‌که قائم ظهور می‌کند، فرمان نو و کتاب نو و روش نو و دادگاه نو می‌آورد.

 

مذهبیون ما سخت‌ترین امتحان‌های دوران خلقت را پشت سر می‌گذارند. حال که شیاطین با لباس پیامبران خود را می‌نمایند. حال که «لباس پیامبر» را هم نیمه پیامبران به تن می‌کنند و هم نیمه شیاطین. و حال که حتی مردمان هم‌مذهب نیز دسته‌دسته پراکنده می‌شوند.

اکنون وظیفه‌ی ما در این میان آگاهی یافتن و آگاهی دادن است. به قول آن معلم بزرگ


تنها آگاهی است که می‌تواند سرنوشت را بسازد و مسیر تاریخ را به‌دلخواه دگرگون کند.

 

مذهبیون عصر ما به چند دسته تقسیم می‌شوند. یکی آن‌هایی که دینشان از محدوده‌ی تنگ و تاریک چند رکعتی نماز و چندخطیِ از بر خواندن عربی و درنهایت ایراد خطبه‌هایی در وصف اعجاز ولایت و مراد پرستی، تجاوز نمی‌کند. آن‌هایی که رستگاری و بهشت را به بهای «حماقت» می‌خرند. چشم‌هایشان را می‌بندند و از درون هم اجازه‌ی کوچک‌ترین جنبشی را به عقل نمی‌دهند. این‌ها همان‌هایی هستند که در بیرون مذهبیون خالص نامیده می‌شوند.

آن‌ها خیلی خوب این قاعده‌ی فیزیکی را درک کرده‌اند که «همه‌ی اجسام تمایل دارند حالت خود را حفظ کنند». آن‌ها کوچک‌ترین حرکت و جنبشی را برنمی‌تابند.

این‌ها در میان اطرافیانشان فقط و فقط یک نفر را قبول دارند و آن هم موجودی است ملبس به لباس پیامبر که نامش «روحانی» یا به‌اصطلاح نزدیک‌تر «آخوند» می‌باشد.

 

دسته‌ی دوم مذهبیونی هستند که بسیار محکم و باصلابت قدم برمی‌دارند؛ اما خواسته یا ناخواسته همچنان چشمشان تنها و تنها به دنبال لباس و نام و آرایش است و قدرت تمییز میان شیطان و پیامبر را ندارند. از نیمه شیاطین پیروی می‌کنند و برای ابراز سینه‌چاکانی آنان از هیچ دروغ و فریب و تهمت و جنایتی دریغ نمی‌کنند. تفاوت اینان با مذهبیون دسته‌ی اول این است که برخلاف آن‌ها، حرکت را بر سکون ترجیح می‌دهند. شاید نیاز نباشد بگوییم که این دسته تا چه حد از دسته‌ی اول خطرناک‌ترند.

 

اما دسته‌ی سوم اربابان مذهبی‌اند که بر دو دسته‌ی اول خدایی می‌کنند. حرفشان حجت است و مراد این خیل مریدان بی‌شمارند. آن‌ها مغرورانی هستند که خود را نماینده‌ی تام‌الاختیار خداوند روی زمین می‌دانند و مخالفت با خود را به‌سختی جواب می‌دهند. آن‌ها در اصطلاح «تکرار تاریخ» نام دارند. تکرار کشیش و پاپ و جنگ صلیبی و تفتیش عقاید. آن‌ها کسانی هستند که با ایمان خود، ریشه‌ی ایمان را تا صدها سال در این مملکتِ ایمانی خشکانده‌اند.

دسته‌ای از آن‌ها ملبس به لباس پیامبران‌اند و دسته‌ای دیگر آرایش پیامبر را دارند.

 

دسته چهارم. گروهی هستند که ایمانشان نزد عامه، بددینی و کفر است.

نمازشان حرکت ساز، دعایشان عمیق و پر کنایه، ولایتشان پیروی عملی از مرید و تفکر در گفته‌های اوست. حرکتشان محکم و درعین‌حال با منطق و به دور از تعصب است. چشمانشان مصلحت‌گرایی و توجیه‌گری و ظاهرسازی و ریا و لباس دروغین را درمی‌یابد. همواره پرده را از برابر دیدگان عقلشان به کنار می‌زنند. در راه اعتقاد حتی از خون خود می‌گذرند. امامشان نه امامی پیچیده و هزار رنگ و مصلحت‌اندیش، که امامی بی‌ریا، شجاع و با منطق است.

آن‌ها هیچ‌گاه همه را به یک چوب نمی‌زنند. آن‌ها نگاهی خاکستری دارند. خوب و بد، هر دو را می‌بینند و به خاطر یک خوبی یا بدی، تمام شخصیت را داوری نمی‌کنند. آن‌ها به آزادی افکار معتقدند و به هیچ عقیده‌ای توهین نمی‌کنند اما درعین‌حال برای اصلاح اندیشه‌ها تلاش می‌کنند. آن‌ها به خاطر مصلحت‌اندیشی، به هنگام ریخته شدن خون برادرانشان، خود را به کوری و کری نمی‌زنند.

 

«هرگز از ظلم ننالیده‌ام و از خصم نهراسیده‌ام و از شکست نومید نشده‌ام؛ اما این کلمه‌ی شوم «مصلحت»، دلم را سخت به درد آورده بود. »  حسین وارث آدم

 

آن‌ها ایمان اجتماعی را مهم‌تر از ایمان فردی می‌دانند. برای آن‌ها حفظ «اساس» دین اوجب واجبات است و نه حفظ «نام» دین. آن‌ها نظام‌های آلوده‌ی به‌ظاهر دینی را فرومی‌پاشند. آن‌ها به شیطان‌های اجنبی حمله می‌کنند و امانشان را می‌بُرند. نه به استبداد داخلی و نه به استعمار خارجی باج نمی‌دهند.

آنان مؤمنان واقعی‌اند. مؤمنانی که همواره در اقلیت بوده‌اند. چه در زمان حکومت علی، چه در زمان حکومت عباسی و چه در زمان حکومت جمهوری اسلامی.

آنان مؤمنانی هستند که اگرچه برایشان حفظ پاکی ظاهر نیز مهم است، اما بیشتر به پاکی باطن بها می‌دهند. چه بسیار نیمه پیامبرانی که در این دسته هستند، اما لباسشان با لباس نیمه شیاطین قبلی یکی ست.

 

و در آخر، دسته‌ی دیگری هستند که همواره در شک و تردید غوطه‌ورند. با هر نسیمی به دسته‌ای گرایش پیدا می‌کنند با هر خنده و گریه‌ای، با هر جشن و عزایی و با هر باج و هدیه‌ای، ایمانشان عوض می‌شود. اینان نیز جزئی از قشر مذهبی ما هستند؛ اما مذهبیونی که نیاز به راهنمایی و ارشاد دارند.

 

به قول بزرگ ستاره عصرمان، علی شریعتی:

 

دلم می‌خواهد فقط فریاد بکشم و همه را از فاجعه خبر کنم.

 


 

در متن بالا هر جا رنگ مطلق بودن دیدین، خودتون اون رو به نسبیت تغییر بدین. من پیش خودم استثناها رو در نظر گرفته‌ام.

 

++ فردا روز قدسه. از همین تریبون نفرت و بیزاریم رو از صهیونیست‌های درنده ابراز می‌کنم و برای اشک و خون هزاران و بلکه میلیون‌ها فلسطینی مظلوم دل می سوزونم.

اما در تظاهرات فردا شرکت نمی‌کنم. چرا که از شعارهایی که می‌دن، خوشم نمیاد. شعارهایی که اساساً با روحیه و تفکر من سازگار نیست. برام مهم نیست که به خاطر این شرکت نکردن چه تهمت‌ها و افتراهایی رو بهم می‌زنن. مهم اینه که من حتی حاضرم برای دفاع از مظلومیت‌ها، خون هم بدم اما زیر بار دروغ و فریب و ظاهرسازی و هر آنچه مخالف با عقایدمه نمی‌رم.

 

+++ دچار یک بدبینی شدید نسبت به مذهبیون شدم بعد از ماجرای زلزله. دوباره می‌خوام این شعر حافظ رو اینجا بنویسم. 

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب / چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

  

آموزه‌های انتخابات

انتخاباتی دیگر نیز گذشت و آزمونی دیگر به پایان رسید. آزمونی که خود بیشتر آموزش بخش بود تا آموزش سنج. آمارها می‌گویند مشارکت مردمی در این انتخابات نسبت به انتخابات مشابه پیشین بیشتر از ۱۰ درصد افزایش داشته است. حال آن که فشارهای اقتصادی، فرهنگی، روانی و اجتماعی بر روی مردم، بسیار بیشتر از ۱۰ درصد نسبت به چهار سال پیش افزایش یافته. و چه درسی بزرگ تر از این؟!

حال بگذارید چند آموزه را که از این آموزگارِ انتخابات آموختم بازگو کنم.


درس اول

شرم بر خسروانی که این گونه مردمانی را پادشاهی می‌کنند، ولی هم‌چنان استوارانه در کژراهه‌ها قدم برمی‌دارند. شرم بر حکّامی که چنین صبور مردمانی را حکمرانی می‌کنند ولی روز به روز حصارهای کاخ‌های‌شان را محکم‌تر می‌سازند تا مبادا دست های بی‌رمق رعیت بی‌نوا، به اتاق‌های گرم و راحت‌شان برسد.

شرم باد بر شما شاهان!


درس دوم

بلندگویی خواهم ساختن که صدایش گوش فلک را کر کند .بلندگویی می‌خواهم که پشت آن با فریادِ برائت خویش، ترس را بر تار و پود بدخواهان اجنبی بیفکنم. بگویم که آهای! نامردمان غربی و شرقی! دست آلوده‌ی‌تان را از سر این بیچاره مردمان بردارید. بگذارید که اندکی نفس بکشند. تو را به خدا بگذارید که ما، خود دردهای بی‌شمارمان را چاره کنیم.

صدای منحوس‌تان را از گوش‌های‌مان بیرون کنید تا بتوانیم بانگ عدالت و آزادی را بشنویم. آری! شما خود مانعی بزرگ برای رسیدن ما به آرمان‌ها هستید. مردمان پر احساس این سرزمین هر هنگام که صدای پلیدتان را از برون می‌شنوند، به سوی گرگ‌های درون پناه می‌برند.

و چه مثل شیرینی ست مثل چاله و چاه! مردم کم‌بصیرت این سرزمین آریایی بین چاله‌ی درون و چاه برون، همواره چاله را برگزیده اند؛ ولی من هم‌چنان غرق در این سوألم که آیا مگر همواره باید در انتخاب میان چاله و چاه عمر گذراند؟! آخر مگر آسمانی وجود ندارد؟! بصیرت‌ها آسمان را نشان می‌دهند؛ اما دریغ از این ملت که نهایت بصیرت‌شان تمایز دادن میان چاله و چاه است!


درس سوم

باز هم مانند قبل ناامید می‌شوم. ناامید از دیدن نور آسمان. یاد دیروز می‌افتم که چه خوشحال و مسرور، ناله‌ی اعتراض مردمی را می‌شنیدم که گویی پس از مدت‌ها از خواب برخاسته‌اند. گویی "سلام‌ات را نمی‌خواهند پاسخ داد" ها به زودی فراموش خواهند شد. من خود می‌شنیدم ناله‌های دردناک و جان‌گداز بی‌نوایان سرزمین‌مان را! اما صد حیف که امروز همه‌ی خوشحالی‌هایم به درد مبدل شد؛ درد بزرگ ناامیدی.

و اکنون می‌خواهم با صدای بلند فریاد بزنم که:

چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات...



+ باید یه دست مریزاد درست و حسابی به جمهوری اسلامی گفت! به خاطر این که بعد از سی و سه سال تونست زندگی مردم رو هم تو جنبه های مادی و هم تو جنبه‌های معنوی دگرگون و غنی بکنه و همه‌ی فشارهایی رو که مردم بدبخت تو زمان شاه تحمل کردن، جبران کنه. مجدد می‌گم! هم تو جنبه‌های مادی و هم تو جنبه‌های معنوی!!!


++ امسال اولین سالی بود که اصلا حس و حال رفتن به نمایشگاه و خرید کتاب نبود! من خودم هر سال، سه چهار دفعه با هزار ذوق و شوق می رفتم تمااااام غرفه های نمایشگاه رو زیر و رو می‌کردم و کلی کتاب می‌خریدم! اما امسال حتی یه دونه کتاب هم نخریدم. دیگه دارم باور می‌کنم که اشتیاق و لذت هام روز به روز و سال به سال داره کم‌تر و کم‌تر می‌شه. دیگه کم کم باید عین پیرمرد پیرزن‌ها فقط به آخرتم فک کنم. آخه امیدم به این دنیا داره آخرین نفس‌هاش رو می‌کشه.