ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
از رفتنش خیلی نگذشته بود. هنوز بوی عطرش رو میشد هرجای خونه استشمام کرد. دلخور بودم ازش. تمام روز خط موبایلم اشغال بود. «مشترک موردنظر در دسترس نمیباشد» .
مشترک؛ راستی از مشترک شدنمون هم خیلی نگذشته بود. پارسال همین موقعها بود که دلو به دریا زدم و گفتم باید مشترک موردنظر رو در دسترسم بیارم!
اون شب ماه بلندتر از همیشه به نظر میرسید. نشستنش رو تخت پادشاهی آسمون واقعن با شکوه بود. کلی محافظ دور و برش وایستاده بودن و حسابی هواشو داشتن؛ ولی نمیدونم چرا یه حسی تو دلم میگفت این ماه هم مثل همهی ما تنهاست و داره تنهایی عمیقشو با این خیمه شب بازیا قایم میکنه. میخواد فراموش کنه اومدن صبحو. دلش نمیخواد باور کنه تنها شدنشو.
شنیدم گرگها روزا خودشونو نشون نمیدن. زندگیشون تازه با غروب خورشید شروع میشه. راستشو بخواین دلم واس این حیوون مظلوم میسوزه. نمیدونم اولین بار کی بود که این گرگ مهربون رو نشوند به جای همهی زشتیها و از اون روز شد نماد بذی. ولی من که قبول نمیکنم! یادمه اون خیلی سال پیشا که بچه بودم، واس اولین بار یه گرگ رو از نزدیک دیدم! سرد بود، خیلی سرد. دست بابا رو گرفته بودم و داشتم پا به پاش از باغ سیبمون برمیگشتم سمت خونهی کاهگلی روستاییمون. پاییز که میشد سرمای ده همه رو فراری میداد. ولی خب سیبهای سرخ باغ، تازه تو این فصل رنگارنگ میرسیدن. مجبور بودیم چند روزی رو تو ده بمونیم تا بتونیم سیبها رو بچینیم. یادمه کوچههای گِلی از همیشه تنگتر و تاریکتر شده بودن. صدای زوزهی اون گرگ بالای تپه نفسمو بند آورده بود. دست بابا رو محکم چسبیده بودم و میگفتم بابا جون! تو رو خدا بیا فرار کنیم! ولی بابا، بیخیال وایستاده بود و زل زده بود به آقا گرگه! آرامشش عصبانیم میکرد. اون شب انقدر ترسیده بودم که خاطرهی دیدن گرگ هنوز که هنوزه بعد اینهمه سال خیلی واضح تو ذهنم مونده. من گریه میکردم و جیغ میزدم از ترس؛ ولی بابا آروم بود. دستمو محکم گرفته بود. بغلم کرد. کلاه بزرگمو کشید بالاتر تا چشمامو راحتتر ببینه. اشکامو پاک کرد و گفت گرگ که ترس نداره بابا جون! اتفاقاً گرگ خیلی هم مهربونه. نگاش کن بالای اون تپه وایستاده و داره با مهتاب خانم درد دل میکنه. نمیفهمیدم حرفاشو. جرئت نداشتم طولانی نگاه کنم گرگی رو که سرش رو به سمت اون ماه بلند گرفته بود و داشت براش زوزه میکشید. نگاهمو دزدیدم.
صبح هوا گرمتر شده بود. دیشبو بهزحمت با فکر گرگ و حرفای بابا تونسته بودم به صبح برسونم. کوچهها مهربون تر شده بودن. چشممو تا جایی که میتونستم دواندم اون دور دورا. نه گرگ مونده بود و نه ماه.
«مشترک موردنظر در دسترس نمیباشد». گوشی موبایلو پرت کردم اون ور. هیچوقت نشده بود تا این وقت شب برنگرده خونه. پالتومو پوشیدم و کلاه بزرگمو سر کردم و زدم بیرون. همهی خیابونای بزرگ شهر رو زیر و رو کردم. نبود! ماه تو آسمون نبود! کلاهمو پایینتر کشیدم که کسی چشمای پاییزیمو نبینه. خیابونای بزرگ شهر همه تنگ و تاریک شده بودن. دلم سیب سرخ میخواست. یه گاز من، یه گاز اون!
قشنگ و تاثیرگذار....حالا چرا برنگشت خونه؟
نمیدونم! شاید هوای رفتن ب سرش زده بود...
اگه هوای رفتن زده به سرش، مشترک موردنظر نیس اصن!
همین طوره. نمی دونم! هنوز دارم تو خیابونا می گردم دنبالش! کاش برگردونمش خونه. دلتنگشم!
حواستون بش بوده؟ یا ولش کرده بودین؟ مشترکا رو نباید از دست داد....
همینطوره. باید پیداش کنم خیلی زود! ازش بخوام حرف بزنه برام...