ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
سلام بر دوستان گرام.
۷ شهریور سالروز درگذشت دایی مهربون، زندایی عزیز و دختردایی خوبمه. به خاطر همین پستی رو که سال پیش به همین مناسبت تو وبلاگ قبلیم گذاشته بودم یه بار دیگه اینجا قرار میدم تا دوباره برام اون اتفاقا و اون معجزات تداعی بشه. البته متن پست برای روز هفتمه؛ اما من زودتر از اون روز پستو میذارم.
ممنونم از این که حوصله میکنید و این متن تکراری رو دوباره میخونید.
اگه تونستید یه فاتحه براشون بفرستین. میگن برای مردهها، یه فاتحه اندازه کل دنیا ارزش داره.
سلام رفقا. اتفاقی که میخوام براتون شرح بدم مربوط میشه به تصادفی که در چنین روزی و در چهار سال پیش رخ داد. تصادفی که منجر به مرگ دایی دوست داشتنیام به همراه همسر و یکی از دو دختر کوچکش شد. تصادفی که از قبل نشانههایی از خودش در خوابها به جا گذاشته بود. مادرم شب قبل از این حادثه در خواب دیده بود که یک دست لباس سیاه پوشیده بود و بر فراز تپهای سخت میخندید. خوابی که جدی گرفته نشد تا بعد از اون اتفاق. نیم نگاهی به تعابیر خواب بهمون نشون داد که خندهی شدید در خواب ردپایی ست از مرگ.
در کنار این حادثهی دلخراش که درست در نیمه شعبان رخ داده بود اتفاقات عجیبی افتاد که حیفم میآد چند تاییش رو براتون تعریف نکنم.
روز هفتم شهریور سال ۸۶. دم دمای غروب بود که داییم به همراه همسر و دو دخترش در راه برگشت از کرج به تهران بودند. زن داییام صبح روز هفتم شهریور تنهایی به مراسم مولودی امام زمان که خواهرش تو کرج گرفته بود رفته بود. ایام، ایام نیمه شعبان بود و همه جا چراغانی و شلوغ. شنیدم که اون روز قبل از برگشت به تهران زن داییام برای اولین بار و در یک اقدام غیر معمول به خواهرش گفته بود که میخواد غسل کنه و به زیارت امامزادهای که در اون نزدیکی بود بره. خود خواهرش میگفت از این کارش تعجب کرده بود. بنابراین یک اتفاق عجیب دیگه افتاد. غسل قبل از مرگ!
قرار بود داییام بعد از ظهر اون روز به کرج بره و همسرش رو برگردونه. دو دخترش هم که یکی دوم ابتدایی و یکی چهارم ابتدایی بودند همراهش بودند. دایی من یه پیکان قدیمی داشت که همیشه با حداقل سرعت مجاز باهاش رانندگی میکرد. نزدیکای اذان مغرب بود یه رانندهی مست با یه ماشین آخرین مدل و با سرعت وحشتناک از پشت به ماشین داییم زد و باعث واژگون شدن اون شد. واژگونیای که بالتبع یه آتشسوزی کامل رو هم به همراه داشت. لازم به توصیف نیست که چه بر سر خانوادهی داییم اومد، اما باید بگم که دختردایی کوچکترم قبل از این آتشسوزی به بیرون ماشین پرتاب شده بود و زنده مونده بود.
چند روز بعد از این حادثه بود که به پدرم زنگ زدن و ازش خواستن برای گرفتن باقیماندهی وسایل اونها به کلانتری بره. به نظر شما چی می تونست از اون آتشسوزیِ کامل، بیرون اومده باشه؟! پدرم به خونه برگشت. تو دستاش چند چیز بود. یکی تلفن همراه داییم بود که به بیرون پرتاب شده بود. چند تا النگوی زن داییم؛ و دیگری دو جلد کتاب. گوشی قبل از آتشسوزی به بیرون پرتاب شده بود و اصلاً وضع جالبی نداشت! النگوهای طلایی و براق با شرکت تو این آتشبازی، به آهنپارههایی سیاه و درهمشکسته تبدیل شده بودند! فقط می مونه اون دو جلد کتاب! برامون خیلی عجیب بود. کتابها که در حین آتشسوزی داخل ماشین بودند کوچکترین اثری از پارگی و یا سوختگی در آنها دیده نمیشد. حتی لایهای از دوده هم روی اونها ننشسته بود. کتابها رو باز کردیم. نامآشنا نبودند؛ اما متنشون سرشار بود از آیات قرآن و مناجات و دعا! و اینگونه بود که معجزهای دیگه رو به چشم خودم دیدم.
چند روزی از دفن این خانواده گذشته بود که یکی از اقواممون که اصلاً رابطهی نزدیکی با هم نداشتیم (زن پسرخالهی داییم! که عید به عید همدیگرو میدیدیم) خوابی دید. خوابی بسیار عجیب. این خانم تعریف میکرد که تو خواب زنداییم رو دیده بود که از وقایع سنگین بعد از مرگ میگفت. او به این خانم گفته بود که به خاطر کاری که دخترخالههام در روز تدفین کرده بودند خیلی راضی و خوشحال بود؛ چراکه کمک زیادی بهشون کرده بود؛ و اینگونه بود که براش این سؤال عجیب باقی موند که مگه اونها چی کار کرده بودن. به همین خاطر بود که به سراغ دو دخترخالهام رفتیم و ازشون دربارهی روز تدفین پرسیدیم. اونها وقتی این حرف رو شنیدن با یه حالت شوکه شدهای گفتن که در برگهای، دعایی به نام عدیله رو نوشته بودن و این دعا رو تو کفن اونها قرار داده بودن! و چه اتفاقی عجیبتر از این؟! با چه منطق و فلسفه زمینی میشه این رو توجیه کرد؟ و بار دیگر ما شاهد اتفاقی ماورایی در میان این اشک و ماتم بودیم.
تو همون ایام بعد از تصادف بود که خوابهای عجیب به سراغ آدمهای مختلف میاومد. از یکی شنیده بودم که میگفت زن داییم رو تو خواب دیده بود که خدا رو شکر میکرد که در روز امام مهدی رفتهاند.
+ چند وقتی بود که میخواستم برای اولین بار این اتفاقها رو به قلم بیارم. حرفهایی بود که رو دلم سنگینی میکرد و دوست داشتم با شما رفقا دربارهشون حرف بزنم. خدایا ممنون که بهم اجازه دادی بنویسمشون...
سلام آقا علیرضا خدا رحمت کنه دایی و زندایی و دختر داییتون را!!!
چقد این از دست دادن عزیزان مشکله...!
منکه دفعه اولم بود خوندم پستتون را!! خیلی جالب بود برام مخصوصا اون کتاب ها و خواب مامانتون و دعای عدیله و...!!!!
تمامش جالب بود برام!!
خیلی خوشم اومد که این ها را نوشتین!!خیلی از افراد وقتی می شنوند حرفای این رنگی را مخصوصا خواب را میگن الکی هست این حرف ها و باور نمی کنند!! برای همین خوشم اومد با این که این دید را خیلی ها دارن شما حرف های دلتون را نوشتین!!!
بازم میگم خدا رحمتشون کنه و روحشون شاد باشه!!
مواظب اون دختر داییتون هم باشید.
سلام.
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
بله.خیلی مشکله.اما خوبی هایی رو هم داره.باور کنید فوت این سه عزیز تلنگر خیلی خوبی بود برای کل خانواده.بعد اون ماجرا شیوه زندگی هامون خیلی عوض شد نسبت به سابق.راس می گن که هر کار خدا حکمتی داره.
چیزایی رو که نوشتم بدون اغراق و کاملا صادقانه بود.کتاب ها رو که مستقیم و با چشم خودم دیدم.خواب رو هم بعد اون ده ها بار دیدیم.اصن خواب هایی می دیدیم که واقعا عجیبن و با هیچ منطق و فلسفه ای قابل توجیه نیستن.
مثلا همین یه هفته پیش بود که مادربزرگ خیرات کرد برای داییم.بعدش خاله م خواب داییم رو دیده بود که داشت از همین خیرات صحبت می کرد.نکته ش اینه که خاله م از جریان خیرات مادربزرگم خبر نداشته!
لطف دارین.
خدا سایه عزیزانتون رو بالای سرتون نگه داره
سلام ... خوب هستین؟
سالروز وفات این سه عزیز رو بهتون تسلیت میگم غم سختیه واقعا
من یکی که وقتی اول تا آخر این پستتون که میخوندم تنم میلرزید از اینور حادثه و از اونور ماجراهایی که دست کمی از معجزه نداشت
غسل در نیمه شهبان!!!...
مرگ در نیمه شعبان!!!...
بیرون افتادن دختر داییتون و به جا ماندن یه عزیز از اون خانواده" بازمانده"!!!...
نسوختن چند کتاب توی یه آتش سوزی!!!...
و اثرات و برکات دعای عدیله!!!...
اینا کم حرفی نیستن
منم چندین دفعه ی دیگه از برکات دعای عدیله شنیده بودم
دایی و زن داییتون آدمای خیلی خیلی خوبی بودن نه؟؟؟
مرگ ناگهانی زیاد خوب نیست ولی اینجوری مردن خیلی خوبه
از دایی و ز نداییتون تو زندگیشون چیزی ندارین که بهمون بگین که چه جوری زندگی میکردن یا چه اخلاقایی داشتن؟، از خوبیها و صفات خوبشون
ما باید از اخلاق و رفتارهای این جور آدما درس عبرت بگیریم
بازم عرض تسلیت دارم خدمت شما و دختر داییتون و بقیه ی خانواده ؛ انشالله همگی همیشه سالم و شاد باشین
انشالله
سلام مهدیه خانم.ممنون.شکر خدا.
ایشالله خدا عزیزاتون رو براتون نگه داره.
الان سومین دفعه ایه که این پست رو می ذارم تو وبلاگ.ولی هر دفعه باز یه جورایی برام تازگی داره.
یادمه دفعه پیش که ین پست رو گذاشته بودم یکی اومده بود و همه ش رو رد می کرد.
باور کنید شاید اگه این ماجراها رو خودم از نزدیک در جریانش نبودم نمی تونستم باور کنم.
از ماشین هیچی نمونده بود.درصدای سوختگی خانواده بالای 90 درصد بود.واقعا حادثه وحشتناکی بود که اصلا کنار اومدن باهاش راحت نبود.حالا شما فرض کن با این شدت آتیش سوزی دو تا کتاب جتی دوده هم نگیردشون.غیر معجزه چیز دیگه ای نمی تونه باشه.کتابا بیرون ماشیم هم نیوفتاده بودن که بگیم این جوری حفظ شدن.کتابا در حین آتیش سوزی تو ماشین بودن و ورقم که از هر چیزی راحت تر آتیش می گیره دیگه!
والا آدما رو از ظاهر نمیشه شناخت.آدمای مذهبی ای بودن اما نه از جنس مذهبی هایی که پیشونیشون کبره بسته.مذهبی بودن اما مذهبشون درونی بود و در ظاهر آدمای به اصطلاح حزب اللهی نبودن.داییم خیلی خوش برخورد و خنده رو و خوش قلب بود.همه دوست داشتنش.خونه شون طبقه پایینی مادربزرگم بود.هر دفعه می رفتیم خونه مامان بزرگ عشقمون این بود که دایی حسین بیاد بالا و باهامون شوخی کنه.بازی کنه.
یادش به خیر.حیف چقد زود تموم شد اون دوران...
سلام
اتفاق تلخی بود.خدا رحمتشون کنه.
در مورد اون معجزه ها هم چیزی نمیتونم بگم خب اسمش روشه معجزه.
بازم تسلیت:((
سلام علکم!
واقعا از دست دادن عزیزان اون هم با آتش سوزی خیلی خیلی سخته.
واقعامعجزه بودن.اینا اتفاقاییه که کم و بیش تو زندگی همه مون وجود داره و باعث میشه وقتی حواس پرتیم،خواسمون بیاد سر جاش
ممنون از تسلیتت.
سلام
ممنون
پست جالبیه و شنیدنییه... به نظر من هر سال سالگرد بذارینش من که بار اولم بود که شنیده بودم هرسال دوستای جدیدی به وبلاگ اضافه میشن این معجزات رو بشنون بهتره
حقیقت این معجزات رو هیچ وقت نمیشه کتمان کرد
من که خوب باور دارم
در مورد دایی و زن دایی ، خوش بحالشون آدمای خوب زود میرن
خدا گلچینه دیگه .... تاب تحمل دوری بهترین بنده هاشو نداره زود میبردشون
ناراحت نباشین اونا جاشون راحت تر از اینجاست فقط با دوریشون باید ساخت ،خوب از دختر داییتون مراقبت کنین تنها یادگارشونه
سلام.
درسته.پیشنهاد خوبیه.چشم همین کارو می کنم.
بله.خیلی وقتا خوابشونو می بینیم که شاد و خوشحالن.خدا رحمتشون کنه.
بله.حواسمون کاملا بهش ههست.ماشالله خودش هم دختر خوبیه...
سلام اغاااااااااا علیرضا خوبسد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدا داییتونو خونوادشونو بیامرزه
به نظر من خیلی ادم باید خدایی باشه تا قبل مرگش غسل کرده باشه چون هرکسی این توفیقو پیدا نمیکنه
حدود 5 سال پیش ما هم مخواستم برم مسافرت همراه خاله هام ولی ما نرفتم چون بابام گفته بود خواب بد دیده
سلام بر سید عزیز.شکر خدا.خوبم
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
بله دقیقا.غسل قبل از مرگ و رفتن تو نیمه شعبان سعادت می خواد واقعا.خوش بهدحالشون.
:)پس خوب شد نرفتی!خواب واقعا یخ دنیای عظیمی داره که علم امروز اطلاعات خیلی کمی ازش داره.
سلام آقا علیرضا!!
مهدیه خانم چه سوال خوبی را کردن که دایی این هاتون چه جور آدم هایی بودن!!
همینه دیگه خوش قلب بودن و خوش اخلاق بودن آخر خوبیه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هیچ چیز مث دلپاک بودن و خوش قلب بودن نیست!!
کاش خدا توفیقش را به هممون بده!!
این پستتون باعث شد برم دنبال معنی دعای عدیله که تا حالا اسمش را هم نشنیده بودم!!!!
ممنون.
سلام فرزانه خانم
می گن وقتی یکی از صحابی بزرگ پیامبر فوت می کنه رسول الله پابرهنه تو مراسم تشییعش شرکت می کنه و رو پنجه پا راه می ره.از پیامبر علت رو می پرسن میگه این قد ملایکه برای مراسم اومدن جا نیست!مادر این صحابی اصلا گریه نمی کرد برای پسرش.ازش علت رو می پرسن میگه وقتی پیامبر و ملایک تو تشییعش هستن پس حتما وضع پسرم اون دنیا خوبه دیگه.برای چی گریه کنم؟
بعد پیامبر میگه نه این طور نیست.این صحابی امشب شدیدترین عذاب قبرو داره.اگرچه در راه خدا شمشیر می زده.علتش هم اینه که آدم تندخویی بوده تو زندگیش.
خواهش می کنم.خوشحالم که این پست براتون مفید بوده.
سلام آغا علیرضا خوبسسسسسسسد؟
بذار باهات یزدی حرف بزنم مثه اغاسید که یه کلا بفهمی چه لهجه ی افتزاحی داریم!
آخیییییییی...
من این پست رو یادمه .!!
خیلی خیلی خیلی آدمو متاثرمیکنه.
تک تک وقایعش!!!
خدا بیامرزتشون!!!
بازم خداراشکر که یادگاری ازاون خانواده دارین!!!
سلام
مث این که این "غ" آقا از ارکان اصلی لهجه یزدیه.نه؟
این که خیلی خوبه.خوبسسسسسسسسسد؟!نمی دونم چرا یاد مهران مدیری میفتم:)
خدا همه رفتگان رو بیامرزه.شب جمعه ای تونستید یه فاتحه براش بخونین!
بله.هیج وقت و تو هیچ شرایطی نباید شکر خدا رو فراموش کرد.
سلام خوبی؟
ممنون از تسلیتت آره خیلی سخته...
راستش ...من این پست رو قبلا ندیده بودم
چه حادثه ی وحشتناکی بوده
خدا رحمتشون کنه
و درمورد معجزه واقعا حرفی واسه گفتن ندارم
معجزه اسمش روشه معجزه ست.
روحشون شادباشه...
از دست دادن پدربزگا و مادربزرگا آره خیلی سخته...
ولی مطمئنا از دست دادن پدر مادر اونم باهم از سخت بودن هم فراتره...
حتی تصورشم دردناکه...
خدا صبرتون بده به خصوص به دختر داییت.
سلام.تشکر.خوبم...
خواهش می کنم.وظیفه بود.خدا پدربزرگت رو رحمت کنه.
واقعا سخته.اون هم تو سن 8و9 سالگی.تازه دختر داییم تو اون حادثه تنها خواهرش رو هم از دست داد.ولی قربون خدا برم خودش هواشو داره همیشه...
به انتهای بودنم رسیده ام…
اما …
اشک نمی ریزم…
پنهان شده ام پشت لبخندی که درد میکند…
بیشتر از هر غمی،اشک های پشت حنده،اشک آور است...
واااااای که من دوباره جیگرم آتیش گرفت
خدا رحمتشون کنه چشم حتما فاتحه میفرستم
اتفاقا چند وقت پیش روز پدر بود یاد دخترداییتون افتادم دلم گرفت
انشاالله که آینده روشنی داشته باشه
خیلی ممنون.تشکر!
خدا سایه پدرتون رو بالا سرتون نگه داره