اندیشه بان

اندیشه بان

جایی برای پاسداری از اندیشه
اندیشه بان

اندیشه بان

جایی برای پاسداری از اندیشه

حاشیه / مردادماه ۱۳۹۱

۱. حتماً شما هم هرروز اخبار مربوط به درگیری‌های سوریه رو می‌شنوید و احتمالاً قلب تون از این‌همه خون ریزی و جنایت جریحه‌دار می‌شه. اول‌ازهمه باید توجه داشته باشیم که صرف‌نظر از حق و باطل بودن جبهه‌های درگیر، این «مردم» هستن که دارن عمری رو که فقط یک بار بهشون داده می‌شه، خیلی راحت از دست می‌دن. دلم می‌سوزه برای مردم بی‌گناهی که دارن اون‌جا تلف می‌شن.

از این موضوع که بگذریم می‌رسیم به پوشش رسانه‌های داخلی و خارجی (و البته بیشتر داخلی!) درباره حوادث سوریه. من تا حد نسبتاً زیادی حوادث سوریه رو دنبال کردم و در ضمن وضع زندگی و آزادی مردم این کشور رو هم از نزدیک دیدم. می تونم بگم که اعتراض‌های مردمی سوریه در بدو تشکیل، مردمی و آینده‌ساز و مثبت بوده و مردم، به‌حق به محدودیت‌های بی شمارشون اعتراض می‌کردن؛ اما متأسفانه بعد از زمانی، هم حکومت سوریه و هم دشمنان این حکومت برخوردهای بسیار بدی با این اعتراضات کردن و اون جنبش سازنده رو به یک درگیری مسلحانه و وحشیانه تبدیل کردن (تا حدودی مثل ایران ۸۸) . این وسط قربون رسانه‌ها هم برم که هی نفت رو آتیش می‌ریختن و فقط و فقط به فکر منافع خودشون بودن و نه به فکر حقیقت! بیایید برای خواهرا و برادرای سوری‌مون دعا کنیم که زندگی‌شون به حالت عادی برگرده...

 

۲. نمی‌دونم شما هم می‌دونید یا نه که ایران تو المپیک قبلی بدترین نتیجه‌ی تاریخ حضورش تو این رقابت‌ها رو گرفت. اون موقع دولتی‌ها و مسئولین دائم از پیشرفت بسیار مثبت و روبه‌جلوی ورزش ایران می‌گفتن و چشم به المپیک آینده داشتن.

می‌دونم که خیلی زوده نتیجه‌گیری درباره وضعیت ایران تو این المپیک؛ اما من یکی که چشمم آب نمی‌خوره. الآن که هشت روز از المپیک گذشته و ایران با کسب تنها یک مدال برنز در جایگاه پنجاه و دوم قرارگرفته. بعد از کشورهایی مثل گرجستان، کوبا، جامائیکا، مغولستان، اتیوپی، کنیا و مولداوی! خدا کنه که تو کسب بدترین نتایج کاروان المپیک‌مون رکوردشکنی نکنیم!

 

۳. بیشتر از نصف ماه رمضان و تعطیلات تابستانی گذشته. رفقا فک کنم الآن موقع خوبی باشه برای این‌که به خودمون یه تلنگر بزنیم، ببینیم تونستیم اون چیزایی که می‌خواستیم تو این ماه مبارک و ایام فراغت تابستون بهشون برسیم، به دست بیاریم یا نه. بیایید با خودمون رک باشیم...

 

۴. باز هم شاهکاری دیگه از مسئولان آموزشی کشور! کافیه یه نگاه به دفترچه‌ی انتخاب رشته‌ی کنکور بندازید تا همه چی دستگیرتون بشه. کلی از رشته‌ها رو تفکیک جنسیتی کردن! احتمالاً باید براتون جالب باشه که دانشگاه شهید چمران اهواز کلاً نمی‌خواد تو رشته‌های مهندسیش دختر بگیره! حالا شما بگید دخترهای خوزستانی که رشته‌شون ریاضیه و می خوان تو استان خودشون درس بخونن چی کار باید بکنن؟!

 

۵. چند روز پیش رفته بودیم بیمارستان برای درمان بابابزرگم. برام جالب بود که شلوغ‌ترین جاهای بیمارستان، پذیرش و صندوق بود. هه! آدم قبل از این‌که بخواد مریض شه باید جیبش رو نگاه کنه و بعد به میکروب اجازه ورود بده!

 



یادمون باشه سر سفره‌ی افطار، پای سجاده و موقع سحر برای هم دعا کنیم...

 

++ رسماً معذرت‌خواهی می‌کنم بابت قضاوت عجولانه م.کاروان المپیک این دوره داره بهترین نتایج تاریخشو به دست می‌آره که تازه رشته‌های کشتی آزاد و تکواندو هم هنوز مونده. واقعاً تبریک میگم. خدا خیر بده همه‌ی زحمت‌کشای کاروانو...کیانوش رستمی، نواب نصیر شلال، بهداد سلیمی، حمید سوریان، امید حاجی نوروزی، قاسم رضایی و احسان حدادی؛ و کسی که جداگانه باید ازش تقدیر کرد: محمد بنا سرمربی کشتی فرنگی مون که بهترین مربی جهان هم انتخاب شده بود این اواخر. می‌خوندم بهش گفتن که داریم از مقامات حکومتی درخواست نشان لیاقت می‌کنیم برات: بعد محمد بنا جواب داده من نشان لیاقتمو از مردم گرفتم. فراموش نکنیم علی مظاهری و سعید عبدولی رو که قربانی ناداوری‌ها شدن...

 

حاشیه / تیرماه ۱۳۹۱

۱. علت نبودنم. راستش دلیل اصلیش خبر بدی بود که اوایل خرداد شنیدم. خبری که خیلی منو به هم ریخت و کلاً حوصله‌ی هر کاری ازجمله وبلاگ نویسی و وبلاگ گردی رو ازم گرفت.

اولای امسال بود که پدربزرگم پادرد شدیدی گرفته بود که پیش چند تا دکتر بردیمش اما هر کدوم یه چیزی می‌گفتن و آخرش هم هیچ کدوم نمی‌تونستن کاری کنن. تا این که قرار شد برای آزمایش و عمل منتقل بشه بیمارستان لاله. و خلاصه اونجا بود که مشکل بابابزرگم رو فهمیدن.

خوابگاه بودم که مادرم زنگ زد و گفت که دکترها تو عکسا دیدن که بین مهره‌های ستون فقرات بابابزرگم یه توده‌ی نسبتاً بزرگ وجود داره و عصب پاش رو از بین برده و مهره هاش رو جابجا کرده؛ و به‌احتمال خیلی قوی هم این یه توده‌ی سرطانیه!

نمی‌دونید وقتی فهمیدم تو بدن بابابزرگم تومور پیدا کردن چه حالی شده بودم. آخه این بابابزرگم کسیِ که سرپرستی دختردایی یتیمم رو به عهده داره. نمی‌دونم یادتون می‌آد یا نه اون تصادف چند سال پیش داییم رو که تو وبلاگ قبلی ماجراش رو گفتم. این دختردایی م حالا که نه پدر داره و نه مادر و نه خواهر و نه برادر امیدش تنها به همین پدربزرگ بود که اون هم...

دیوونه شده بودم. بی‌اختیار می‌زدم زیر گریه. تا چهره‌ی دوست‌داشتنی بابابزرگم رو جلوی چشمام تصور می‌کردم یه بغض سنگین گلوم رو می‌گرفت. اون هفته موندم خوابگاه و اصلاً نرفتم خونه. می‌دونستم جو خونه خیلی بد باید باشه. فردای اون روزی که خبرو دادن دیدم اصلاً نمی‌تونم تو خوابگاه دوام بیارم. زدم بیرون. رفتم مقبره‌الشهدا شهرک محلاتی. نمی‌دونم رفتید یا نه؛ ولی اون بالا آرامش خاصی داره. چند ساعتی رو قبل و بعد اذان مغرب اونجا بودم و حالم خیلی بهتر شد. اصلاً من عادت دارم هر وقت دلم می‌گیره برم تو ارتفاع. حالم بهتر شده بود اما باز ته دلم یه غم عجیبی وجود داشت.

تقریباً یه هفته‌ای گذشت که دکترا نتیجه‌ی آزمایش دوم رو مشخص کردن. تو آزمایش دوم فهمیده بودن که این توده سرطانی نیست! آزمایشات بعدی رو هم که گرفتن دیدن جای دیگه ای از بدنش اثری ازش نیست. نمی‌دونم می‌تونید حال ما رو بعد از شنیدن این متوجه بشید یا نه؟! خیلی کم یادم می‌آد که تو عمرم این قدر خوشحال بوده باشم. هیجان و خوشحالی عجیبی داشتم. تو چند سال اخیر اولین باری بود که این همه از زندگی لذت می‌بردم؛ و این همون چیزی بود که من واقعاً بهش نیاز داشتم. این که تو این دنیا خوبی و زیبایی هم وجود داره.

الان پدربزرگم تحت مداواست. خواهش می‌کنم برای سلامتیش دعا کنید. مخصوصاً تو این ایام.

 

۲. تو این ایامی که بیمارستان می‌رفتیم دکتره می‌گفت تو دو  سال اخیر سرطان خیلی زیاد شده. البته نمی‌خوام بگم علتش فشار روحی  روانی مضاعفیه که حکومت به مردم تحمیل کرده‌ها! یا شایدم پارازیت‌ها و امواجی که لطف می‌کنن می‌فرستن روی شبکه‌های از خدا بی خبر تا مبادا مردم منحرف شن! یه وقت شما هم فک نکنید که این چیزا علتشه ها! حالا...!

 

۳. بچه‌ها شما هم شنیده بودین که قبلاها می‌گفتن مردم برزیل رو با فوتبال سرگرم کردن تا نفهمن دور و برشون تو سیاست و اجتماع چی می‌گذره؟! که البته بعدها دیدیم که برزیل جزء ده اقتصاد برتر جهان شد!

حالا به نظر شما چرا صدا و سیمای جمهوری اسلامی داره با این وسعت فوتبال رو پوشش می‌ده؟!

 

۴. بیست و نهم خرداد؛ سالروز درگذشت دکتر علی شریعتی. چیزی که فقط تو بعضی تقویم‌ها می‌تونید پیداش کنید. من می‌گم آقا جون کلاً اسم این بنده خدا رو از تقویم هم حذف کنید تا خیالتون راحت بشه دیگه!

تف به معرفتتون. یادتون رفته چه زحمتی کشید تا حکومت شاه رو سرنگون کنه؟!

راستی شما خبر رو شنیدید که برای دفن جنازه‌ی استاد کسایی، بزرگ‌ترین استاد نی ایران، چه شرط‌هایی گذاشتن؟! دفن شبانه! تو زندگی نامه استاد می خوندم که بعد از انقلاب از صدا و سیما برکنار و حقوقش رو قطع کرده بودن! اینه رفتار یک حکومت ظاهراً اسلامی با بزرگان هنرش!

 

۵. امتحانا هم خلاصه تموم شد. باور کنید ده سال پیر شدم تا این امتحانا تموم بشن. من نمی‌دونم کی گفته دانشگاه قیف برعکسه. برای ما که قیف دو سر تنگه!

 

۶. دوباره تابستون رسید و هزار و یک برنامه کوتاه‌مدت و بلندمدت! خدا کنه این‌یکی تابستون مثل تابستونای قبلی نباشه که به هیچ‌کدومشون نرسیدیم!

 

حاشیه / اسفندماه ۱۳۹۰

۱. فردا به امید خدا عازم مشهدم. اگرچه چند روزی خدمتتون نیستم اما کنار بارگاه امام غریب به یادتون هستم.


۲. دیروز تو دانشگاه مناظره‌ی علی مطهری و مهرداد بذرپاش بود. جاتون خالی؛ خیلی چسبید! متن مناظره‌شون رو تو پیوندهای روزانه قرار دادم. خوندنش خالی از لطف نیست؛ اگرچه خبرگزاری‌ها بعضی حرف‌های مطهری رو، مخصوصا اون قسمت‌هایی که درباره رهبری بود، منتشر نکردن!


۳. ایام، ایام انتخاباته. مثل همیشه اولین سوال اینه که آیا باید رای داد یا نه؟ خودم هنوز به یه نتیجه قطعی نرسیدم. اما کفه‌ی ترازوی عقلم بیشتر به سمت رای ندادن سنگینی می‌کنه. وقتی می‌بینم این همه سخت‌گیری و تدابیر امنیتی (نمونه اش همین قطعی ایمیل‌ها) وجود داره و تندروها هرگز خاموش نمی‌شن و از همه مهم‌تر این که اوضاع رو به بهبود نیست، کاملا ناامید می‌شم.اما از طرف دیگه علی مطهری رو خیلی دوست دارم. نمی‌دونم! اما اینو مطمئنم که اگه بخوام رای بدم حتما به علی مطهری رای می‌دم. عماد افروغ هم که نیومده! اما اگه می‌اومد به اونم رای می دادم! البته این نظر شخصی منه ها! انتظار ندارم کسی نظر منو قبول داشته باشه. 


۴. دیروز به یه نکته خیلی اساسی و مهم پی بردم. فهمیدم که اصلی‌ترین تفاوت گروه‌ها و چهره‌های مختلف سیاسی کشور، "مطلق ونسبی نگاه کردن" شونه. بعضی‌ها دوست دارن همه چی رو صفر و یکی ببینن. اونا کلا به رنگی به اسم خاکستری اعتقاد ندارن. به محض این که یه شخصیتی یه رفتار اشتباه داشته باشه، کلا سیاهش می‌کنن. یا مثلا اگه یه آدمی رو (البته اون آدمه فرشته ست ها! آخه عصمت کامل داره!) از نگاه خودشون در اوج بدونن اصلا حاضر نیستن قبول کنن که این بنده خدا هم نقاط سیاهی داره! آخه یکی نیست که بهشون بگه عزیزان من، خاکستری از سفید و مشکی خوش‌رنگ تره!